حرفی نزد.چشماشو با درد بست.هلش دادم سمت در کمک راننده و گفتم:
-برو من خودم رانندگی میکنم.
بدون هیچ حرفی نشست.سوار شدم.سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست.ماشینو روشن کردمو گفتم:
-اینجا داروخونه کدوم طرفه؟
رادمان نگاهی به خیابون کردو گفت:
-همینو م*س*تقیم برو.
بعدم چشماشو بست.حرکت کردم به سمت داروخونه.از دکترش یه داروهایی برای سرماخوردگی خواستم.دوتا شربتو یه قرص داد.نشستم توی ماشین.رفتیم به سمت هتل.کمک کردم بره تو اتاق..نشست روی تخت.با یه لیوان آب قرصو شربتارو بهش دادم..درحالی که سر شربتارو میبستم گفتم:
-ببخشید.من باعث شدم تو اینطوری بشی.
حرفی نزد و دراز کشید.خودمم خسته بودم لباسامو عوض کردم وخوابیدم.
*****
رادمان
احساس میکردم سرم شده اندازه یه کوه!بهم گفت به خاطر اون اینطوری شدم.ولی لذت میبردم وقتی ازم مراقبت میکرد.این چه حسی بود؟وقتی دیر کرده بود دلم خیلی شور میزد.همه شهرو دنبالش گشتم.وقتی بهم زنگ زدن انگاری دنیارو بهم دادن!بدون هیچ معطلی رفتم اونجا..اولش که دیدمش خیلی از دستش عصبانی بودم..ولی توی حیاط..اون نگاه دریایی..ذوبم کرد.بی اختیار بغلش کردم.چقدر بهم آرامش داد..اینکه نگرانم بود چقدر قشنگ بود برام..اولین بار بود همچین حسی داشتم.برگشتم و به چهره معصومش که توی خواب هیچ اثری از اون غرور نبود نگاه کردم.نمی دونم چه مدت بهش خیره شده بودم که خوابم برد..
با تکون های دستی چشمامو باز کردم..طناز با لبخند بالاسرم وایساده بود.هنوزم چشمام سنگین بود.نور آفتاب به چشمم میزد..دست راستمو به صورت قائم روی چشمام گذاشتم و آروم گفتم:
-نورش زیاده.
طناز از روی تخت بلند شد و رفت پرده رو کشید..دوباره اومد سمتم.دستمو از جلوی چشمم برداشتو گفت:
-حالا انقدر لوس بازی برای من در نیار.پاشو صبحونتو بخور.
بایدم باهات سنگین باشم..توروخدا ببین دو روز افتادم روی تخت.اه.آروم نشستم.سینی رو گذاشت جلوم.بازم سوپ.آروم گفتم:
-نمی خورم.
اخمهاشو تو هم کردو گفت:
-مگه بچه ای لجبازی میکنی؟
-بابا خسته شدم انقدر سوپ خوردم.
قاشق رو توی بشقاب برد و از سوپ پرش کرد.آورد سمت دهنم و تو چشمام زل زد.بعد گفت:
-بخورش..وگرنه..میریزه روی لباست.اینو میخوای؟
با اخم نگاهش کردم.قاشقو زد به لبم و گفت:
-بیا دهنیم شد.بخور دیگه.من تاحالا ناز کسیو نکشیدما.
نمی دونم چی توی نگاهش بود که دهنمو باز کردم.قاشق قاشق برام پُر میکرد.مذاشت توی دهنم.شده بود عین مامانا.دیدن طناز توی این موقعیت خیلی برام جالب بود.بشقاب خالی شد.خوردن از دست طناز یه لذتی داشت که نمی دونستم چیه..ولی دلم میخواست بازم اون بهم غذا بده.خاک بر سرت رادمان خیره سرت24سالته!گفتم:
-من هنوز گشنمه ها.
با تعجب نگاهم میکرد.با همون لحن گفت:
-بازم؟!
رفت و برام دوباره سوپ آورد.نگاهش کردم.همین جوری نشسته بود بهم نگاه میکرد.
-نه نمی خورم.سیر شدم.
با اعتراض گفت:
-مگه مرض داری؟!من اینو دور نمیندازم.یا میخوریش یا به زور میریزم تو حلقت!
-اگه میتونی راه دوم بهتره.
با عصبانیت و حرص قاشقو پُر سوپ کرد و آورد سمت دهنم.خوردمش..دومین قاشقو که آورد از دستش گرفتم و بقیه رو خودم خوردم.در همون حال گفتم:
-برو آماده شو.میریم بیرون.
طناز با تعجب گفت:
-با این حالت؟
-مگه چمه؟تا آخر که نمی تونم اینجا بمونم.خوب میشم.برو..
بلند شد رفت سمت آینه.موهاشو باز کرد و دستی توی موهاش کشید.یه لحظه محوش شدم..این چه حسی بود؟نکنه.نه!امکان نداره..نباید زیر قولم بزنم.طناز
نگاهم توی آینه به رادمان برخورد.یه دفعه نگاهشو ازم دزدید.وا..مشکل داره ها.از توی کمد یه آستین بلند جیگری.با شلوار جین مشکی برداشتم پوشیدم.موهامو گیس کردم.یه آرایش ملایم.کتونی سفید قرمز.تموم!نگاهم به رادمان افتاد.به زور سرپا بود بعد میخواست بیاد بیرون.خدایا به من صبر بده از دست این!اونم یه پیرهن سفید با کت جیگری اسپرت.با شلوار جین مشکی پوشید.کالج مشکی..موهاشو داد بالا.دستشو برد سمت عسلی و یه چیزیو برداشت دستش کرد..دقیق که شدم متوجه شدم حلقه ی رینگی ازدواجمونه.به دست چپم نگاه کردم..حلقه ام دستم نبود..خجالت کشیدم..من دوستش داشتم ولی حلقه ی ازدواجمون دستم نبود.دست کردم توی کیفمو حلقه امو در آوردم.روش سه تا نگین خوشگل براق بود.باهم رفتیم کاخ های سلطنتی.به هر چی میرسیدیم عکس میگرفتیم.رادمان پیشنهاد داد بریم لب دریا.داشتیم کنار هم قدم میزدیم.دلم میخواست دست رادمانو بگیرم.دستمو دراز کردمو دستشو گرفتم.سنگینی نگاهشو حس میکردم.ولی سرم پایین بود.یدفعه رادمان مردیو صدا کرد و ازش خواست ازمون عکس بگیره.با تعجب نگاهش کردم که چشمکی بهم زد.در همون حال که داشتیم قدم میزدیم مرده ازمون عکس گرفت..فکر کنم عکس باحالی شده باشه.با وجود دریا و این پرنده ها.نشستم روی شن ها.صدای چیک دوربینو شنیدم.صورتمو برگردوندم.رادمان با دوربین جلوم وایساده بود.دوربینو از جلوی چشمش برداشتو گفت:
-چیزی نمی خوری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
رادمان-الان میام.
دوربینو بهم داد و رفت.10دقیقه گذشت ولی رادمان نیومد.بلند شدم رفتم دنبالش..جلوی یه کافی شاپ پیداش کردم.از این مغازه هایی که جلوشم میز داشت.یه پیشخونم بود.رادمان جلوی پیشخون بود و دوتا قهوه دستش.یه دختره هم روبروش.سریع دوربینمو درآوردمو یه عکس ازشون گرفتم.معلوم بود رادمان کلافه ست..همش با پاش روی زمین ضربه میزد.سریع از دختره خداحافظی کرد.بدو رفتم سمت جایی که بود و نشستم.رادمان اومد کنارم نشست.قهوه رو بهم داد.لبخندی بهش زدم..بعد از اینکه قهوه رو خوردیم.بلند شدیم رفتیم هتل..از در کشویی لابی رفتیم تو..رادمان جلوتر از من راه میرفت.دوربینو از کیفم برداشتم و روی عکس دختره زوم کردم..چقدر آشنا بود.رادمان صدام کرد.گفتم بره من میام.صدای خنده چندتا دختر از پشت سرم اومد.برگشتم دیدم همین دختره تو عکسه!چقدرآشناست.بدو رفتم پشت یه مبل قایم شدم.فکر کن طناز..فکر کن..آها اون دختره توی هواپیما که با رادمان ور ور میکرد!ای من یه حالی از تو بگیرم هی!دختره ورپریده چشم سفید..با شوهر من چی کار داره؟!با دوستاش بود..رفت سمت آسانسور.بعد اینکه درش بسته شد..بدو رفتم سمت آسانسور..جلوش وایسادم.10..11.12..13..14..15..16..بد و رفتم از پله ها بالا.یا صاحب صبر.یدفعه برقا خاموش شد.برق رفت؟اه..چراغ گوشیمو روشن کردم با اون رفتم بالا.یدفعه برق اومد.طبقه چندمم؟یه نگاه کردم دیدم آسانسور داره میره.طبقه20وایساد!توی طبقه مائن؟یکم که دقت کردم دیدم طبقه18امم.بدو رفتم طبقه20..دیگه نفس برام نمونده بود.صدای کارت کشیدنشونو شنیدم.قایمکی از گوشه دیوار نگاهشون کردم که در یه واحدو باز کردن رفتن تو.عین کارگاه گجت و با قدمای آهسته مثل پلنگ صورتی روی پنجه پام رفتم جلوی در واحد..420!دستمامو به کمرم زدمو زیرلب گفتم:
-حالا ببین یه آشی برات درست کنم ببین روغنش چند منه.
یه لحظه شک کردم..درست گفتم.اه بهرحال اینکه حالتو میگیرم.رفتم جلوی در واحد خودمون.درو زدم..رادمان با لباس راحتی درو باز کرد.کنارش زدم رفتم تو.خودمو ولو کردم روی مبل.
رادمان-چته؟پنچری؟
-میخوام حاله یه نفرو بگیرم.
رادمان-کی؟
-بماند.چیزی سفارش دادی؟
رادمن-نه..برو سفارش بده..
بلند شدم رفتم سمت تلفن و زیرلب گفتم:
-تنبل تن پرور..چه بهش خوش گذشته.
صدای خنده ریزشو شنیدم..رفت توی اتاق و درو بست.بعد از خوردن شام یه بند نشسته بودم روی مبل و فکر میکردم..آها یافتم!زنگ زدم به ترنم..اون موناکو رو خوب میشناخت..ازش یه آدرس گرفتم.فعلا نمی تونستم برم..باید میذاشتم برای فردا..رفتم پشت در اتاق..که صدای شنیدن زمزمه رادمانو شنیدم..یه آهنگ.
نگاه کن به آوازه ی این سکوت
نمی خوام تورو حرف مردم کنم
تو زیباترین اشتباه منی
نباید تورو با خودم گم کنم
نباید.
این شعر چه معنی داشت؟در اتاقو زدم که صداش قطع شد و بعد مدتی گفت:
-بیا تو.
رفتم داخل.رو تخت نشسته بود و سرش بین دستاش بود.با نشستنم روی تخت سرشو آورد بالا و به سمتم برگشت.
-چی داشتی زمزمه میکردی؟
رادمان با لحن خسته ای گفت:
-شنیدی؟
تعجب کردم..تاحالا این لحنو از رادمان نشنیده بودم.
-آره.نگفتی؟
رادمان-حرف دلم.
همین جور داشتم نگاهش میکردم که گفت:
-چرا بهم زل زدی؟
نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:
-هیچی.
دراز کشید روی تخت.کنارش دراز کشیدم و به پهلوی راستم خوابیدم.طاق باز خوابیده بود و دستاشو زیر سرش گذاشته بود.بازم بهش زل زدم.خیلی حرفش ذهنمو درگیر کرده بود.حرف دلم؟اه بی خیال.برگشت طرفم و رو بهم خوابید و عین من دستشو گذاشت زیر سرش و بهم زل زد.چشم تو چشم هم بودیم..منم پرو پرو زل زده بودم بهش!خنده اش گرفت و روشو برگردوند.اما من عینهو منگولا نگاهش میکردم.پشتمو بهش کردم و خوابیدم.صبح زودتر از رادمان بیدار شدم.هوا سرد بود..یه پالتوی سرمه ای با شلوار جین مشکی..با یه کلاه مشکی پوشیدم و از خونه زدم بیرون.به آدرسی رفتم که ترنم بهم داده بود.به تابلوش نگاه کردم.امیدوارم بتونه کارمو راه بندازه.رفتم داخل.مرد فروشنده اومد جلوم و ازم پرسید چی میخوام..منم گفتم:
-souris؟
مرده سرشو تکون داد و رفت داخل یه اتاقک.با یه جعبه برگشت و روی میز پیشخون روبروم گذاشت.آروم سرشو باز کرد.یکم از پیشخون فاصله گرفتم و با چندش به موش توی جعبه نگاه کردم.ولی با یادآوری کاری که میخوام بکنم لبخند خبیثی زدم و رو به مرده گفتم:
– )همینو میخوام)Je le veu
پولشو حساب کردم و به سمت یه اداره پست رفتم.جعبه رو روی میز پیشخونش گذاشتم و گفتم:
-Envoyez-le à moi(اینو برام بفرستین).
آدرس هتلو گفتم.ازم اسم فرستنده خواست که اسم رادمانو دادم.آخ الان از رادمان متنفر میشه.در حالی که کف دستامو از شادی بهم می سابیدم از اداره پست بیرون اومدم.پست ویژه بود بخاطر همین.تا چند ساعت دیگه میرفت.رفتم توی لابی هتل و درخواست قهوه دادم.درحال خوردن قهوه بودم که دیدم پستچی وارد لابی شد و یه بسته ای رو داد به پیشخدمت هتل.بعدم رفت.پیشخدمت تماسی گرفت و رفت به سمت آسانسور.قهوه رو گذاشتم روی میز و بدو رفتم سمت آسانسور.با پیشخدمت رفتیم توی آسانسور.به جعبه زیر چشمی نگاه کردم و لبخند مرموزی زدم.انقدر ازاین کارام خوشم میاد که نگو.در آسانسور باز شد و من خودمو پرت کردم بیرون که پیشخدمته تعجب کرد..لبخنده مسخره ای زدم و به سمت واحد خودمون رفتم و درو زدم.رومو کردم به سمت راست که واحد اون دختره بود.پیشخدمته درو زد و دختره بیرون اومد.جعبه رو گرفت و رفت تو.لبخند خبیثی زدم و خواستم برم تو که سینه به سینه با رادمان برخوردم.پرسشگرانه نگاهم میکرد.کنارش زدم و رفتم تو.خودمو انداختم روی مبل.رادمان نشست روبروم.با شک نگاهم کردو گفت:
-تا الان کجا بودی؟چرا صبح از خونه زدی بیرون؟
آخه مگه تو فضول منی؟شیطونه میگه بگم خونه دوست پسرم بودم.ولی بیخی.حوصله کل کل نداشتم.الان یه موضوع مهم تر بود.کلاهمو از سرم برداشتم و انگشت اشاره مو جلوی بینیم گذاشتم:
-هیــــس!
با تعجب به من نگاه میکرد.با انگشتام میشمردم:
-1..2..3!
صدای جیغ دختره بلند شد!چون پنجره باز بود میتونستیم صداشو بشنویم.رادمان دستشو رو قلبش گذاشتو گفت:
-یا حضرت فیل!
زدم زیر خنده.و همین جور که زمینو از خنده گاز میزدم به سمت در رفتم.درو باز کردم و جلوی در وایسادم..دختره جیغ جیغ کنون توی راهرو بود و هی پاهاشو بالا پایین میکرد و دستاشو توی هوا تکون میداد و به ایرانی میگفت:
-موش!کمک!
رادمان اومد بیرون.با دیدن وضع دختره با تعجب و دهنی باز بهش نگاه میکرد.حراست هتل اومدن.همه از اتاقاشون بیرون اومده بودن.انگشتای اشاره مو گذاشته بودم روی سوراخ گوشم که جیغ جیغاش گوشامو اذیت نکنه.پیشخدمتا موشه رو گرفتن و رفتن سمت دختره.بعد مدتی دیدیم که اومدن سمت ما.خب نقشه اول به موفقیت سپری شد.حالا نقشه دوم برای تنبیه رادمان!دستامو روی سینم قفل کردم و با لبخند پیروزمندانه رفتم داخل اتاق.نشستم رو مبل و پامو روی پام گذاشتم.بعد مدتی رادمان اومد داخل.نگاه غیضی به من انداخت و رفت پالتوشو برداشت و رفت بیرون از اتاق.بلند شدم و بالا پایین پریدم از کاری که کردم.همه چیز گردن رادمان افتاد.دختره هم ترسید..از هردو انتقام گرفتم.آخیش.داشتم جیغ و دست میزدم که در اتاق باز شد و رادمان عصبی اومد داخل.اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار..اما من خیلی ریلکس و با پررویی نگاهش میکردم..از بین دندونای بهم قفل شده اش گفت:
-کار تو بود؟
چند بار پلک زدم و گفتم:
-کدوم کار؟
رادمان-اون موش؟فرستادنش به نازنین به اسم من!
به به.پس خانومو میشناسه..
-چرا فکر میکنی کاره منه؟
با صدای بلند داد زد:
-پس کار کی میتونه باشه؟!ها؟
چشمامو بستم و با حرص گفتم:
-صداتو برای من نبر بالا!
رفتم توی اتاق و دوربینو آوردم زدم روی سینش و نشستم روی مبل.دست به سینه نشستم و پای چپمو روی پای راستم انداختم.نشست روی مبل و بعد از کلی اینور و اونور کردن عکسا به عکس خودش رسید و چشماش چهارتا شد.زیرلب گفت:
-این.
بلند شدم و رفتم بالا سرش و گفتم:
-آره این!ببین رادمان.ما توی موناکو بی نهایت آشنا داریم.همه ی اونام تورو میشناسن.اگه تورو با این دختره.اسمش چی بود؟آها نازنین خانوم میدید برای من بد می شد!
اینارو میگفتم و هی روی صورتش خم میشدم و اون میرفت عقب.تا جایی که به پشتی مبل خورد و صورتش روبروی صورتم قرار گرفت.از لای دندونای قفل شده ام گفتم:
-از الان تا پایان قرار دادمون.هروقت خواستی با دوست دخترات قرار بزاری کنسلش میکنی.هیچ کس!تاکید میکنم..هیچ کس نباید تورو با دختری ببینه.فهمیدی؟!
بدبخت از لحنو حرفام کُپ کرده بود.این لحنو وقتی استفاده میکردم که خیلی جدی و محکم باشمو بخوام حرفمو روی کرسی بشونم.همین جور بهم نگاه میکردیم که یدفعه دستامو که روی زانوهام بود گرفت و منو نشوند کنار خودش.به معنی کامل پرت شدم روی مبل.خودمو جمع و جور کردم که گفت:
-نازنین.نامزدم بود.
با تعجب نگاهش کردم.نامزد؟تاحالا نشنیده بودم.با غمی که توی نگاهش بود نگاهم کرد.یدفعه نگاهشو به روبرو دوخت و با لحن سرزنش واری که مخاطبش خودش بود گفت:
-نباید میگفتی رادمان..نباید.
بعدم بلند شدو رفت توی اتاق و درو محکم بست!اه..انقدر بدم میاد یه چیزیو میگن بعد وسط راه ولش میکنن اصلا آدمو توی بحران فضولیش میزارن به امون خدا!بلند شدم و رفتم توی اتاق.کنار پنجره وایساده بود و سیگار میکشید.سری به نشانه تاسف تکون دادم و نشستم لب تخت.سرفه ای کردم که برگشت سمتم.گفتم:
-میخوام بشنوم.
یه تای ابروش پرید بالا.بلند شدم و به طرفش رفتم.درهمون حال با لحن فضولم گفتم:
-آخه..چیزه..من الان شاخکام فعال شده.بعدش توهم یا نباید میگفتی یا حالا که گفتی تا آخرش بگو.
لبخندی زدو گفت:
-مطمئنی دوست داری بشنوی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم.آهی کشیدو گفت:
-گفتم که وقتی بابام مُرد تا17سالگیم مامانو رزیتا پیشم بودن.وقتی 20سالم بود عاشق یکی از همکلاسیام توی دانشگاه شدم..اونم یه ایرانی بود.اسمشم نازنین بود.خونواده نداشت و پیش عموش که بچه ای نداشت زندگی میکرد.ولی عموش اینا ایران بودن..اونم برای درس اومده بود فرانسه.تو یه چشم بهم زدن نامزد کردیم.باید بگم روزای خوشی رو داشتیم.ولی.بعد یه سال..توی یه شب.بهراد دوستم بهم خبر داد نازنین رو توی یه خونه ف*ح*ش*ا پیدا کرده.تا ندیدم باور نکردم..ولی وقتی نازنین رو توی جمع یه مشت مرد دیدم به معنای واقعی کلمه شکستم.خرد شدم..توی اون سن کم.من همچین چیزیو تجربه کردم.نازنین گفت دیگه اینکارو نمیکنه.منم چون دوستش داشتم قبول کردم..اما دفعه دوم که دوباره تو اون خونه ها پیداش کردم دیگه نتونستم تحمل کنم.من دختری رو میخواستم که متعلق به خودم باشه.نه اینکه صدتا مرد دیگه بهش دست زده باشن.
به اینجا که رسید حرفی نزد.جلوی صورتشو با دستاش گرفت..بعد مدتی دستاشو برداشتو گفت:
-ازش جدا شدم.خیلی سخت بود.توی چهارسال با دخترای مختلفی دوست بودم اما هیچ کی جذابیت دلخواهمو نداشت.نازنین سعی کرد برگرده پیشم اما من اون رادمان خام چهارسال پیش نبودم..آخرین دوست دخترم لیزا بود.که میشناسیش.هنوز نتونستم اونو دک کنم که به لطف تو توی اون کافی شاپ دیگه سراغمو نگرفت.
-خب؟حالا لیلا اینجا چیکار میکنه؟
رادمان-نمی دونم چطور منو پیدا کرده.ولی امروز صبح وقتی نبودی اومد اینجا و اظهار پشیمونی کردو گفت عوض شده.با یه عمل جراحی همه چیزو حل کرده.اما چه فایده که من دیگه اونو نمی خواستم.من از اون اتفاق ضربه بدی دیدم..خیلی بد.
احساس کردم لباشو روی هم فشار میده که گریه نکنه.برگردوندمش سمت خودم..اشک توی چشمای طوسی خوشگلش جمع شده بود.از دیدن غمو ناراحتیش ناراحت شدم.اشک تو چشمای منم جمع شده بود.ببین توروخدا.نازنین باهاش چی کار کرده که انقدر دلش پُره.همین جور بهم نگاه میکرد.بغلش کردم..دستامو دور کمرش حلقه کردمو سرمو روی سینش چسبوندم.هیچ کی حق نداره عشق منو اذیت کنه.عشقم؟آره عشقم.من عاشق رادمانم..تحمل دردو ناراحتیشو ندارم..از خوشحالیش خوشحال میشم.دستمو به صورت نوازش وار روی کمرش میکشیدم.از خودم جداش کردم که دیدم چندتا اشک روی گونه اش روان شده.با تعجب گفتم:
-گریه؟!اونم تو؟بخاطر یه دختر؟!
سرشو تاسف بار تکون داد و گفت:
-خاک برسرم با این کنترل احساساتم.
خندیدم..با اینکه این حرف برام سخت بود ولی گفتم:
-هنوزم دوستش داری؟
بهم نگاه کرد.به دهنش چشم دوخته بودم و منتظر بودم حرفی بزنه که گفت:
-آره.
با تعجب نگاهش کردمو گفتم:
-آره؟!
آروم با دستش زد روی پیشونیم و گفت:
-به نظرت با وضع و کارایی که اون کرده،من میتونم دوستش داشته باشم؟
عین منگولا نگاهش کردمو گفتم:
-گیجم کردی.الان دوستش داری یا نه؟
رادمان-نه.
با تعجب گفتم:
-نه؟!
رادمان از من جدا شدو رفت نشست رو تختو گفت:
-آی کیو در حد اورانگوتان!خب معلومه که نه.من هیچ حسی بهش ندارم.
-آها.
یدفعه گفتم:
-ماجرا موشه چی شد؟
با غیض بهم نگاه کردو گفت:
-شانس آوردی نازنین بود وگرنه گردنمو میذاشتن لا گیوتین.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید خب.
لباسمو به سمت بینی ایم گرفتمو گفتم:
-اه..احساس میکنم بوی موش گرفتم.برم یه دوش بگیرم.
یه حوله برداشتم و رفتم توی حموم.یه دوش ده دقیقه ای گرفتم.داشتم لباس زیرمو میپوشیدم که یه جعبه کوچیک روی سکوی حموم دیدم.برش داشتم و بازش کردم..با دیدن سوسک توی جعبه مور مورم شدم و با تمام توانم جیغ کشیدم و از حموم زدم بیرون.چشمامو بسته بودم و دستامو توی هوا تکون میدادمو پاهامو بالا پایین میکردم..بین جیغام رادمانو دیدم که با تعجب نگاهم میکردو روی تخت نشسته بود.پام به جایی گیر کردو شپلق!افتادم یه جایی.چشم باز کردم دیدم صورت گودزیلای رادمان جلو چشممه..اونم چشمامشو روی هم فشار داده بود.دقت که کردم دیدم افتادم روش.خاک برسرم..خواستم جدا بشم دیدم دستاش دور کمرم حلقه شده.چشماشو باز کرد و به چشمام خیره شد.خدایا خودمو به خودت میسپرم.بی عفت نشم؟!یه دستشو گذاشت پشت گردنم و سرمو نزدیک کرد.چشمامو با ترس روی هم فشار داده بودم که پیشونیم داغ شد.رادمان پیشونیمو ب*و*سیده بود.چه لذتی داشت.وای گُر گرفتم.ازش جدا شدمو خودمو انداختم کنارش.دستمو روی گردنم کشیدمو گفتم:
-وای چقدر گرمه.
یه لحظه به خودم نگاه کردم.واااااااااااای!فقط لباس زیر تنمه.رادمان بلند شد و با دیدن من چشماش چهارتا شد!دستامو جلوی صورتش تکون دادمو گفتم:
-هوی..چشماتو درویش کن.
خندید.پتورو کشیدم رو خودم.رادمان بلند شد رفت سمت درو با لحن شیطون گفت:
-آره..قایم کن..من که ندیدم.
جیغ زدم:
-رادمان!
بدو رفت بیرون و درو بست.شلوارمو پوشیدم.یقه لباسمو انداختم توی گردنم که در تا نیمه باز شد سریع گفتم:
-نیا تو..هنوز نپوشیدم.
رادمان-چیزه..فقط اون ب*و*سه روی پیشونیت.فقط بخاطر تشکر برای گوش دادن به حرفام بود.برداشت بد نکن..
لبخندی زدمو گفتم:
-برداشتی نکردم.
رادمان-ممنون.
و درو بست.نفسی که توی سینم حبس شده بود رو محکم فرستادم بیرون.یه ب*و*سه برای تشکر؟بابا تو دیگه کی هستی؟همیشه همین جوری باش!چشمم خورد به سوسک کنار دیوار و یه جیغ بنفش کشیدم.رادمان خودشو پرت کرد توی اتاق و گفت:
-چته؟چرا هی راه به راه جیغ میکشی از نوع رنگین کمان؟
توی همون حالت ترس خنده ام گرفت و سوسکه رو نشونش دادم.جعبه دستمال کاغذی روی میز آرایش برداشت کوبید روی سوسکه که ناخودآگاه گفتم:
-اوپس.
رادمان-خیالت راحت شد؟
-ببینم..این چه هتلیه که توش سوسک پیدا میشه؟
رادمان-اینجا از هر نظر تمیزه..امکان نداره.
-پس.
بدو رفتم توی حموم.اون جعبه رو برداشتم و اومدم بیرون و رو به رادمان گفتم:
-پس اینو تو گذاشتی؟
رادمان-به من میخوره جعبه دخترونه داشته باشم؟
یکم به جعبه دقت کردم..راست میگه..دخترونست..منم که مرض ندارم خودمو بترسونم.دیگه دختری اینجا نیومده.وایسا ببینم.
-رادمان!
-چیه؟!
-به غیر از نازنین..دیگه کی اومده اینجا؟
رادمان دستشو زیر چونش گذاشت و به حالت تفکر به سقف نگاه کرد بعد گفت:
-فقط نازنین.
-کار خود ورپریده شه.
بدو از واحدمون بیرون زدم و رفتم سمت واحد نازنین.به صدا کردن رادمانم توجهی نکردم.جلوی در که رسیدم رادمان پشتم بود.زنگو زدم.بعد از دقایقی در باز شد.خوده عوضیشه.با حرص نگاهش میکردم.اول یه نگاه به من کرد بعد یه نگاه متعجب به رادمان.گفتم:
-ببخشید؟
به صورتم خیره شد.
-شما امروز اومده بودید واحد410؟
نازنین نگاهی به رادمان کردو گفت:
-بله.
یکی از دستامو به کمرم زدمو گفتم:
-اونوقت چرا؟
نازنین اخمهاشو توهم کردو گفت:
-به شما ربطی داره؟
طلبکارانه گفتم:
-بله که ربط داره!
نازنین هم عین خودم دستشو به کمرش زدو گفت:
-و دلیل ربط؟
-چون منم تو اون واحد زندگی میکنم.
و با انگشت اشاره به واحد خودمون اشاره کردم.
نازنین با تعجب به رادمان نگاه کردو گفت:
-دوست دخترته؟
دست چپمو جلوی صورت نازنین گرفتمو حلقه رو بهش نشون دادمو گفتم:
-نخیر..زنشم.
دیگه بیشتر از این نمی تونست تعجب کنه.دست چپ رادمانم بهش نشون دادمو گفتم:
-باورت شد؟
با اینکه جا خورده بود ولی خودشو جمع و جور کردو گفت:
-پس تو همونی هستی که اون روز رفتی توی واحد رادمان؟
-اولا دخترخاله نشو..رادمان نه آقای ایران منش.بعدشم بله من همونم.و حالا اومدم بپرسم وقتی اومدی واحد من توی اتاقمم رفتی؟
نازنین-آره چطور؟
یقشو گرفتم آوردمش بیرون چسبوندمش به دیوار راهرو و گفتم:
-خب؟
نازنین-اِ..چته؟
رادمان شونمو گرفتو گفت:
-نکن طناز.
-صبر کن رادمان.میخوام ببینم تو اتاقم چه غلطی میکرده.
جعبه رو بهش نشون دادمو گفتم:
-این مال توئه؟
با ترس به جعبه نگاه کرد.
-مگه کَری؟
نازنین چشماشو بستو گفت:
موضوعات مرتبط: رمان یکی یک دونه من




