کلبه رمان

میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

پارت ۳۵ جدال پرتمنا

زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله)
کلبه رمان میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

پارت ۳۵ جدال پرتمنا

منو کشید توی بغلش ... نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و گفت:

- ویولت ... یه قولی به من می دی؟

- چه قولی عزیزم؟

- ببین من با تی شرت و شلوار پوشیدنت مشکل ندارم ... اما می شه دیگه ... تاپ نپوشی؟ یا شلوار کوتاه؟

با تعجب گفتم:

- چرا؟!!!

- دوست ندارم ویولت ... نمی خوام بازوهای خوش رنگت رو یا مچ پای خوش فرمت رو کسی ببینه ... حق بده بهم ... تو دیگه مال منی ...

- سعی می کنم ... الان که زمستونه مشکلی نیست ... اما تابستون ...

- قول بده ویولت ...

- پس توام دیگه حق نداری با عایشه اینا گرم بگیری ...

خندید و گفت:

- ای من به فدای حسودی های تو ... چشم ...

- منم چشم ...

- چشمت بی بلا ...

می دونستم که بعد از اینکه زن آراد بشم خیلی اتفاقا ممکنه بیفته ... ولی پی همه اش رو به تنم مالیده بودم! من آراد رو می خواستم ... با همه وجودم ... هر چی هم که می گفت حاضر بودم قبول کنم ... با جون و دل!تازه ساعت یک بود ... تا سحر خیلی وقت داشتیم ... به آراد چشمکی زدم و گفتم:

- برو بیرون منم الان می یام ... نمی شه که هی بچسبی به من ...

دوباره اومد جلو و با خنده ای موذیانه گفت:

- تازه می خوام بهت بچسبم من که هنوز نچسبیدم ...

کف دو تا دستم رو گذاشتم روی سینه اش ... با خنده هلش دادم و گفتم:

- برو بذار یه چیزی بیارم بخوریم ...

خندید و رفت بیرون ... دو تا لیوان شربت خنک درست کردم و بدون سینی برداشتم رفتم بیرون ... روی کاناپه نشسته بود و زل زده بود به من ... لیوان رو دادم دستش و نشستم کنارش ... یه قلوپ شربتش رو خورد لیوان رو گذاشت کنار و خودش رو چسبوند به من ... دستشو هم انداخت دور گردنم ... لیوانم رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم:- بیا از لیوان من بخور ...ابروهاشو انداخت بالا ... خودم یه قلوپ خوردم و اومدم قورت بدم که سرش رو آورد جلو ... با خنده از جام بلند شدم و گفتم:

- مگه خودت نمی تونی بخوری؟ لابد دو روز دیگه هم باید لقمه بجوم بذارم دهنت ...

شربت منو با لذت قورت داد و گفت:

- هر چیزی از تو دهن خوشگل تو در بیاد خوشمزه است ... این کار رو بکنی خوشحال هم می شم ...

دیگه داشتم اختیارم رو از دست می دادم ... آراد زد روی مبل و گفت:

- فرار نکن خوشگل من ... بیا بشین آراد می خواد حست کنه ...

با ناز و خرامن راه افتادم سمت اتاق و گفتم:

- نیست که حسم نکردی ...

- کجا؟!!!!! ویولت نرو اونجا می یام کار دستت می دما ...

غش غش خندیدم و رفتم توی اتاق ... موهامو باز کردم و از اول رژ لب زدم ... اولین بار بود که مردی رو می بوسیدم اما بیشتر از اینکه بابت این جریان خوشحال باشم از این خوشحال بودم که من برای آراد اولین نفر بودم ... کاش همه پسرها همینقدر نجیب بودن ... می دونستم اگه جای ماریا بودم از حسادت می مردم ... وارنا درسته که عاشق ماریا بود اما قبل از ماریا در حد افراط شیطونی می کرد ... توی آینه آراد رو دیدم که وارد اتاق شد و اومد طرفم ... بهش لبخند زدم ... از پشت دستاش رو پیچید دور کمرم و زمزمه کرد:

- نیازی به این کارا نیست همین جوری دارم دیوونه ات می شم ...

صداش یه جوری بود ... انگار ناراحت بود ... گفتم:

- آراد چیزی شده؟ چرا ... خوشحال نیستی؟ ما کار بدی کردیم؟

منو چرخوند ... محکم بغلم کرد ... روی موهامو بوسید و گفت:

- آره طوری شده ...

با ترس گفتم:- چی شده؟

- من از دست خودم ناراحتم ویولت ... لیاقت تو این نیست ... لیاقتت اینه که الان برات عروسی بگیرم ... لیاقتت اینه که الان همسر رسمی من باشی ... لیاقتت اینه که آراد امشب تا صبح جسمت رو آروم کنه ... می فهمی؟ اما ...سریع سرم رو گرفتم بالا ... زل زدم توی چشماش و گفتم:

- ولی تو قول دادی که بعدا این کار رو می کنی؟ مگه نه؟

- معلومه که این کار رو می کنم ... اما نمی خواستم کارمون به اینجا بکشه ... نمی خواستم توی بغلم بگیرمت و ببوسمت ولی اسمت تو شناسنامه م نباشه ...

- پاپا یه اعتقاد جالبی داشت ... می گفت وقتی دو نفر هم رو دوست دارن و تصمیمشون ازدواجه مال هم هستن ... بقیه اش همه اش کاغذ بازی و فورمالیته است ... پاپا درست می گفت ... من و تو عمیقا مال هم هستیم ... اون اسم شناسنامه دردی رو ازمون دوا نمی کنه ...

آراد انگار می خواست خودش رو راضی کنه ... پشت سر هم زمزمه کرد:

- آره ... درسته درسته ...

خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و نشستم لب تخت ... نشست کنارم و گفت:

- عزیزم ... هنوزم نمی خوای به داداشت حرفی بزنی؟

می دونستم کارم اشتباهه اما ... نمی تونستم حرفی بزنم به وارنا ... گفتنش برام سخت بود ... گفتم:

- نه ... نمی تونم ... من رو قول تو حساب کردم ... الان بهش حرفی نمی زنم وقتی خواستیم جریان رو رسمی کنیم می گیم ... الان جز استرس چیزی برای من و وارنا نداره ... اون می خواد نگران من بشه و من همه اش باید نگران باشم که اون بخواد مخالفت کنه ...آراد خم شد ... پیشونیمو بوسید و گفت:

- ممنونم ازت که اینقدر بهم اعتماد داری عزیز دلم ... امیدوارم بتونم جبران کنم ...- خواهش می شه ... تو کی به مامانت می گی؟

- راستش به آراگل گفتم که کم کم آماده کنه مامانو ...- چی؟!!! به آراگل گفتی؟سرش رو تکون داد ... با خجالت گفتم:- وای!!!

دستش رو زد زیر چونه ام ... سرم رو بالا آورد و گفت:- خجالت؟ باز خجالت ... باز که رنگ لبو شدی؟ باز که من هوس کردم بخورمت ...

خندیدم و خودم رو کشیدم عقب ... ولی آراد از من قوی تر بود ... شونه هام رو فشار داد از پشت افتادم روی تخت ... دراز کشید کنارم و نرم روی لبام رو بوسید ... یه بوسه خیلی نرم و کمی کشدار ... وقتی سرش رفت عقب نا خوداگاه با دست نگهش داشتم و اینبار من بوسیدمش ... خنده اش گرفت ... حالا که اون دوست داشت منم می خواستم براش بی حیا باشم ... بعد از حدود پنج دقیقه خودم رو کمی بالا کشیدم و به بالش تکیه دادم ... آراد هم روی پام دراز کشید ...گفتم:

- آراد ... به آراگل چی گفتی؟

- اون روز که بهش زنگ زدم برای جریان مرجع تقلید پیله شد برای چی می پرسم ... منم دیدم فعلا فقط اونه که می تونه کمک کنه ... برای همین هم جریان رو براش گفتم ...

- چیزی نگفت؟ موافقه؟

- از خداشه! تو بهترین دوستش بودی .. اون موقع که ایران بودیم روزی نبود که در مورد تو حرف نزنه ... منم که دیوونه ات بودم با حرفای اون دیوونه تر می شدم ...خندیدم و گفتم


موضوعات مرتبط: رمان جدال پر تمنا
برچسب‌ها: جدال پرتمنا

تاريخ : دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۰ | 15:30 | نویسنده : ملیکا ملازاده<پیله> |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.