-واسه چی اینکارو کردی؟
نازنین-برای اینکه دیدم یه دختر وارد واحد رادمان شد.بعدشم که اومدم اونجا لباسای دخترونه دیدم.خواستم اذیتت کنم.
پرتش کردم سمت واحدشو گفتم:
-ای کوفت!
بعدم جعبه رو انداختم جلو پاشو گفتم:
-یه بار دیگه.فقط یه بار دیگه دور و ور رادمان باشی..حسابت با کرامون کاتبینه.آخرین بارتم باشه سوسک و این چیزا جاسازی میکنی تو حموم و اتاقا.اه اه..چندش.
رفتم سمت واحدمون.داشتم میرفتم داخل که دیدم رادمان داره میاد.یدفعه نازنین دستشو گرفت.رادمان از شونش به نازنین نگاه کرد.رفتم توی واحد و کلمو از جایگاه در بیرون آوردم..صداشونو واضح میشنیدم.
رادمان-ولم کن نازنین.
نازنین با دلخوری گفت:
-وافعا زنته؟تو نگفتی ازدواج کردی.
رادمان-باید میگفتم؟حالا که فهمیدی..دیگه درو ورم نبپلک!
رادمان خواست بیاد..ولی نازنین همچنان دست رادمانو گرفته بود.رادمان برگشت و با شدت دستشو از دست نازنین کشید بیرون.
نازنین-من باور نمی کنم..تو..تو اون دخترو دوست داشته باشی..ما میتونیم دوباره باهم باشیم.
رادمان دست به سینه بهش زل زدو گفت:
-باید بگم اشتباه میکنی.من طنازو از جونم بیشتر دوست دارم.به هیچ وجه حاضر نیستم از دستش بدم.اون از تو خیلی پاک تره!
ضربان قلبم رفت بالا.یعنی حرفاش واقعی بودن؟!گمون نکنم.رادمان اومد سمت واحد که رفتم داخل و نشستم روی مبل.رادمان اومد تو و سفارش ناهار داد.دستامو بهم قفل کرده بودم و می فشردم.گوشی رادمان زنگ خورد.
رادمان-جونم شروین؟
-..
رادمان-دروغ؟
-..
رادمان-اوکی..می بینم.
-.
رادمان-باش تا ببرین.
-.
رادمان-هه.هه..فعلا.
گوشیو قطع کردو رو به من گفت:
-من میرم یکم تنقلات بخرم..تو سعی کن شبکه سه ایران رو پیدا کنی.
با تعجب گفتم:
-واسه چی؟
پالتوشو برداشتو در حالی که می پوشیدش گفت:
-شد من یه بار یه چیزی ازت بخوام تو سوال نکنی؟میام بهت میگم دیگه.تو پیداش کن.
بلند شدم رفتم نشستم روبروی تلویزیون.رادمان رفت بیرون.یه 20دقیقه گذشت که تونستم شبکه سه رو پیدا کنم.اینکه همش تبلیغه.بی کاره میخواد تبلیغ ببینه؟اِ..برنامه ورزش..واسه چی؟اههههه.یادم نبود.استقلال پرسپولیس بازی دارن.یعنی رادمان کدوم طرفیه؟در واحد زده شد.بدو رفتم و بازش کردم..رادمان با قیافه خندون و شیطون.با یه پلاستیک پر از تنقلات اومد داخل.رفت سمت کاناپه ها.در حالی که میرفتم طرفش گفتم:
-چه خبره؟مگه ما ناهار سفارش ندادیم؟
تک تک چیپس ها و پفک هارو ریخت توی دیس.تخمه هارو توی بشقابو گفت:
-ناهارو کنسل کردم.همینارو بخوریم..شام میریم بیرون..
-اوکی.
نشستم کنارش.یه بشقاب چیپس برداشتم..اونم تخمه رو برداشت..بازی شروع شد.در حالی که به تلویزیون خیره شده بودیم گفتم:
-قرمزی یا آبی؟
رادمانم در همون حالت گفت:
-عشقم آبیه.
با حالت چندش بهش نگاه کردمو گفتم:
-ولی من عاشق رنگ گرم قرمزم.
رادمان-نوچ نوچ نوچ.برات متاسفم.نمی دونم طاقت باختو داری یانه.
-هه هه..به همین خیال باش.بزار6تایی ببریمتون.
با غیض بهم نگاه کرد.منم یه لبخند شیطانی تحویلش دادم.توی دقیقه26پرسپولیس یه گُل زد!با خوشحالی بالا و پایین پریدم و جیغ کشیدم.رادمان انقدر عصبی بود که دستمو گرفت پرتم کرد روی مبلو گفت:
-اه..بشین انقدر سروصدا نکن!
براش زبون درآوردمو گفتم:
-حالا 5تا دیگه مونده.
حرفی نزد و بازی رو نگاه کرد.بدبخت چه حرصی میخورد.توی دقیقه63استقلال یه گُل زد.رادمان بلند شد و با خوشحالی داد زد.به تلویزیون اشاره کردمو گفتم:
-بشین بابا.آفساید اعلام شد.
با تعجب به تلویزیون نگاه کردو گفت:
-امکان نداره.
بعدم با حرص خودشو پرت کرد روی مبل.دم گوشش گفتم:
-حرص نخور عزیزم.خون کثیفت..کثیف تر میشه.
یه ویشگون از رونم گرفت که جیغم هوا رفت و محکم با پاشنه پام زدم روی پاش.در همین لحظه صدای داد گُل گُلِ..مجری توی خونه پیچید.با ترس برگشتیم طرف تلویزیون..که..اه..بازم استقلال.دیگه تا آخر بازی هیچ گلی زده نشد.عین بغ کرده ها دست به سینه روی مبل نشسته بودم.بازی تموم شد.رادمان برگشت طرفمو گفت:
-5تا گُل دیگه که ماسید.
جیغ زدم:
-قبول نیست!دقل بازی کردین.الکی خطا کردین.
رادمان-حالا تو هی بگو.میخوای خودم ببرمت؟
-چی؟
یه زیر تلویزیونی اشاره کردو گفت:
-اینجا هم پلی استیشن هست هم بازیش..بیا فوتبالشو بازی کنیم.
شیطون نگاهش کردمو گفتم:
-قبوله.اما به شرطه ها و شروطه ها!
رادمان-من شرط سخت میذارما.
-هرچی باشه قبول!ولی.
یکم نگاهش کردمو گفتم:
-نه موارد خاک بر سری.
رادمان خندیدو گفت:
-چشم خانم شرطی.حالا بیا بشین روی زمین.
هردو نشستیم روبروی تلویزیون روی زمین.
-شرط من اینکه بعد اینکه برگشتیم.به مدت دوهفته ظرفارو بشوری.
رادمان-قبول.من شرطمو بعد بازی میگم.
-انقدر به خودت مطمئن نباش.
رادمان-می بینیم.یکی از دسته هارو دستم داد و بازی رو شروع کردیم.4تا گُل توی دوتا بازی بهش زدم.هر دوتا بازی رو بُردم.بازی سومو..2تا به نفع اون باختم.و بازی سومو هم باختم.با صورتی شکست خورده روبروی رادمان نشستم..اونم روشو کرد طرفم.رادمان دستاشو بهم زدو گفت:
-حالا شرط!
آب دهنمو با ترس قورت دادم که با انگشت اشاره به لبم اشاره کرد!با تعجب به لبم اشاره کردمو گفتم:
-لبم؟!
رادمان-نه بابا منحرف.بالای لبت.
دستمو گذاشتم بالای لبمو گفتم:
-خب؟
رادمان شیطون نگاهم کردو گفت:
-سبیل آتشین!
جیغ زدم:
-نه!
رادمان-آره.قبول نیست..جر زن نباش..
-تورو خدا.
رادمان-اصلا ببخشش نداره!
با ناراحتی صورتمو جلوش گرفتمو چشمامو بستمو گفتم:
-پس زوباش!
انگشت های شصتشو گذاشت بالا.وسط لبم و به طرف مخالف کشید..اما وسطش که رسید توقف کرد.با تعجب چشمامو باز کردم که دیدم صورتش اومد جلو.بازم من تو هنگ موندم!انگاری خودشم از کارش تعجب کرده بود چون دستاش دوطرف صورتم قفل شده بودن..خودمم با تعجب به زمین خیره شده بودم..ازش جدا شدمو بدو رفتم تو اتاق.نشستم روی تخت..قلبم انگاری توی شکمم داشت میزد!!!سریع یه پالتوی قرمز با شلوار جین مشکی..با بوت های تا زانو مشکی پوشیدم..یه کیف دست قرمز..نشستم پشت میز آرایشم.موهامو کج گذاشتم.سایه مشکی و قرمز.خط چشم..رژ تقریبا قرمز.در اتاقو باز کردم که سینه به سینه رادمان خوردم.سریع کشیدم کنار.ازش خجالت می کشیدم.اونم انگاری کلافه بود.نشستم رو کاناپه ها.بعد از دقایقی.با یه پیرهن آب کاربنی با شلوار جین مشکی.کالج مشکی اومد بیرون.جلوی آینه قرار گرفت.موهای جلو چشمشو شونه کرد.یدفعه از دهنم پرید گفتم:
-اون پیرهن سرمه ایه بیشتر بهت میومد.
از تو آینه قدی نگاهم کرد.ابروهاش بالا پریدو با لحن سردی که ازش تو این مدت کم سراغ داشتم گفت:
-من از تو نظر خواستم؟
چشام شد چهارتا!این رادمان دو دقیقه پیش بود که عین بچه ها داشت باهام بازی میکرد؟بعیده.جاهاشون عوض نشده؟عین هو این سریاله.اسمش چی بود؟اه بیخی.پالتوشو برداشت و از خونه خارج شد!این چرا اینجوری شد؟بخاطراینکه جا نمونم بدو رفتم بیرون.همزمان با رسیدن من به جلوی آسانسور و کنار رادمان قرار گرفتن.یه پسر خارجی اومد کنارمون.رفتیم تو آسانسور.توی آسانسور همش پسره منو آنالیز میکرد.زیرلب گفتم:
-تموم شدم.
رادمان سرشو برگردوند طرفم.بی خیال سرشو برد توی گوشیش!!!خدایا.این کاب*و*سه؟در آسانسور که باز شد زودتر از همه رفتم بیرون.با قدمایی تند رفتم بیرن هتل.رادمان ماشینشو از پارکینگ بیرون آورد و جلوی پام ترمز کرد.بازم سرش توی گوشیش بود!با حرص نشستم توی ماشین.حرکت نمی کرد.برگشتم طرفش و گفتم:
-رادمان!
سرشو آورد بالا و تو صورتم زل زدو گفت:
-ها؟
ها و کوفت!ها و درد!بی شعور بی ادب!چشمامو از عصبانیت بستم و با لحن عصبی گفتم:
-نمیخوای که منو به کشتن بدی؟ها؟اون گوشی لامصبو بزار تو جیبت راه بیفت!
گوشی رو پرت کرد روی داشبورد و ماشینو راه انداخت.بالاخره رسیدیم به یه رستوران..انقدر از دستش عصبانی بودم که از ماشین پریدم پایین و زودتر رفتم داخل رستوران.همه میزای دو نفره پُر بود.نشستم روی یه میز چهار نفره.آرنج دستامو گذاشتم روی میز و با دستام صورتمو پوشوندم.اصلا خوشی به من نیومده.این رادمانم شده قوز بالا قوز..آخه بگو سرد و خشک بودنت برای چیه؟!
-اگه تنهایین میشه ما اینجا بشینیم؟
سرمو بلند کردم.دوتا پسر.مامان یکی منو بگیره..چقدر جذاب بودن.ولی به پای رادمان نمی رسیدن.رومو با غیض ازشون گرفتم.همون پسره دوباره گفت:
-سکوت علامت رضاست؟
-نخیر..این بار علامت عصبانیته!برین گمشین تا همه رو جمع نکردم اینجا.
پسره اومد نزدیکو گفت:
-مثلا میخوای چه غلطی بکنی دختر کوچولو؟تک و تنها..توی کشور غریب؟
-من که الکی بلوف نمی زنم.
اون کی پسره گفت:
-آرمین؟اون عکسه رو..این دختره نیست؟
به طرف عکسی که دوست آرمین نشون داده بود برگشتم.ااااههه.این که منم!مطمئنم که منم چون این عکسو خودم گرفتم.4سال قبل..توی کوه.بالای قله وایساده بودم.عکس از نیم تنم به بالا بود.چشمای آبیم هنوزم همه رو آتیش میزد.
آرمین-این کیه؟!
-ببین برو گمشو.
آرمین-نه دیگه.وقتی شمارو پیدا کردیم گم بشو نیستیم.
تقریبا جیغ زدم:
-میگم گمشو!
آرمینه کُپ کرد.یدفعه چند نفر اومدن.دوتا از اونا گارسون بود.دوتاشونم مرد های کت و شلواری.یکیشون خیلی مسن بود..یکیشونم خیلی جوون.این جوونه آشنا بود برام.حالا معلوم نیست این رادمان کدوم گوری گذاشته رفته.آها.حلال زادست..اومد داخل.اون چهارتا رسیدن بهمون.رادمان نگاهی به دور و اطراف کرد.چون ما یه جمعیت کوچیک درست کرده بودیم سریع پیدامون کرد و به سمتمون اومد.اون مرد مسنه گفت:
-چه مشکلی پیش اومده خانوم؟
-این آقایون مزاحم شدن.
یدفعه پسر جوونه با بهت و پرسشگرانه گفت:
-طناز؟!با تعجب برگشتم طرفشو گفتم:
-شما منو می شناسید؟آها..اون عکسه..
یکم تو چشمای مشکی پسره خیره شدم.یه هیعععع بلند کشیدم.و پریدم بغلش..اونم منو بغل کردو گفت:
-طناز خودتی؟باورم نمیشه.
-وای داداشی..طاهایی.
از گوشه چشم رادمانو دیدم که تعجب کرده بود.از طاها جدا شدم.چقدر عوض شده بود.داداش گلم..غربت عوضش کرده بود.
-داداشی..تو؟اینجا؟
طاها-تو اینجا چیکار میکنی؟
رادمان اومد جلو و گفت:
-طناز؟ایشون کی هستن؟
طاها با تعجب به رادمان نگاه کرد.به میزمون اشاره کردمو گفتم:
-حالا بیاید بشینید به هردوتون توضیح میدم.
رادمان و طاها روبروی هم نشستن..منم کنار طاها..دست طاهارو توی دستم گرفتم.اون گارسونا پسرارو بیرون کردن.طاها خیلی شبیه بابا بود.همون طور که من شبیه مامان بودم..البته اگه منو طاهارو میذاشتی کنارهم معلوم میشد خواهرو برادریم.همه حالات صورتمون شبیه هم بود..فقط رنگ چشمامون فرق داشت.
طاها-خب بگو دیگه طناز گلم.هنوزم این بچگیاتیا..چقدر کشش میدی!
خندیدم و گفتم:
-رادمان؟
رادمان برگشت طرفم.با سر به طاها اشاره کردمو گفتم:
-ایشون طاها فرخ زاد..داداشمه 4سال ازم بزرگتره.
رادمان چشاش شد اندازه نلبعکی.با تته پته گفت:
-تو داداش داشتی؟
-آره.بخاطر یه ماجرایی.
به اینجای حرفم که رسیدم با ناراحتی به طاها که نگاهم اونم غمگین بود کردم.
ادامه دادم:
-4سال پیش..بابا طاهارو مجبور کرد که با دختر دوستش ازدواج کنه.یعنی این یه ازدواج تجاری بود.طاها هم قبول نکرد و یه روز غیبش زد.فقط یه بار بهم زنگ زدو گفت که حالش خوبه.
یکی زدم به بازوی طاها و گفتم:
-بی معرفت زورش میومد یه زنگ بهم بزنه.
طاها روی موهای سرمو ب*و*سیدو گفت:
-قربونت برم..ببخشید آبجی نازم..تو چقدر خوشگل شدی.
-طاها!انقدر لوسم نکن.داشتم میگفتم.تا امروز که اینجا دیدمش.
عین ندید بدیدا رستورانو دید زدمو گفتم:
-طاها؟
طاها-جونم؟
-اینجا.همش.همــــش!مال خودته؟
طاها خندیدو گفت:
-بازم تو یه چیزی دیدی خر ذوق شدی؟
تند نگاهش کردمو گفتم:
-هنوزم که عفت کلام نداری.
و سرمو به نشانه تاسف تکون دادم.طاها خندیدو گفت:
-هم اینجا..هم 5تا شبعه دیگه ماله منه.اینجام شعبه اصلیه.
خودم بهش چسبوندمو گفتم:
-وای..خیلی خوشحالم طاها.
نگاهم به رادمان افتاد.یه تای ابروش بالا بود..پوزخندی زدم و گفتم:
-و ایشون!
و به رادمان اشاره کردم.
-ایشون از سه ماه پیش همسر بنده هستن.
طاها دیگه از تعجب شاخ درآورده بود.
طاها-من فکر نمی کردم بعد ماجرای مسعود.
سریع گفتم:
-تو ماجرای مسعودو میدونستی؟
طاها-آره..خبرا برام میرسید.
-از کی؟
طاها-حالا مهم نیست.
با اعتراض گفتم:
-طاها!
طاها که می دونست من یه چیزیو بخوام یا بدونم ول کن نیستم با ناچاری گفت:
-تمنا.
دیگه امشب تعجب توی تعجب شده بود!تمنا؟
-تمنا واسه چی؟نکنه.
بازوشو گرفتم و با ذوق گفتم:
-تمنارو دوست داری؟
طاها روشو کرد طرفم و با نشانه تاسف گفت:
-خواهر مارو باش..گفتم الان غیرتی میشی.
-پس دوسش داری.خب دیوونه برگرد ایران..ازدواج کنین دیگه.تمنا رو روی هوا میزننا.
طاها-حالا سرم شلوغه..شاید دوماه دیگه اومدم..
-بابا..از دیدنت خوشحال میشه..
طاها با نگرانی نگاهم کردو گفت:
-مطمئن نیستم.
منم اخلاق بابا رو میدونستم..بخاطر همین به زمین چشم دوختم.طاها گفت:
-چیزی سفارش دادین؟
-نه!
طاها گارسونو صدا کرد و برای هر کدوم یه غذا سفارش داد.نمی تونستم به طاها دروغ بگم..باید می گفتم که منو رادمان ازدواجمون واقعی نیست..مطمئنا درک میکرد.هنوز غذارو نیاورده بودن.گفتم:
-طاها؟
طاها-جونم؟
-طاها..داداشی؟
طاها خندیدو گفت:
-اینجور موقعه ها یه گندی کاشتی آره؟
جابه جا شدم و گفتم:
-گند که نه یه کار اجباری.
و به رادمان نگاه کردم..دست به سینه به منو طاها زل زده بود.
خواستم دهن باز کنم که غذاهارو آوردن..ولی طاها شاخکاش فعال شده بود.بلافاصله بعد اینکه گارسونا رفتن گفت:
-خب بگو؟
-چیزه.بابا میخواست منو به پسر دوستش بده..منم چاره ای نداشتم که جز اینکه..جز اینکه.
رادمان پرید وسط حرفمو گفت:
-طناز.
-طاها درک میکنه.
ادامه دادم:
-جز اینکه با رادمان ازدواج سوری کنم.
غذا تو گلوی طاها پرید.یکم دلسترشو خوردو گفت:
-تو چی کار کردی؟با رادمان ازدواج سوری کردی؟
-آره خب..یه سالم قرار داد گذاشتیم که بعدش از هم جدا بشیم..
طاها که نفس جا اومد گفت:
-تو هم به نحوی از ازدواج تجاری شونه خالی کردی.بهتر از من بود که فرار کردم..وایسا ببینم!
منو رادمان با تعجب بهش نگاه کردیم..طاها شیطون نگاهمون کردو گفت:
-بین شما دوتا.
و با دست ما دوتارو نشون داد و ادامه داد:
-اتفاقی..چیزی.
منو رادمان سریع گفتیم:
-نه اصلا!
طاها خندیدو گفت:
-حالا چرا انقدر سرخ شدین؟غذاتونو بخورین.
بعد از اتمام غذا رفتیم جلوی همون تابلو که عکس من بود.
طاها-میدونستی تو یه فرشته ای طناز؟
-طاها..بازم داری لوسم میکنی.
طاها-راست میگم.اگه تو نبودی..من نمی دونستم حرفامو به کی بزنم.
رو کرد به رادمانو گفت:
-آقا خوشتیپه..از خواهری من خوب مراقبت کنا.
رادمان لبخندی زدو گفت:
-حتما.
طاها رو کرد به عکسه و گفت:
-نمیدونی چقدر این عکسو دوست دارم..تنها عکسیه که ازت دارم.
سریع گوشیمو درآوردمو گفتم:
-شمارت.
طاها-چی؟
-شمارتو بگو.
طاها شمارشو گفت.یه تک بهش زدم که شمارم رو گوشیش بیفته.
-حتما باید بیای ایران.ما هفته بعد برمیگردیم.
موضوعات مرتبط: رمان یکی یک دونه من




