متین:توروخدا ساکت عسل...بزار میدون رو ببینم
عسل:مسخره می کنی؟
زد زیر خنده وگفت:می خواستم ببینم این آدم هایی که تاز از خارج برمی گردن و کلی به راننده تاکسی پول می دن که دور این میدون بچرخه چه حسی دارن
سورن:بابا تو دیوونه ای...
تموم راه رو با شوخی و خنده گذروندیم و تا رسیدیم به خونه...بعداز خوردم یه شام مفصل که توسط مریم خانوم و دخترهاش تدارک دیده شده بود.یکم نشستیم کنار هم و شروع کردیم به حرف زدن...نیست که اصلا سر شام حرف نزدیم به خاطر اونه!آره جون خودت"تازه"شروع کردیم به حرف زدن...
متین:مانی وناصرخان کجان؟
سورن:والا ما هم بی خبریم از ظهر به اینور خبری ازشون نیست
متین:نکنه دزدیده باشنشون؟
نیلوفر:آره شاید نیست که مانی وعمو بچه های یک ساله ان حتما دزدیدنشون
نادرخان:بد به دلتون راه ندید هر جا باشن پیداشون می شه
سورن:مثه این که صدای ماشین اومد
متین:آره...آره منم شنیدم.
بعد پنج دقیقه مانی و ناصرخان اومدن وبعد از روبوسی و سلام واحوال پرسی ولو شدن رومبل
سورن:کجا بودین شما از ظهر پیداتون نیست
مانی:رفته بودیم آپارتمان من کارهای مهمونی فردا رو انجام بدیم...مردیم از خستگی
نادر خان:حالا همه کارها رو کردین؟
ناصرخان:آره فقط میوه وشیرینی وغذا مونده که سفارش دادیم همون فردا بیارن
متین:شام خوردین؟
مانی:آره یه چیزهایی خوردیم...
نادرخان:اینطور که معلومه همه خیلی خسته هستیم...بهتره که بخوابیم با موافقت همه مون رفتیم بالا ومتین هم اومد تو اتاق ما...
متین:خب چه خبر؟چه کردین؟
این رو گفت و نشست لبه تخت...
سورن:هرکاری که کردیم تو رو هم تو جریانش قرار دادم...امروز هم به دستور رئیس رفتیم توی باغ و یه نقشه کلی کشیدیم...متین اینا فقط دارن زیر آبی میرن ها...مثلا همین امروز نمی تونستن بگن دارن می رن خونه مانی روحاضر کنن واسه مهمونی؟
متین:پس چی فکر کردی همه مثل ما بی شیله پیله ان بیان راست ورو بازی کنن؟ما دیوونه بودیم اومدیم صادقانه بی هیچ ریگی در کفش هایمان با این قوم ملعون شریک شدیم...آه بیچاره ما... ادای شاعر هارو در آورد که سورن با بالش زد تو سرش...
سورن:تو آدم بشونیستی ها... متین:توکه می دونی واسه چی خودت رو اذیت می کنی؟حالا پاشو اون نقشه روبیار ببینم چه گلی کاشتین بلند شدم لپ تاپم رو آوردم بعد از کلی رمز گشایی نقشه رو گرفتم مقابل متین... یه چند دقیقه ای نگاه کرد وبعد سوتی کشید:
بابا عالیه نه خوشم اومد من نبودم تونستید یه جنمی از خودتون نشون بدید...حالا این نقشه اثر کدوم مهندسه؟ تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:
بنده قربان
متین:آفرین می بینم که بالاخره تونستی روی این سورن رو کم کنی....آفرین دختر گل...
عسل:خواهش می کنم قابلی نداشت...
سورن:متین فردا مهمونیشون مهمه؟
متین:فکرنکنم اونقدرهاهم مهم باشه...راستیاتش قراره یه مشت جوجه ماشینی رو جمع کنن اینجا ویکم خرده فروشی کنن...اینم پیشنهاد مانی بوده مگرنه نادر اصلا ازاین کارا دل خوشی نداره...
عسل:پس کله گنده ها نمیان؟
متین:نه اونا تو مهمونی بعدی میان که اصل کاریه...
عسل:خداییش همه چی خیلی آهسته اس..آدم حالش گرفته می شه...
متین:توهم عین من عشق هیجانی ها...بچه ها بیشتر ازاین مزاحمتون نمی شم من برم بخوابم که خیلی خسته ام بااجازه شب بخیر تامتین از روی تخت بلند شد صداش کردم:
متین!
متین:بله؟
عسل:نمی شه تواینجا بخوابی من برم اتاق تو؟
متین:نه خواهشا مارو با این کاراگاه های پوارو در نیانداز...اینا ازما زرنگترن...بعد می خوان کلی سین جیم مون کنن توچرا پیش شوهرت نبودی...
سورن:خصوصا این مانی هیز
متین:آفرین دختر بخواب سرجات بزار ماهم به خوابمون برسیم...شب بخیر
عسل:شب بخیر لباسم رو بایه دست لباس راحتی عوض کردم و سمت راست تخت خوابیدم سورن هم سمت چپ با فاصله به خواب رفت... امروز روز مهمونی بود.قرار شده بود با بچه ها بریم خرید...اما پسرها دبه در آوردن و به بهونه ی اینکه لباس دارن واینا خرج های بیهوده ست نیومدن...به ناچار من ونیلوفر تنهایی رفتیم...نیلوفر یه چندتا پاساژ خوب به سلیقه خودش برد و بعد از یکم بالا وپایین کردن مغازه ها دودست لباس اسپرت خوشگل خریدیم ورفتیم خونه...
سورن:بدو دیگه دختر هنوز حاضر نشدی؟
عسل:نه یکم وایسا
سورن:حداقل بیا این در رو بازکن...
عسل:وایسا دیگه سورن چقدر غر می زنی... برای بار آخر خودم رو توی آینه برانداز کردم...یه شلورکوتاه جین یخی رنگ که تقریبا تا وسط های ساق پام بود با یه بلیز دکمه دار خوشگل سفید رنگ پوشیده بودم که با جلیقه ی ست شلوارم کامل تر می شد.یه کفش پاشنه بلند سفید هم پوشیده بودم که قدم رو چندسانتی بلندتر می کرد. یه میکاپ آبی-سفید هم کردم وکلاه گیس موهای صافم رو روی شونه ام آزاد گذاشتم... در رو باز کردم با اخم گفتم:
چتونه شماها اینقدر نق می زنید وایسید دیگه اومدم... دیدم جفتشون هیچی نگفتن وبه من خیره شدن... متین سوتی زد وگفت:
خوشتیپ ها رو خفن می دزدن امشب ها چشمکی بهش زدم وگفتم:
پس یادم باشه امشب روت دزدگیر نصب کنم... سرگرم تعریف از تیپ وقیافه هم بودیم که نیلوفرم به جمع ما پیوست...یه شلوارجین سرمه ای با تاپ یقه شل قرمز تنش بود که خداییش بااون رژلب و گل قرمزی که به موهاش زده بود خیلی می اومد... پسرهاهم خیلی خوشتیپ شده بودن...متین یه شلوار کتان خاکی رنگ تنش بود با یه تیشرت جذب سفید.سورن هم شلوار جین مشکی پوشیده بود بایه بلیز اسپرت دکمه دار طوسی که آستین هاش رو تا کرده بود و دستبند بند چرم مشکی دستش کرده بود...خداییش هم تیپ اسپرت بهش می اومد هم رسمی...
وقتی که همدیگه رو خیلی خوب دید زدیم رفتیم پایین وبا یه ماشین راه افتادیم سمت آپارتمان مانی... خدارو شکر نیلوفر باهامون بود و آدرس خونه رو داشت...جلوی یه ساختمون گفت متین نگه داره... یه ساختون 10 طبقه شیک بودکه مانی تو طبقه آخرش که یه جورایی پنت هاوس حساب می شد زندگی می کرد... با باز شدن در توسط مانی کلی دود از تو خونه بیرون زد...چراغ ها خاموش بود و رقص نور روشن کرده بودن که چشم رو اذیت می کرد... یه عده هم تو وسط سالن توهم دیگه می لولیدن و اسمش رو گذاشته بودن رقصیدن...یه میز هم اونطرف نزدیک آشپزخونه بود که روش رنگارنگ شراب وشامپاین و مشروب های دیگه و کلی مزه های جور واجور چیده بودن... بامهمون هایی که هیچ کدومشون رو نمی شناختیم سلام وعلیک کردیم. مانی هم که از اول مهمونی روی هیکل مبارک بنده زوم کرده بود تا سورن حواسش پرت می شد سعی می کرد مخ بنده رو بزنه که منم با هوشیاری تموم بهش رو ندادم...
مانی:بچه ها نوشیدنی؟
سورن:ممنون...
بعد به دستامون که نوشیدنی توشون قرار داشت اشاره کرد وادامه داد:
ما که تعارفی نیستیم خودمون از شکم هامون پذیرایی می کنیم... مانی سری تکون داد و به بقیه مهمون هاش سرک کشید...بعد از چند دقیقه دوباره برگشت... تو کف دستش چندتا قرص بود.وقتی تعجب مارو دید گفت:
بزنید روشن شید...
متین:ممنون داداش ما همینطوری روشن روشنیم می ترسیم اینارم بخوریم یه جوری روشن شیم که دیگه کسی نتونه خاموشمون کنه... همه زدیم زیرخنده که مانی گفت:
لوس نشید نفری یدونه بردارید... اولین نفر سورن یدونه برداشت ماهم پشت سرش نفری یدونه برداشتیم...مستاصل سورن رو نگاه کردم که ببینم چی کار می خواد بکنه...سورن هم نگاه بی تفاوتش رو روی نیلوفر چروند نیلوفر:من از این قرص ها نمی خورم...راستش روبخواین به بابای خودم اعتماد ندارم.شماهم اگه دوست ندارید نخورید..من می رم پیش چندتا دوستای قدیمم فعلا... با رفتن نیلوفر سورن دست کرد وسه تا قرص استامینوفن کودکان از تو جیبش در آورد وباحتیاط طوری که کسی متوجه نشه گاشت کف دستمون و روانگردان ها رو برداشت وگذاشت توجیبش... یعنی درعرض چند ثانیه به طور سریع جای شش تا قرص رو جا به جا کرد... یه چشمکی بهمون زد وماهم سه تایی همزمان قرص ها رودادیم بالا ویکم روش آب پرتغال خوردیم...مانی با دیدن این که به خیالش ما روانگردانا رو خوردیم لبخند پلیدی زد و روش رو دوباره برگردوند ومشغول صحبت شد...
سورن:من برم پیش نادرخان تنها نمونه ببینم چیکار داره می کنه...
متین:منم بیام؟
سورن:نه تو بمون پیش عسل تنها نباشه... بعد از رفتن سورن،نیلوفر متین رو صداکرد که برن وسط برقصن... نیلوفر خیلی زیاده روی نکرده بود اما اونقدری مشروب خورده بود که یقه متین رو بچسبه و وادارش کنه که اون وسط باهاش برقصه...سرگرم تماشای رقصیدن متین و نیلوفر بودم که دستی جلوم دراز شد...
مانی:خانوم زیبا افتخاریه رقص دو نفره رومانتیک رو به بنده می دن؟ لبخندی زدم وگفتم:
نه ممنون...
مانی بافاصله خیلی کمی کنارم نشست واروم دم گوشم گفت:
چرا این قدر ازمن فرار می کنی؟ بوی مشروب دهنش و عطر بسیار تندش آزارم می داد.سعی کردم یکمی بادست هام فاصله روبیشتر کنم
عسل:اینطور نیست...من فقط نمی خوام کاری کنم که احساس کنم به سورن خیانت کردم...
مانی:یعنی بامن برقصی خیانت می کنی به سورن؟این چه حرفیه از توبعیده...درضمن اگرم خیانت باشه این همه دیگرون بهمون خیانت می کنن یبارم ما خیانت کنیم مگه چی می شه؟ با زدن این حرف یه لیوان دیگه مشروب از روی سینی پیشخدمت برداشت و رو به من گفت:
تونمی خوری؟
عسل:نه ممنون...در جوابتون باید بگم که شما یبار بیشتر خیانت کردید مثل این که...مگرنه سارا ولتون نمی کرد دوما اینکه من شوهر دارم.دوست پسرم نیست که به امون خدا ولش کنم...اسممون تو شناسنامه همه... مانی سری تکون داد و تموم محتویات داخل لیوان رو یه نفسه سر کشید.بلند شد وگفت:
حرف آخرته دیگه؟
عسل:حرف اول و آخرمه
مانی:من تو رو بدست میارم اینو قبلا هم بهت گفتم.. با نزدیک شدن سورن به ما مانی رفت پیش دوستاش و سورن نشست کنارم وبا اخم پرسید:
این یارو باز چی می گفت؟
عسل:چی می خوای بگه؟همون حرف های همیشگی که من تور وبه دست میارم وخودت می بینی و اینا
سورن:غلط کرده به خدا اگه به خاطر این ماموریت و شراکتمون باهاشون نبود تا الآن زنده نمی ذاشتمش مرتیکه دزد ناموس رو...مگه من تو رو دست متین نسپردم؟پس کجاست این پسره؟
موضوعات مرتبط: رمان آقای مغرور خانم لجباز




