رو به نوا کردم.
- بیا این جا ببینمت .
با گریه به سمتم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت .
- برای چی گریه می کنی بابایی ؟
- همه به شما حمله کردن من ترسیدم .
دریا نتونست خودش رو کنترل کنه و خندید من هم خندم گرفت. پلاستیک ها رو برداشتم و چند دونه کارامل شکلاتی بهش دادم .
- برو این ها رو با دوست هات بخور .
اون رفت و من دوباره به این فکر کردم که چقدر فرزاد بی لیاقته .
فرزاد
تا وارد خونش شدم چشمم به برادرش پندار خورد که روی مبل نشسته بود و یک دختر که پشتش بهم بود داشت پلاستیک یخ رو روی گونش می ذاشت . دختر انقدر خوشگل بود که چشمم روش موند. صورت سفید با لپ های گلی و موهای لخت بور و چشم های روشن. پوست سفیدش از زیر تیشرتی که داشت بیرون ریخته بود
- سلام
هردو نگاهم کردن و جواب سلامم رو دادن در حالی که نیم نگاهم روی دختره بود و به این فک ر می کردم که چقدر خوشگل تر از عکسش. پرسیدم :
- چی شده گونت؟
بجای اون پنهان جواب داد :
- باز دوباره دعواش شده .
پوزخندی زدم .
- دعواش شده یا کتک خورده.
پسره بد نگاهم کرد اما محل ندادم پنهان گفت :
- تو که می دونی داداش اهل کتک خوردن نیست پس برای چی می گی؟
با لودگی گفتم :
- خوب حالا!
پندار گفت:
- کجا به سلامتی؟
و با چشم به کوله م اشاره کرد. از روی دوشم برداشتم و گفتم :
- برگشتم جون داداش. باشگاه بودم .
- پس باید خسته باشی یک دوش بگیری بد نیست.
- عالیم هست !
بعد کوله م رو به سمت پنهان پرت کردم توی هوا گرفتنش.
- خوشگل داداش این رو ببره توی اتاقم تا من از حموم بیام.
می دونستم هر کدومشون یک روشون توی حموم دارن. همینطور که به سمت حموم می رفتم صدای پنهان رو شنیدم :
- بچه پرو !
بعد از یک دوش حسابی حوله لباسیه بادنجونی رنگش رو پوشیدم و بیرون رفتم. حالا فقط پندار بود که روی مبل نشسته بود و روزنامه می خوند .
- با این همه فضای مجازی برای چی روزنامه می خونی تو؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- مگه چشم هام رو از سر راه آوردم؟
خندم گرفت .
- چه پاستوریزه !
با دست اشاره کرد برو بابا! من هم رفتم به بالا بابا. وارد اتاقی شدم که پدرام نشونم داده بود. نگاهی به دور و بر اتاق انداختم. نسبت به اتاق من خیلی کوچیک بود و کاغذ دیواری های ذغالی و استخونی. موکت طوسی روی زمین پهن بود و قالیه سفید و خاکستری هم روش. پنجره پرده ی سفید داشت و تخت یک نفره ی فلزی استخونی کنار اتاق بود که رو تختیه خاکستری داشت. یک کمد مشکی و استخونی و میز مشکی هم توی اتاق قرار داشت. حالم از این همه تیرگی که یک رنگی سفید هم نتونسته بود از پسش بر بیاد بهم خورد .
متوجه شدم که کوله م توی اتاق نیست برای همین بیرون رفتم و اتاق پنهان که پدرام بهم نشون داده بود رو پیدا کردم. عین خر در رو باز کر دم و عین گاو سرم رو انداختم پایین داخل رفتم
گفت
-کجا به سلامتی؟
و با چشم به کوله م اشاره کرد. از روی دوشم برداشتم و گفتم :
-برگشتم جون داداش. باشگاه بودم .
-پس باید خسته باشی یک دوش بگیری بد نیست.
-عالیم هست !
بعد کوله م رو به سمت پنهان پرت کردم توی هوا گرفتنش.
-خوشگل داداش این رو ببره توی اتاقم تا من از حموم بیام.
می دونستم هر کدومشون یک روشون توی حموم دارن. همینطور که به سمت حموم می رفتم صدای پنهان رو شنیدم :
-بچه پرو !
بعد از یک دوش حسابی حوله لباسیه بادنجونی رنگش رو پوشیدم و بیرون رفتم. حالا فقط پندار بود که روی مبل نشسته بود و روزنامه می خوند .
-با این همه فضای مجازی برای چی روزنامه می خونی تو؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
-مگه چشم هام رو از سر راه آوردم؟
خندم گرفت .
-چه پاستوریزه !
با دست اشاره کرد برو بابا! من هم رفتم به بالا بابا. وارد اتاقی شدم که پدرام نشونم داده بو د. نگاهی به دور و بر اتاق انداختم نسبت به اتاق من خیلی کوچیک بود و کاغذ دیواری های ذغالی و استخونی. موکت طوسی روی زمین پهن بود و قالیه سفید و خاکستری هم روش. پنجره پرده ی سفید داشت و تخت یک نفره ی فلزی استخونی کنار اتاق بود که رو تختیه خاکستری داشت. یک کمد مشکی و استخونی و میز مشکی هم توی اتاق قرار داشت. حالم از این همه تیرگی که یک رنگی سفید هم نتونسته بود از پسش بر بیاد بهم خورد . متوجه شدم که کوله م توی اتاق نیست برای همین بیرون رفتم و اتاق پنهان که پدرام بهم نشون داده بود رو پیدا کردم. عین خر در رو باز کر دم و عین گاو سرم رو انداختم پایین داخل رفتم . پای کامپیوتر نشسته بود. به سمتم برگشت و با اعتراض گفت:
_مگه این جا طویلست؟
خونسرد جوابش رو دادم:
-اگه طویله نبود تو توش نبودی .
-باز شروع کردی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-حالا اون رو ول کن، کوله م رو کجا گذاشتی؟
-سر قبرت می خوای بری ببینیش؟
-پایین که اخالق بهتر بود .
-پایین داداش حسابیم کنارم بود اعصابم راحت بود الان تو این جایی ناراحتم.
-اذیت نکن دیگه بگو کجا گذاشتی کوله م رو؟
-وقتی وسایلت رو به دوش من می ندازی باید توقع هر بلایی روی سرشون رو داشته باشی .
-چیکار کردی تو؟ !
-نترس بابا بهت رحم کردم؛ توی باغچه ست .
می خواستم کلش رو بکنم ولی فقط تونستم پا به زمین بکوبم و داخل حیاط رفتم و با خودم فکر کردم از این به بعد با این دوتا مشکل اساسی دارم. اما چی بهتر از این که یک دختر خوشگل به این نزدیکی تازه فکر کنه بر ادرش هم هستم؟ اول یک مدت از این وضعیت استفاده می کنم بعد هم یک )لبخند مرموزی روی لبم نشست( وای من چقدر باهوشم !با همین فکرها به خواب رفتم که با صدای داد بلند از خواب پریدم:
- دانشگاهت دیر شد ها
شرط بندم از طبقه ی پایین فریاد زد
من هم داد کشیدم :
-اومدم باو داد نکش الان شیرت خشک می شه !
به محظ این که پام رو از پله ها گذاشتم پایین بازوم رو گرفت و کشیدم رو به روی خودش با تعجب و گیج نگاهش کردم .
-چی شد؟ !
-این چه وضع حرف زدن؟
-چی گفتم مگه؟ !
- لات شدی برای من
یکم همینطور گیج نگاهش کردم ببینم دردش چیه بعد حالیم شد احتمالا عصبانیتش بخاطر جمله م بود. دوست داشتم کلش رو بکنم اما بزور خودم رو کنترل کردم و با خنده زوری کفتم :
-بیخیال داداش نمی دونستم انقدر عصبانی می شی جدیدا شنیده بودم ...
-از این به بعد روی حرفی که می شنوی یک نمه)مقدار( فکر هم بکن .
این بار جدا خندم گرفت .
-خودت هم بلدی ها.
بازوم رو ول کرد و گفت:
-خودت رو لوس نکن بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
-آخ آخ پدرام واقعا دیر شد بدو .
بعد خودش دوید و پایین رفت. شونه ای باال انداختم نکن قصد داشت باهم مسابقه بدیم؟ سریع ح اظر شدم و پایین رفتم با
دیدن من کالسور آبی رنگی رو توی بغلم پرت کرد و گفت:
-خودم می رسونمت خیلی دیر شده .
بعد بیرون رفت مگه با ماشین خودم نمی رم؟! بیرون رفتم داخل یک وندا دودی رنگ نشسته بود من هم نشستم و گفتم:
-خوب با ماشین خودم می رفتم.
چپ چپی نگاهم کرد
بری پز ماشین د اشتنت رو به افرادی بگی که ماشین ندارند؟
-چیکار کنم؟ !
-مگه همچین نکردی؟
ای بابا عجب بچه ای بود این پدرام! دیگه چیزی نگفتم اون هم چیزی نگفت تا جلوی یک دانشگاه نگه داشت. پیاده شدم.
-خدا نگهدار !
-یا علی!
وارد دانشگاه شدم پدرام عکس دوست هاش رو نشونم داده بود من هم داشتم با چشم دنبالشون می گشتم و توی ذهنم
حرف هاش رو مرور می کردم .
ایران بی ادب ولی آروم
بهروز آروم و عاشق ایران
جالل بی ادب و کلی هم بچه بازی داره
نوید پسر گلی فهمیده کال به ما نمی خوره .
همون موقع چشمم از دور به یکی شون افتاد ن وید بود با قد کوتاه، نچسب، پوست سبزه، چشم های عسلی و موهای بلوطی.
به سمتش رفتم .
-سالم بر آقا نوید گل !
به سمتم برگشت .
-به، به آقا پدرام سالم بر شما!
باهم دست دادیم .
-بقیه کوشن؟
-همه که مثل من و شما سحرخیز نیستن سه ربع قبل از کالس دانشگاه باشند .
-زکی! ا گه می دونست م انقدر تا کالس وقت هست بیشتر می خوابیدم.
با تعجب نگاهم کرد .
مگه نمی دونستی کالس ساعت چند شروع می شه؟ !
اوه، اوه باز سوتی !
-هان... می دونی انقدر پندار به عجله م انداخت که اصال وقت نکردم به ساعت نگاه کنم.
خندید .
-واقعا باید قدر داداشت رو بدونی مثل یک ماد ر نگرانه.
-آره واال فقط خیلی دیگه نه نه ی !
این بار با صدای بلندتری خندید
- باحال شدی امروز .
ای بابا باز سوتی !
-اِ، اومدن.
به سمتی که گفت نگاه کردم. اره همشون باهم بودن. وقتی رسیدم جز با دختره ایران با بقیه شون دست دادم و شروع به
سلام و احوال پرسی کردیم.
به حرف زدن مشغول بودیم که کلاس شروع شد باهم به کلاس رفتیم و توی یک ردیف
نشستیم. من و جلال کنار هم بودیم، نوید و بهروز باهم و ایران کنار یک دختر دیگه .
استاد درس می داد و من همه حواسم پی ایران بود که گزینه خوبی برای تور زدن بنظر می اومد. قد بلند داشت با پوست برنز و موهای بلوطی و چشم های آبی. البته مشخص بود هم چشم هاش لنز و هم موهاش رنگ کرده. حالا اون مهم نبود مهم این بود که چطور می تونم مخش رو بزنم بدون این که بهروز بفهمه! بعد از کلاس بهروز گفت :
-میای خونه ما؟
-برای چی؟
-چندتا فیلم جدید گرفتم .
چون هنوز نمی دونستم پندار روی چه افرادی یا چه کارهایی حساسه گفتم:
-باشه برای بعد امروز خیلی بی حوصله م .
-تو که امروز از سر و کول همه بالا می رفتی .
-ای داداش به ظاهر من نگاه نکن دلم پر خونه !
واویلا! برای چی؟
شونه ای بالا انداختم.
-یک چیزی هست حتما. کا ری نداری من برم؟
-مگه با جالب بر نمی گردی؟!
ای بابا چرا این پدرام دیونه همه چی رو نصف نیمه به من گفته؟
-مگه نیومده بیرون؟
-گیج می زنی ها.
-من که گفتم زیاد حالم خوش نیست .
یکم بعد جالب اومد .
-چه عجب! چیکار می کردی تو؟
-بابا مگه نشنیدی؟
-چی رو؟
-یک دختر تازه وارد اومد مثل ماه می مونه .
-اِ، نه بابا چه رتمیه؟
خندش گرفت .
-چه چیه؟ !
خودم هم خندم گرفت.
-چه کنم دیگه اسم دختر خوشگل میاد اینطوری نیشم .
-بله! بریم آقا پسر؟
-بریم داداش .
خداحافظی کردیم و بیرون به سمت یک دوج شکلاتی رنگ رفتیم. نه بابا! توی ماشین پرسید:
-هنوز عاشق نشدی
پدرام حرفی از عاشق بودنش نزده بود پس عاشق نبوده .
-نه بابا من از قلب فقط ایجمو شو دارم .
اون هم خندید. جلوی خونه نگه داشت خداحافظی کردیم و داخل رفتم در رو هنوز نبسته بودم که صدای پنهان بلند شد .
-پدرام ببین توی صندوق پست چیزی نذا شتن .
صندوق رو باز کردم یک کارت دعوت بود.
-کارت دعوته .
جیغی کشید و بیرون دوید. موهای بلندش توی هوا موج می خورد و صورتش از شدت هیجان سرخ شده بود. کارت رو از
دستم چنگ زد.
-آخ جون! کارت عروسی دوستم اومد .
دهنی کج کردم.
-یعنی انقدر ترشیده بود؟
ذوق ش رفت و با حرص نگاهم کرد. دست هام رو به نشانه تسلیم بالا بردم و از کنارش رد شدم. داخل رفتم دیدم پندار بیحال
روی کاناپه دراز کشیده.
-سلام، چی شده؟
-سلام، میگرنم عود کرده. برو بالا لباس هات رو عوض کن بیا برای ناهار.
-باشه ولی تو دکتر نمی خوای بری؟
-رفتم #آمپول داد فردا می رم درمانگاه می زنم .
-برو توی اتاقت خودم میام برات می زنم .
با تعجب پرسید :
-مگه تو آمپول زدن بلدی؟ !
دیگه حوصله جا خوردن نداشتم.
-یادت گرفتم .
-کی؟
- تشکر!
بدون توجه به حرفم گفت:
-آخ و واخ کنم که پشت سرم سوسه بیای پندار ترسوی؟
از این کارهام می کرد؟
پدرام
دریا باور نمی کرد انقدر سریع بدم دنبال کارهای ادامه تحصیلش از صبح تا ظهر اع الف بودم تا بالاخره تونستم شروع کارش
رو برای یک هفته دیگه راه بندازم. از شدت ذوق تا خونه ازم تشکر می کرد و همش می گفت نمی دونم چطور جبران کنم! آخر سر محیط اسانسور روم تاثیر گذاشت و به سمتش برگشتم.
- می خوای جبران کنی؟
- حتما!
دست انداختم و شالش رو آروم از سرش پایین آوردم. با تعجب نگاهم می کرد که یک دستم رو لای موهاش بردم. احساس می کردم ضربان قلبش شنیده می شه. صورتم رو جلو بردم که همون موقع در اسانسور باز شد و ما به مقصد رسیده بودیم.
به خونه که رسیدیم دریا با هیجان حاکی از اتفاق های روز شروع به کار کردن کرد. سرویس مهد کودک که نوا رو آورد رفت تحویلش گرفت. با دیدن نوا توی اون لباس فرم خندیدم و جواب سلامش رو دادم. دریا لباس هاش رو عوض کرد و تا ناهار من به شیرین زبونی هاش گوش دادم
موضوعات مرتبط: رمان من اشتباه!




