کلبه رمان

میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

قسمت چهارم رمان با من قدم بزن

زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله)
کلبه رمان میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

قسمت چهارم رمان با من قدم بزن

- کیوان بیا ببریمش بیمارستان حالش خوب نیست!‬

‫کیوان فقط نگام میکرد! گریم گرفتو گفتم:‬

‫- کیوان خواهش میکنم بدو!‬

‫***‬

‫حالم خیلی بد بود ... همین الآن رسیدیم بیمارستان دکتر داشت دختر رو ماینه میکرد ... صدمه ی‬ ‫جسمی ندیده بود‬

‫ولی از نظر روحی ...‬

‫کیوان - بیا اینو بخور!‬

‫به دستش نگاه کردم اب میوه؟!‬

‫- نه نمیخوام!‬

‫اخم کردو گفت:‬

‫- مگه دست خودته!‬

‫- گفتم که نمیخوام!‬

‫- خیلی خوب خودت خواستی!‬

‫و یه دفعه به زور دهنمو گرفتو ابمیو رو داد به خوردم!‬

‫نفسم بند اومد ... سرفه کردمو با حرص گفتم:‬

‫- خفم کردی!‬

‫بطری رو انداخت سطل و گفت:‬

‫- فدا سرم!‬

‫پسره بیشعور!‬

‫هیچی نمیگفتیم ... نه من نه اون! کلافه شدم! مظلوم ازش پرسیدم!:‬

‫- دکتر چیزی نگفت؟‬

‫نگام نکرد فقط سرشو به علامته منفی تکون داد! من نمیدونم این گلابی چرا از من ناراحته!‬

‫دلم نمیخواست باهام اینجوری باشه اروم و مظلوم گفتم:‬

‫- هی! باهام قهری؟‬

‫جواب نداد! نه مثل اینکه از ترفندای دخترونه باید استفاده کنم!‬

‫- بی اف گلم؟‬

‫نگام نکرد و فقط گفت:‬

‫- سعی نکن خرم کنی!‬

‫خندیدم و گفتم:‬

‫- همین که جواب دادی یعنی خر شدی!‬

‫این دفعه نگام کردو گفت:‬

‫- ما که بالاخره میریم خونه!‬

‫- خوب حالا میشه قهر نکنی؟‬

‫شیطون نگام کردو گفت:‬

‫- به این اسونیا نیست! خرج داره!‬

‫بچه پررو برو عمت واست خرج کنه!‬

‫***‬

‫ظاهرا دختره پدر نداشت ... خیلی دلم براش کباب شد! مادر و خواهر قرار شد بیان بیمارستان تا‬

‫ببرنش! دوست داشتم قبل از اینکه برم یه ذره باهاش حرف بزنم ... با کلی دست دست کردن‬

‫رفتم تو اتاقش!‬

‫چشماش بسته بود ولی ردهای اشکو گوشه ی چشاش میدیدم! رفتم جلو و اروم گفتم:‬

‫- بهتری؟‬

‫چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد ...‬

‫- اره ...‬

‫لبخند زدم ... و گفتم:‬

‫- میشه یه چیزی ازت بپرسم؟‬

‫باز با همون صدای گرفته گفت:‬

‫- بپرس.‬

‫- اون پسر کی بود؟ چرا ...‬

‫احساس کردم دوباره دلش گرفت ... یه بغض تلخ! نمیخواستم ناراحت بشه واسه همین چیزی‬ ‫نگفتم که خودش گفت:‬

‫- اون پسر یکی از فامیالی دورمون بود ...‬

‫یعنی میخواد با هام حرف بزنه ... اروم گفتم:‬

‫- پس تو چرا اینجوری التماسش میکردی؟‬

‫دوباره اشکاش در اومد ولی انگار حسشون نمیکرد چون چهره ی هیچ تغیری نکرد!‬

‫- من دوسش دارم ... اونم منو دوست داشت ... ولی ... ولی نمیدونم چرا یه دفعه همه چیز‬

‫بهم ریخت ... اون منو ترک کرد ... رفت ... حالا هم ... حالا هم داره ازدواج میکنه ...‬

‫دستشو گرفتم ... که با زجه گفت:‬

‫- من نمیتونم فراموشش کنم! نمیتونم ...‬

‫یاد فرهود افتادم ... خودمم گریم گرفته بود ... یکم که اروم شدیم گفتم:‬

‫- میشه اسمتو بدونم؟‬

‫با دسته ازادش اشکاشو پاک کردو گفت:‬

‫- شبنم!‬

‫بین گریه لبخند زدمو گفتم:‬

‫- جالبه اسم منم اولش ش داره! منم شادیم!‬

‫اونم با یه لبخند تلخ گفت:‬

‫- خوشبختم!‬

‫- میتونم باهات بیشتر اشنا شم ... منظورم اینکه با هم دوست شیم ... راستش من‬

‫... منم مثل تو یه همچین دردی رو کشیدم ... شاید باورت نشه ولی خیلی خوب درکت‬

‫میکنم ...‬

‫از تو کیفم یه برگه و یه خودکار پیدا کردمو شمارمو روش نوشتم ... سمتش گرفتمو گفتم:‬

‫- خوشحال میشم اگه دوست داشتی بهم زنگ بزنی!‬

‫از اون لبخند شیطون پر انرژیا زدمو ادامه دادم:‬

‫- از نظر روحی رو دلقک بازیه من حساب کن!‬

‫خندید ... اره خندید ... خیلی خوبه ادم بتونه بقیه رو خوشحال کنه!‬

‫- من دیگه باید برم خدافظ ...‬

‫- به سلامت ...‬

‫خواستم از در برم بیرون که یه دفعه صداشو شنیدم ...‬

‫- شادی؟‬

‫برگشتم که گفت:‬

‫- بابت امروز ممنون خیلی زحمت کشیدم!‬

‫چشمک زدمو و گفتم:‬

‫- نوش جان قابل نداشت! بذار تو امانی دفعه بد نوبته توا!‬

‫لبخند زد ...‬

‫از اتاق بیرون امدم که گلابی کیوون را اشفته جلوی در نظاره کردم! ( این تیکه تحت تاثیر سریال‬ ‫حریم سلطان بود!)‬

‫- میشه بگی اون تو چه غلطی میکردی؟‬

‫چپ چپ نگاش کردمو گفتم:‬

‫- بی ادب ...‬

‫و از کنارش با حرص رد شدم که فهمیدم خودش داره دنبالم میاد!‬

‫با هم سوار ماشین شدیم ... چه روزی بود امروز! تو این ایری بیری یه سوالی مغزمو تیلیت کرده‬ ‫بود اونم این بود: پس بستنیایی که گلابی خرید چی شد؟!‬

‫یعنی عاشق خودمم با این ذهنه درگیرم ... تا خونه نه من حرف زدم نه اون ...‬

‫***‬

‫- صنم الهی من پیش مرگت بشم برو این چمدنتو ببند اخر سر یه چیزی جا میذاری!‬

‫خندید و گفت:‬

‫- نگران نباش اونقدر چیزی نمیخوام با خودم بیارم!‬

‫- از ما گفتم بود! ولی خدایی رفتیم اونجا مثل خودم پایه باشیا!‬

‫چشمک زدو گفت:‬

‫- اوکی!‬

‫- من حاضرم تو کی؟‬

‫بازم خندید و گفت:‬

‫- من نمیدونم تو این همه انرژی رو از کجا میاری! تازه از رفتارای اقا کیوان فهمیدم که توجه‬ ‫خاصی به تو داره!‬

‫- نه بابا! اون مخش شیشو هشت میزنه!‬

‫- نه باور کن تا حالا ندیدم اینجوری باشه ... اکثرا یه هفته نمیومد خونه شبا دیر میومد یا اصلا‬ ‫نمیومد‬

‫اما جدیدا خیلی تغییر کرده! تازشم اومدنه سریعش از شمال خیلی غافلگیر کننده بود اخه هر وقت‬ ‫میرفتن مسافرت با دوستاشون حداقل یه هفته نمی یومدن! هیچ وقت با خانوادشون مسافرت‬ ‫نمیرفتن همش با دوستاشون بودن ولی نمیدونم این دفعه چرا دارن با خانوادشون میرن کیش!‬

‫یه جوری شدم ... یعنی اون به من حسی داره؟!( کی کیوون؟ این گلابی؟ عمرا! صد سال سیاه‬ ‫سفید! اون اصلا حسم مگه داره؟!)‬

‫- تو هم بد جور امار داریا ووروجک!‬

‫صنم خندید و گفت:‬

‫- ما اینیم دیگه!‬

‫داشتیم هر هر مثل دیوونه ها مخندیدیم که شیوا جون ظاهر شدن!‬

‫- خب دختر خانومای خوشگل به چی میخندن؟‬

‫- هیچی شیوا جون از بیکاری زده به سرمون!‬

‫صنم باز ریز خندید!‬

‫شیوا جونم خندش گرفته بود! اروم زیر لب گفت:‬

‫- از دست شما!‬

‫- راستی شیوا جون یه سوال! چه ساعتی باید بریم فرودگاه؟!‬

‫شیوا جون - حتی فکرشم نمیتونی بکنی!‬

‫- چرا؟ مگه چه ساعتیه؟‬

‫- 5 صبح پروازه!‬

‫وای جونمی جون! دستامو مثل اسگوال بهم کوبیدم گفتم:‬

‫- عالیه بهتر از این نمیشه!‬

‫صنم و شیوا جون با تعجب بهم نگاه کردن و همزمان با هم گفتن:‬

‫- چیش عالیه؟‬

‫- اینکه قرار این ساعت بریم ... وای خیلی خوبه ... اخر فازه!‬

‫شیوا جون پقی زد زیر خنده و گفت:‬

‫- من عاشقه همین اخلاقتم دختر! پس برو زود تر اماده شو که امشب ظاهرا نمیتونیم بخوابیم!‬

‫***‬

‫داشتم تو اتاقم الکی میپلکیدم که یه دفعه صنم اومد تو اتاق ...‬

‫- چیزی شده صنم؟‬

‫- شادی من نمیتونم باهاتون بیام کیش!‬

‫- چی؟ چرا؟‬

‫- بخدا شرمندم ولی همین الآن خالم زنگ زدو گفت مامانم دوباره حالش بد شده نمیتونم تو این‬ ‫شرایط تنهاش بذارم!‬

‫خیلی دلم گرفت ...‬

‫- میفهممت عزیزم اشکلا نداره مامانت مهم تره! برو پیشش امیدوارم زود تر خوب بشه!‬

‫اگه میخوای منم نرم بیام پیشت!‬

‫- نه گلم مرسی از این که درک میکنی! من دیگه باید برم به شیوا جونم گفتم ...‬

‫- برو به سلامت ...‬

‫رفت ... ولی یه جوری حال گیری بود یکم دلم شکست ... کاش میشد بیاد ...‬

‫***‬

‫ساعت 00 شب بود خیلی خوابم میومد از اتاقم اومدم بیرون که یه لیوان اب بخورم‬

‫که تو اشپزخونه شیوا جونو دیدم ...‬

‫- شادی ، عزیزم چشات یه ذره شده برو یه ذره بخواب کیوان و باباشم رفتن خوابیدن‬

‫من خودم بیدارت میکنم گلم ... برو راحت بخواب!‬

‫لبخند زدم ... خدایی خیلی مهربونه!‬

‫- چشم شیوا جون میرم میخوابم شما هم بخوابین ساعتو کوک میکنم واسه یکو نیم!‬

‫- فکر خوبیه! راستی صنم به تو هم گفت که نمیتونه با ما بیاد!‬

‫- بله خیلی ناراحت شدم ولی خوب مادرش مهم تره دیگه!‬

‫لبخند زد و گفت:‬

‫- اره خیلی دلم براش میسوزه! ایشاال زود تر خوب بشه! من دیگه میرم بخوابم ... فعال شب بخیر‬ ‫عزیزم!‬

‫- شب خوش ...‬

‫هر کدوممون رفتیم تو اتاقمون ساعتو کوک کردمو با ارامش سرمو گذاشتم رو بالشته‬

‫خوشملم و سه سوت رفتم فضا!‬

‫***‬

‫زی ی ی ی ی ن گ ...‬

‫ای زهر مار ای مرض ای درد! خاموشش کردم! یعنی به این زودی یکو نیم شد! من هنوز خوابم‬ ‫میاد!‬

‫خاک بر سر بی ذوقت پاشو احمق داری خیر سرت میری کیش!‬

‫مثل فنر بلند شدم باید همرو بیدار میکردم! از اتاق پریدم بیرونو خدایی سرده! از پله ها پایین‬ ‫اومدم که یدفعه تصادف کردم!‬

‫دووف ..دووف ... شاپاالق! نامرد چه جسم سختیم بود!تو اون تاریکی چشامو ریز کردم که چهره ی‬ ‫متعجب‬

‫اقا کیوونه حیوون صفتو دیدم!‬

‫- تو چرا وقتی داری راه میری جلوتو نگاه نمیکنی؟‬

‫سریع خودم شدم گفتم:‬

‫- هه مشکل از من نیست مشکل از توا که همه جا ظاهر میشی! و همیشه هم همونجایی که من‬ ‫هستم!‬

‫با انگشت چند بار اروم زد تو سرمو گفت:‬

‫- نه مشکل از اینجاست!‬

‫و همینطوری که از کنارم رد میشد گفت:‬

‫- در ضمن نمیخواد شیوا اینا رو صدا بزنی خودم بیدارشون کردم!‬

‫خوب پس این کارم که گلابی کرده فقط مونده من برم اماده شم!‬

‫دوییدم تو اتاقم داشتم از سرما میمردم ... یه ارایش خیلی کم رنگ دخترونه که حسابی به صورتم‬ ‫میشست کردمو سریع یه شلوار جین ابی کاربونی با یه مانتو سفید خوشمل تنم کردمو یه شال ابی‬ ‫کاربونیم انداختم رو کلم! صندالی خوشمل سفیدمو با کیف خوشمل سفیدمو برداشتم!‬

‫خلاصه همه چیز خوشمل منم که خوشمل!: ))))‬

‫خب دیگه ما که رفتیم خاطراتمان بماند! وسایلمم که قبال شوتینگ کردم تو ماشین! دیگه این چند‬ ‫روز خیلی با هم بودیم! لحظه های باحالی بود خندیدیم گریه کردیم! پارتی بردمتون! بام تهران‬ ‫بردمتون! پاساژ گردی بردمتون! پارکم بردمتون! دعوا هم که کردیم ... دیگه دارم میرم! یکم از هم‬ ‫دور باشیم بهتره وقتی برگشتم داستانو ادامه میدم! پس فعال بابای!‬

‫شوخی کردم بابا گریه نکنین ... میبرمتون با خودم ... میبرمتون فقط قول بدید بچه های خوبی‬ ‫باشی شلوغ و پلوغ نکنین! دمتون داغ! پس بزنید بریم!‬

‫***‬

‫خیلی خیلی سرد بود واسه همین سیوشرتمو با اجازتون برداشتم!‬

‫همه با هم از خونه زدیم بیرون اینبار با بنز اقای رادمنش قرار بود بریم ... کیوون که مثل همیشه‬ ‫راننده شخصی اقای رادمنشم کنارش نشست منو شیوا جونم صندلی عقب!‬

‫کیوون - چیزی جا نذاشتید؟‬

‫نگاهش مستقیم به من بود!‬

‫- نه‬

‫شیوا جون - نه پسرم همه چیزو اووردیم!‬

‫باز از ایینه به من نگاه کردو گفت:‬

‫- مطمئنید دیگه؟‬

‫بزغاله! یعنی من انقدر خرم! جوابشو ندادم که شیوا جون گفت:‬

‫- کیوان بدو دیرمون میشه!‬

‫گلابیم که تو اینکارو استاد ماشینو سریع از جاش کند! اول صبحی اهنگ گذاشت البته من خیلی از‬

‫اینکارش خوشم اومد چون منم خودم در هر شرایطی گوش دادن به اهنگو دوست دارم! البته به‬ ‫عرضتون‬

‫برسونم وولوم خیلی کمه ها!‬

‫***‬

‫از ماشین پیاده شدیم ... کیوون رفت تا ماشینو تو پارکینگ پارک کنه ... ما هم تو محوطه با چمدونا‬

‫مثل این بی خانمانای جیگول واستادیم!‬

‫بعد از چند دقیقه سر کله گلابی جوونم پیدا شد! تا کیوون رسید سمتمون شیوا جون دسته ی‬ ‫چمدونشو گرفتو‬

‫بلند گفت:‬

‫- بدویید بچه ها دیر شد! بدویید ...‬

‫اقای رادمنش - نگو دیر شد خانوم بگو سردمه!‬

‫هممون خندیدیم ...‬

‫شیوا جون - باشه اصلا سردمه بدویید دیگه!‬

‫و غیر منتظره دستمو گرفتو منم همراهه خودش کشدید ... همزمان حرفم میزد!‬

‫- بدو دختر الآن هر دومون یخ میزنیم اینا رو نگاه نکن مردن پوستشون کلفته! سرما حالیشون‬ ‫نیست!‬

‫راست میگفت خیلی سرد بود تمام صورتم قرمز شده بود ... ولی چمدونم ... برگشتمو به چمدونم‬ ‫نگاه کردم‬

‫بابا گلابی! شرمندمو کردی! کیوون جوون چمدونمو داشت میاوورد ... اورین پسر خوب ... به تو‬ ‫میگن بی اف‬

‫نمونه از نوع کاریش! منم که از خدا خواسته قدمامو تند کردمو با مادر بی اف گلم همراه شدم!‬

‫وارده محوطه فرودگاه شدیم ... اووف چه شلوغه ..‬

‫دینگ دینگ دینگ ... مسافرین گرامی به مقصد مشهد ... بیا برو کنار بذار باد بیاد بابا همچین تو‬ ‫دماغی‬

‫حرف میزنه فکر میکنه خیلی با کلاسه! مثل ادم سفت حرف بزن هیچیت نمیشه! واال!‬

‫شیوا جون - شادی عزیزم بیا بریم بشینیم کیوان چمدونا رو تحویل میده! یه نمه دلم واسش کتلت‬ ‫شد!‬

‫این همه چمدون گلابی تنها! ولی وقتی یاد هیکله هرکولش افتادم گفتم بکش حقته!‬

‫یه نیم ساعتی گذشت هممون بیکار نشسته بودیم ... البته بیکار بیکارم که نه شیوا جون داشت‬

‫واسم خاطر تعریف میکرد! بین حرفاش فهمیدم تو این سفر همسفرای دیگه ای هم داریم اونم‬ ‫دوستای خانوادگی‬

‫شیوا جون اینان! حالا خدا کنه اخلاقشون ادمونه باشه حداقل سفرو بهمون زهر نکنن! البته نگران‬ ‫نباشید اوناهم‬

‫ادم نباشن خودم میبرمتون همه جا میگردونمتون!‬

‫بالاخره لحظه ی پر استرس و هیجان فرا رسید ... با این اتوبوسا ما رو به سمته هوایپما ها بردن!‬ ‫خدایی جو‬

‫با حالی بود سردی هوا صدای موتوز هواپیما! تاریکی هوا!هیجان سفر ... همه همه خیلی باحال بود!‬

‫همیشه از چیزای بزرگ وحشت داشتم مثل هواپیما ... یکم میترسیدم! الببته فقط یکم! ( خودمون از‬ ‫یکم بیشتر!)‬

‫از پله ها بالا رفتیم همونجوری که داشتیم میرفتیم بالا شیوا جون اروم کنار گوشم گفت:‬

‫- راستی گلم صندلی تو و کیوان کنار همه ...‬

‫با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:‬

‫- باور کن منو اقامون نمیتونیم از هم دور بشینیم!‬

‫موش بخوره شما دوتا رو! فقط لبخند زدم ...‬

‫خب از همین الآن کل سفر زهرم شد ... واقعا حوصله کل کل ندارم کاش کیوون تو این سفر ادم‬ ‫باشه!‬

‫***‬

‫شیوا جون یه بلیط بهم داد و گفت:‬

‫- برو کیوان حتما تا الآن نشسته فکر کنم صندلی شما از ما عقب تره!‬

‫اقای رادمنش و شیوا جون کنار هم همون صندلیا ی جلو نشستن ... بلیطمو به مهماندار هواپیما‬

‫نشون دادم اونم با دست بهم جامو نشون داد! وقتی رسیدم به صندلیم کیوونو دیدیم که خیلی‬ ‫ریلکس‬

‫کناره پنجره نشسته! با کلافگی گفتم:‬

‫- میشه بیای اینور بشینی من میخوام کنار پنجره باشم!‬

‫تازه متوجه هم شد و بازم در همون حالت نشست و خونسرد گفت:‬

‫- بعد اونوقت اگه نخوام؟‬

‫تند تند ولی با ارامش گفتم:‬

‫- ببین یه خواهش دارم ازت فقط تو همین سفر سعی کن با من کل کل نکنی چون اینجوری هم‬ ‫سفر به‬

‫تو زهر میشه هم به من بیا مثل ادم با هم رفتار کنیم نه مثل سگو و گربه!‬

‫یکم نگام کرد ولی بعد خیلی غیر منتظره از جاش بلند شد و همونجوری که با دست به من اشاره‬ ‫میکرد‬

‫بشینم بهم گفت:‬

‫- پس تو هم سعی کن اخلاقتو یه کوچولو تغییر بدی!‬

‫وقتی گفت:‬

‫- اوکی؟‬

‫نه مثل اینکه گلابیا هم میتونن تغییر کنن ... پس منم سر لج و لجبازی رو پخ پخ کردم و با یه‬ ‫لبخند گفتم:‬

‫- اوکی!‬

‫- اورین جی اف گلم!‬

‫هر دومون سر جامون بی سر و صدا نشستیم .به ساعتم نگاه کردم دو دقیقه به سه! خوب دیگه‬ ‫الآنه که هواپیما بپره من برم اون دنیا! نا خدا گاه به چهره ی اروم کیوون نگاه کردم ... خیلی‬

‫خونسرد نشسته بود در حالی که من داشتم اشهدمو میخوندم! اروم و با چهره ای که سعی میکردم‬ ‫خونسرد باشه بهش گفتم:‬

‫- یه سوال بپرسم؟‬

‫سرشو به سمتم نچرخوند فقط گفت:‬

‫- بپرس!‬

‫یکم مکثیدمو بعد گفتم:‬

‫- تو از پرواز نمیترسی؟‬

‫اینبار با تعجب برگش سمتم و گفت:‬

‫- نه ... واسه چی باید بترسم؟‬

‫سرمو انداختم پایین و گفتم:‬

‫- هیچی ... هیچی همینجوری گفتم!‬

‫یه دفعه با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد تو چشمای جذابش خیره شدم ... که با شیطنت‬

‫چشاشو ریز کردو گفت:‬

‫- نگو که تو میترسی؟‬

‫نمیتونستم در برابر نگاه نافذش دوروغ بگم ولی اعترافم نمیتونستم بکنم چون چشام قبلش‬ ‫ضایعم کرده بود!‬

‫اروم خندید ولی نه برای اینکه مسخرم کنه ... خندش خاص بود ... خاص!‬

‫سرشو اوورد جلو تر رو اروم گفت:‬

‫- پس بذار یه داستان برات تعریف کنم! یه شب یه هواپیما مثل همیشه از فرودگاه میره تو اسمون‬

‫ساعته پروازم دقیقا مثل ساعت پرواز ما بوده! تو تاریکی مطلق! شهر ساکت ... هواپیما اروم از‬ ‫زمین فاصله میگیره ... که یکدفعه یه ابر سیاه اونو تو خودش ... حل میکنه! و اون هواپیما دیگه‬ ‫دیده نمیشه!‬

‫اروم تر و مرموز تر از قبل گفت:‬

‫- میدونی میگن این ساعت پرواز ساعت شومیه!‬

‫واقعا ترسیده بودم قلبم تند تند میزد ... خواست دوباره ادامه بده که با التماس و اشکی که تو‬ ‫چشام‬

‫بود بهش گفتم:‬

‫- بسه کیوان! خواهش میکنم دیگه چیزی نگو!‬

‫شونه هاشو بالا انداختو و گفت:‬

‫- اوکی بابا دیگه چیزی نمیگم اصلا من میخوام بخوابم بیدارم نکن ... خیلی خستم!‬

‫و چشاشو بست! گلابی خوشخواب! خلبان شروع کرد به حرف زدن مهماندارا هم یه چند تا ادا‬ ‫اصول‬

‫در اووردنو رفتن سر جاشون هواپیما سرعت گرفت ... سرعتش خیلی شدید بود انقدر ترسیده‬ ‫بودم که‬

‫ناخداگاه سرمو پشته بازوی کیوون قایم کردم ... انگار ترسمو حس کرد چون بعد از چند لحظه‬ ‫کاملا منو‬

‫تو اغوشش غایم کرد! احساس امنیت خیلی زیادی داشتم ... حتی اگه هواپیما سقوطم میکرد من‬

‫عین خیالمم نبود! حتی جدا شدن ناگهانیه هواپیما هم از زمین حس نکردم!‬

‫یه چند دقیقه ای بود تو هوا معلق بودیم! همه چی از این بالا کوشولوی کوشولو بود!‬

‫کیوون سیوشرته تنشو در اووردو خیلی ناگهانی انداخت روی پای من با تعجب بهش نگاه کردم و‬ ‫گفتم:‬

‫- چرا میندازی اینجا؟‬

‫- میبینی که اینجا جالباسی نداره!‬

‫بهم بر خورد جاتون خالی بدم خوردا! انگار فهمید که بعد از چند لحظه گفت:‬

‫- شوخی کردم بابا دیدم سرده گفتم اینو بندازی روت ... حالا بگیر بخواب بذار منم بخوابم!‬

‫- اینجا که نمیشه خوابید!‬

‫- سوسولی دیگه!‬

‫چپ چپ نگاش کردم و گفتم:‬

‫- خوب شما بگو سرمو کجا بذارم؟‬

‫- رو سنگ!‬

‫- مرسی از پیشنهادت!‬

‫- خواهش میکنم حالا بگیر بخواب یا اگه نمیخوای بخوابی بذار من کپه مرگمو بذارم!‬

‫و راحت گرفت کپشو گذاشت ... اگه تو پررو ای من از تو روم زیادتره! بعله!‬

‫با پررویی سرمو گذاشتم رو شونشو اروم چشامو بستم ولی صداشو شنیدم که اروم گفت:‬

‫- بچه پررو یی دیگه کاری نمیشه کرد!‬

‫***‬

‫با حساس یه دست که داشت گونمو نوازش میکرد از خواب پریدم بیرون! گلابی؟ تو؟‬

‫- پاشو واست خوراکی اووردن کوچولو!‬

‫یکم چشامو ماساژ دادمو به ظرف جلوم خیره شدم همه چی بود ... شیر کاکائو ، کیک ، یه بسته که‬

‫نمیدونم توش چی بود ولی داغ بود و ...‬

‫- کی میرسیم؟‬

‫به ساعته خوش فرمه اسپرتش نگاه کردو گفت:‬

‫- تقریبا نیم ساعت دیگه!‬

‫ناخوداگاه لبخند زدم:‬

‫- چه خوب!‬

‫یکم از شیر کاکائوم خوردم ... بعد از چند لحظه بهش نگاه کردم وگفتم:‬

‫- خوب تو این نیم ساعت بیا یکم حرف بزنیم! موافقی؟‬

‫بهم نگاه کردو با شیطنت خاص همیشگیش گفت:‬

‫- چرا که نه؟! بحث بیار وسط من خودم ادامش میدم!‬

‫- خب اول تو بگو میخوام یکم از اون دختره که عاشقشی برام بگی! فوضول نیستما فقط یه نمه‬

‫کنجکاویه!‬

‫به حالت مسخره گفت:‬

‫- بر منکرش لعنت! کی گفته تو فوضولی؟‬

‫- مسخرم نکن حالا میگی یا نه؟‬

‫- اوکی به یه شرط!‬

‫- چه شرطی؟‬

‫- این که تو هم دلیل گریه ی اون دفعتو بهم بگی چظوره؟‬

‫سرمو انداختم پایین نمیخواستم درمورد اون موضوع صحبتی کنم ... از یاداوریش نه این که دلم‬

‫واسش تنگ شه از حماقت خودم رنج میبردم!‬

‫- چی شد فسقلی جا زدی؟‬

‫- نه ... نه باشه منم برات توضیح میدم ... خب حالا تو بگو!‬

‫- خوب این موضوع تقریبا واسه دوسال پیش روزی که اولین بار نگارو دیدم! خب من هیچ نظری‬ ‫روش نداشتم بیشتر اون خودشو بهم میچسبوند! از رفتارای سبکشو طرز لباس پوشیدنش خوشم‬ ‫نمیومد!‬

‫ولی بعد چند وقت خود به خود احساس کردم بهش علاقه دارم!میدونی نمیتونستم ازش دور باشم!‬

‫عالقم بهش همیشه بیشتر از قبل میشد ... اونم به من علاقه داشت ... هر دومون خیلی باهم خوب‬ ‫بودیم ... البته دعواهامونم زیاد بود ولی بازم باهم کنار میومدیم! تا اینکه به مدت یه ماه با خانوادش‬ ‫رفت کانادا تو اون مدت خیلی اذیت شدم ... دلم واسش تنگ شده بود! ولی وقتی برگشت ...‬

‫دیگه اون نگار سابق نبود ... تغییر کرده بود! خیلی راحت به من گفت که دیگه نمیخواد باهام باشه‬ ‫خیلی راحت تر منو ول کردو رفت! خیلی راحت ...‬

‫دوباره چشاش غصه دار شد! این چهره ی ناراحتش اذیتم میکرد! شیر کاکائوشو باز کردم جلو‬ ‫گرفتم اروم گفتم:‬

‫- خب حالا بیا اینو بخور شلیل جون! خودم میرم برات خواستگاری!‬

‫چهرش دوباره رنگه شیطنت گرفت بعد از گرفتن شیر کاکائو از دستم بهم گفت:‬

‫- سعی کن منو نمیچونی!‬

‫گنگ نگاش کردم و گفتم:‬

‫- چی رو نپیچونم؟‬

‫با شیطنت گفت:‬

‫- دلیل گریه اون دفعت چی بود؟‬

‫سرمو انداختم پایین بعد از چند لحظه گفتم:‬

‫- بخاطر یه ادمه بی معرفت!‬

‫سرمو اووردم بالا که با نگاه متفکرش مواجه شدم! چشاشو ریز کردو گفت:‬

‫- و اون ادمه بی معرفت کی بود؟‬

‫یه پرده نازک از اشک جلوی دیدمو گرفت ... اروم گفتم:‬

‫- پسر داییم!‬

‫نمیدونستم چرا دارم این حرفا رو بهش میزنم فقط احساس میکردم میتونم با حرف زدن باهاش‬ ‫ارامش بگیرم ...‬

‫- از بچگی باهاش بزرگ شدم ... همه لحظه های شیرین زندگیم ... با اون بود ... خیلی باهم خوب‬ ‫بودیم ... تا اینکه احساس کردم عاشقش شدم ... بهش وابسته شدم ... و همش ... وهمشم‬ ‫تقصیر فرهود بود ...‬

‫بغض راه گلوم بست ... با سختی ادامه دادم:‬

‫- دقیقا همون زمان که همچین حسی بهش پیدا کردم ... رفت!‬

‫با ریزشه اشکم صورتمو ازش برگردوندم ... که کیوان یه دفعه گفت:‬

‫- هی شادی؟‬

‫اشکمو پاک کردم به سمتش برگشتم که بی مقدمه منو تو اغوشش گرفت اروم کنار گوشم گفت:‬

‫- دیگه گریه نکن هیچکس لیاقته اشکای تو رو نداره!‬

‫این واقعا گلابیه خودمونه؟ نه مثل اینکه واقعا خودشه!‬

‫لبخند زدمو از بغلش اومدم بیرون! بامزه بهش گفتم:‬

‫- حالا دیگه پررو نشو اقاهه! فاصلتم حفظ کن!‬

‫سرشو به حالت تاسف به طرفین تکون داد و گفت:‬

‫- ببین جنبه نداری دیگه!‬

‫***‬

‫از هواپیما پیاده شدیم . اصلا همچین فکری نمیکردم هواش مثل تابستونای تهران بود فقط با یه‬ ‫کوچولو‬

‫رطوبت! مثل همیشه اسمونش ابیه ابی بود رنگ دریا!‬

‫بعد از تحویل بارا از فرودگاه خارج شدیم که کنار پامون یه ماشینه اخرین مدل ترمز زد! جونم‬ ‫ماشین!‬

‫حلوای منو بخورن! ای من قربونت بشم گوگولی! یه اقای با شخصیته کت شلواری از ماشین‬

‫پیاده شد و به ما خوشامد گفت! جوی گرفته بودم که نیوتون با یه کیلو سیب تو عمرش نگرفته بود!‬

‫اقاهه چمدونامونو تو صندوق عقب شوتینگ کردو سوویچ داد دست کیوون!‬

‫هممون سوار این هیوال شدیم و کیوون همانند حیوون به راه افتاد!‬

‫***‬

‫این برجو کجای دلم جا بدم! اخه چرا انقدر با روحیه ی من بازی میکنید!‬

‫تو عمرم برج یه قلو ندیده بودم چه برسه دوقلو ... ارتفاش صاف تو لوزالمعدم!‬

‫کیوون ماشینو جلوی در نگه داشت ما هم پیاده شدیم که باز یه اقاهه اومدو سوویچوگرفتو با‬ ‫وسایل برد! هی یو (‪)you‬وایسا وسایلمو بردارم! که یه دفعه شیوا جون دستمو‬

‫گرفتو گفت:‬

‫- بیا بریم شادی وسایلو برامون میارن عزیزم!‬

‫نه بابا! جون من؟ لبخند زدمو گفتم:‬

‫- باشه!‬

‫و همگی رفتیم تو برج!‬

‫خیلی خسته بودم ... تازه ساعت هفت بود دلم میخواست بگیرم یه چند ساعتی تپل بخوابم ...‬

‫با اسانسور به اخرین طبقه ی برج رفتیم ... از ذهنم گذشت خوب شد اسانسورش خراب نبود! واال!‬

‫داخل پنت هاوس خیلی شیک و مدرن چیده شده بود ... جات خالی پشه نیستی ببینی‬

‫کجا اومدم بدونه تو! رنگ دیوارا شیری بود که حسابی با مبل راحتیای سفید داخل پذیرایی ست‬ ‫شده بود ...‬

‫- دخترم بیا بریم اینجا یه اتاق داره که ما برای تو در نظر گرفتیم!‬

‫لبخند زدمو با شیوا جون به سمت جایی که میگفت رفتیم . در یه اتاقو برام باز کرد ... با نگاه اول‬ ‫حسابی‬

‫مجذوب اتاق شدم .. دیواراش به رنگ بنفش خوشرنگی رنگ شده بود! تمام وسایل مثل تخت و‬ ‫کمد‬

‫میز لوازم ارایش و ... از جنسه چوبه سفید بود ... یه روتختی بنفشه خوشملم رو تخت قرار داشت!‬

‫- همه چیز خوبه خانومی؟‬

‫به شیوا جون نگاه کردم ... دلم میخواست بغلش کنم ... رفتم جلو و اروم بغلش کردمو تو گوشش‬ ‫گفتم:‬

‫- همه چیز عالیه!‬

‫اونم سرمو بوسید و گفت:‬

‫- اگه چیزی خواستی بگو ... فعال استراحت کن هر وقت بیدار شدی میریم تفریح میکنیم!‬

‫ازش جدا شدم و گفتم:‬

‫- چشم!‬

‫خدایی چقدر تغییر کرده بودما!‬

‫- چشمت بی بال دخترم!‬

‫و از اتاق خارج شد ...‬

‫برگشتمو یکم باز به اطرافم نگاه کردم ... بعد از جابه جا کردن وسایلم لباسامو عوض کردمو‬

‫رو تخت دراز کشیدم ... که دیگه هیچ نفهمیدم .‬

‫***‬

‫با سر و صدای زیادی از خواب پریدم! غلط نکنم مهمون اومده! نامردا حداقل اروم بحرفید بذارید‬

‫ما هم یکم خیر سرمون بخوابیم! بالشتمو بغل کردمو سعی کردم باز بخوابم ...‬

‫نخیر مثل اینکه حالا حالا ها داستان داریم ...‬

‫(صدای نازک یه زن ): شیوا فدات شم اگه میشه کیوانو صدا کن چمدونا زیاده!‬

‫شیوا جون: فرنگیس جان خودت میدونی که کیوان وقتی خوابه نمیشه طرفش رفت الآن‬

‫با البی تماس میگیریم چمدوناتونو میارن بالا عزیزم!‬

‫یه دفعه یه دختره با یه صدای دنده پیکانی پرید وسط موضوع:‬

‫- خاله فقط بهشون بگو اروم وسایلو بیارن بالا!‬

‫شیوا جون با یه صدای نسبتا کلافه ای گفت:‬

‫- باشه سپیده جون میگم!‬

‫دوباره همون دختره گفت:‬

‫- خاله راستی کیوان کجاست؟‬

‫بابا خواهر من ، الهی من قربونه اون چهره ی ناشناست بشم صدات داره رو عصابم پیاده روی‬ ‫میکنه! یکم مراعات کن اخه!‬

‫شیوا جون باز با زور جواب داد:‬

‫- گفتم که دخترم خوابه ...‬

‫دختر بی مزه گفت:‬

‫- بیدارش کنم؟‬

‫- خودت که اخلاقشو میدونی؟‬

‫لوس گفت:‬

‫- اهووم ...‬

‫ای مرض! سوسک از تو قشنگ تر حرف میزنه! پاشم فکشو بیارم وسط پنت هاسو هی اسم‬

‫بی افه منو میاره! ( البته شما جدی نگیریدا!)‬

‫نه دیگه واقعا نمیتونم بخوابم ... از تخته خوابم جدا شدمو به سمته دستشویی داخل اتاقم رفتم ...‬

‫بعد از اونم جلوی ایینه یکم به قیافم رسیدم. یه شلوار ورزشی با یه تیشرت پوشیدم و از اتاق زدم‬ ‫بیرون!‬

‫اوف اینا هنوز درگیر بودن! نزدیک که شدم بلند گفتم:‬

‫- سلام!‬

‫همه به سمتم برگشتن اقای رادمنش ، شیوا جون ، همون دختره صدا خوشگله و مادر گرامیش!‬

‫اقای رادمنش لبخند زدو گفت:‬

‫- سلام به روی ماهت دختر گلم ...‬

‫شیوا جون - بیا خانومی ... بیا پیشه خودم ...‬

‫رفتم پیشش! با دست منو به اون دوتا خانومه متشخص معرفی کرد:‬

‫- فرنگیس جون ، سپیده جون معرفی میکنم دخترم شادی!‬

‫یه لحظه احساس کردم رو استیجم ( شادی ... بانوی صدا .. تقدیم میکند: یکی هست تو قلبم‬

‫که هر شب واسه اون مینویسمو اون گاوه ** نمیخوام بدونه واسه اونه که مغز من اینهمه‬ ‫میخوابه!)‬

‫اوه اوه ... صد رحمت به ننه ناتنی سیندرال خوبه من هووشون نیستم اینجوری دارن با چشاشون‬ ‫منو قورت‬

‫میدن! واال! بذار شعورو بهشون یاد بدم بلندو سر حال گفتم:‬

‫- از اشناییتون خوشحالم!‬

‫ننه سیندرال با زور گفت:‬

‫- همچنین ...‬

‫اناستازیا ( سپیده جونو میگم!) ایشون که اصلا پاسخی به بنده ندادن! فقط یه چشم غره خیلی‬ ‫باکلاس‬

‫به من هدیه کردن! ... و بعد هردوشون خیلی شیک و مجلسی از کنارم رد شدن!‬

‫یکی نیست بگه بابا شما کلاس بذارید ولی ما خوراکمو پیچوندن کلاسه! واال!‬

‫دلم بد هوس چایی کرده بود . رفتم تو اشپزخونه و یه فنجون چایی واسه خودم ریختم ...‬

‫تو یخچال چیزه زیادی نبود ... واسه همین ترجیح دادم چاییمو با قند بخورم ... اینم یه مدل‬ ‫صبحونس دیگه!‬

‫سخت مشغول فکر کردن بودم که یه ان با صدای بشکن یکی جلوی چشمم از جام پریدم ...‬

‫- اوف سوختم ... نمیتونی درست بیای تو اشپزخونه!‬

‫کیوون خندیدو رو به روم نشست و همونطور که بهم نگاه میکرد گفت:‬

‫- اخه بدجور تو فکر بودی! ترسیدم غرق شی!‬

‫- هه هه هه هه! با مزه!‬

‫یکم با دستش موهاشو بهم ریخت بعد بامزه و با حالت التماس گفت:‬

‫- شادی پاشو یه چایی بریز! افرین دخترم!‬

‫- خودت شکر خدا پا که داری یکم تکون بده بهش میرسی!‬

‫- شادی بد میبینیا!‬

‫- تهدید نکن ...‬

‫یه دفعه خیلی جدی گفت:‬

‫- پس پاشو تا تحدیدم تبدیل به کتک خوردنت نشده!‬

‫با تعجب گفتم:‬

‫- واقعا میزنی؟‬

‫باز جدی گفت:‬

‫- اگه مجبور شم چرا که نه؟‬

‫اخم کردمو همراه با بغضی که نمیدونم از کدوم گوری اومده بود گفتم:‬

‫- واقعا برات متاسفم کیوان بخاطر یه چایی ...‬

‫یه دفعه صورتش رنگ شیطنت گرفتو با یه لبخند جذاب و مهربون بهم گفت:‬

‫- هی فسقلی شوخی کردم!‬

‫نمیدونم چرا همون موقع خیلی الکی یه قطر اشک از چشمم چکید ... کیوان اینبار با اخم گفت:‬

‫- شادی خدایی پامیشم میزنمتا گفتم که شوخی کردم دیگه چرا گریه میکنی؟‬

‫- کی من؟‬

‫- نه په عمم!‬

‫لبخند زدمو گفتم:‬

‫- نه بابا یکم چشمم میسوزه اشک ازش میاد!‬

‫- جوون من؟ شوخی که نمیکنی؟ راستی مدل گوشام بهم میاد جدیدا رفتم ورژن مخملی زدم!‬

‫خندم گرفت ...‬

‫کیوون- هر هر هر! پاشو یه چایی بریز واسم دهنم کف کرد از بس با تو سر کله زدم!‬

‫- به یه شرط!‬

‫شیطون گفت:‬

‫- چه شرطی؟‬

‫مظلوم گفتم:‬

‫- شب بریم پاساژ گردی؟‬

‫- تو کلا عاشقه خرید کردنی نه؟‬

‫- اره!‬

‫دوباره مظلوم گفتم:‬

‫- حالا میبری؟‬

‫یکم نگام کردو بازم بامزه سرشو به چپ و راست تکون دادو در اخر گفت:‬

‫- اوکی ... حالا اگه میشه چایی رو بریر! تازه فهمیدم تو چرا اصلا‬

‫دوست پسر نداری! هر کی با تو باشه بدبختش میکنی!‬

‫لبخند زدمو گفتم:‬

‫- خیلی دلتم بخواد! درضمن با این که ربطی به من نداره ولی چون دلم برات میسوزه برات چایی‬ ‫میریزم هوا برت نداره!‬

‫رفتم سمت کتری ولی صداشو از پشت شنیدم:‬

‫- دارم برات جغله!‬

‫داشتم چایی براش میریختم که یه دفعه با صدای نخراشیده ی اناستازیا یکمم خودمو سوزوندم ...‬

‫- وای ... کیوان! عزیزم چطوری؟‬

‫برگشتم که دیدم کیوونه بدبختو سفت گرفته تو بغلش ... دلم براش کباب شد از نوع کوبیده!‬ ‫کیوون عصبی گفت:‬

‫- اوو سپیده لهم کردی بابا بزن کنار اون هیکلو!‬

‫خندم گرفته بود ولی اناستازیا طفلکی حسابی رنگش البالویی شد! چایی کیوونو ریختمو اووردم‬

‫گذاشتم رو میز که یه دفعه اناستازیا جون با یه لحن نچندان دوستانه گفت:‬

‫- واسه منم یکی بریز!‬

‫جوون؟ نوکر بابات سیاه بود! بزنم فکش بیاد کفه اشپزخونه!‬

‫داشتم میرفتم سمت یخچال که یه دفعه کیوان خیلی جدی گفت:‬

‫- شادی بشین هر کی چایی میخواد خودش میریزه!‬

‫من که اصلا نمیخواستم چایی بریزم ولی باز دمت جیز گلابی! اناستازیا جون با حرص گفت:‬

‫- چطور واسه تو ریخت؟‬

‫راست میگه گلابی!‬

‫- اونش دیگه به تو مربوط نیست!‬

‫چقدر با این بیچاره بد حرف میزد! البته خب یه جورایی حقش بود ... مثل اینکه اگه بخوام‬

‫اینجا واستم اخر سر جنگ میشه! ترجیح میدم برم پی کار خودم ...‬

‫از اشپزخونه زدم بیرون ... اوف! نه مثل اینکه اینجا رو محاصره کردن ..ننه سیندرال هم که اینجا‬

‫حضور دارن ... مثل یه دختر خوب بی سر و صدا رفتم یه گوشه نشستم ...‬

‫که یه دفعه در باز شدو چند نفر پریدن تو .‬

‫یه دختره با یه پسره یه خانومه یه اقاهه اومدن تو خونه ...‬

‫دختر زود تر از بقیشون اومد جلو اول به سمت شیوا جون رفت و با انرژی گفت:‬

‫- سلام خاله چطول مطولی؟‬

‫و گونشو بوسید ... شیوا جون مهربون گفت:‬

‫- سلام به روی ماهت نازی جون خوبی خاله؟ خوش اومدی!‬

‫- فدات شم ...‬

‫بعد یه دفعه به من نگاه کردو جاتون خالی حمله کرد بهم ... اوو شادی دو وارد میشود!‬

‫خیلی محکم منو گرفت تو بغلشو با خوشحالی گفت:‬

‫- تو شادی هستی درسته؟‬

‫داشتم خفه میشدم اروم سرمو تکون دادم!‬

‫- وایی خیلی خوشحالم از دیدنت ...‬

‫اروم ازش جدا شدم گفتم:‬

‫- منم همینطور!‬

‫بعد شروع کرد تند تند بقیه اقوامشو معرفی کردن ، به پسر کنار دستیش اشاره کردو گفت:‬

‫- معرفی میکنم همسرم نیما!‬

‫و به اون خانومو اقا هه هم اشاره کردو ادامه داد:‬

‫- و پدر و مادرم ...‬

‫منم لبخنده پر انرژی زدم و گفتم:‬

‫- سلام خوشبختم!‬

‫مامان نازی هم بغل گرفتم اونم تو همون برخورد اول مثل شوهرش و دخترش با من خیلی مهربون‬

‫بود! شوهر نازی هم به نظرم پسر باشخصیتی اومد قیافشم خوب بود! (البته به چشه برادری!)‬

‫- یعنی فاتحمون خوندست شادی و نازی بهم بیوفتن با هم کره زمینو متلاشی میکنن!‬

‫هممون برگشتیمو به کیوون نگاه کردیم که این حرفو زد!‬

‫نازی- کیوان تو هم خواستی کارت عضویت بگیر بیا پیشه ما!‬

‫کیوان جلو اومد و عالوه بر اینکه به همه سلام کرد خطاب به نازی گفت:‬

‫- من از همین عقب نظاره میکنم نگران نباش!‬

‫نازی - اوکی دادش هر جور راحتی ما از همون عقبم تو رو قبول داریم!‬

‫همه خندیدن ...‬

‫شیوا جون - خب حالا که جعممون تکمیله بذارید برم یکی از اون هات چاکلت معروفامو درست‬ ‫کنم دور‬

‫هم بخوریم!‬

‫اناستازیا - البته شیوا جون جعممون همچین تکمیلم نیستا هنوز شراره اینا نیومدن!‬

‫شیوا جون با تعجب گفت:‬

‫- مگه اونا هم قراره بیان؟‬

‫اناستازیا جون لبخنده ژکوندو برد زیر سوال و گفت:‬

‫- بله من بهشون گفتم بیان که بیشتر بهمون خوش بگذره ...‬

‫نمیدونم اینا کی بودن ولی هم خانواده رادمنش و هم خانواده ی نازی از این خبر حسابی چهره‬ ‫هاشون عصبی شد!‬

‫هممون دور هم نشستیم شیوا جونم پرید رفت چند تا از اون هات چاکلتای معروفشو درست کردو‬ ‫واسمون‬

‫اوورد ... خداییشم خیلی چسبید ... اون وسطا بحث و گفتمانیم بود به ویژه میون اناستازیا جونو منو‬

‫نازی!‬

‫اناستازیا - من به شراره اینا قول دادم امشب ببریمشون تاالر شهر برنامه ویژه گذاشتن!‬

‫نازی - شرمنده سپیده جون دور من و اقامونو خط خطی کن!‬

‫اناستازیا - ا ... چرا؟‬

‫خودم - چون ما میخوایم امشب بریم پاساژ گردی!نازی بشکنی برام زدو گفت:‬

‫- الیک داری شادی!‬

‫خودم - فدایی داری شما!‬

‫همچین اناستازیا جون واسم چشم ابرو اومد که همون جا منم بد نگاش کردم ( پس چی فکر‬ ‫کردید ازش میترسم؟! )‬

‫اناستازیا - خیلی خب شما تشریف ببیرید پاساژ گردی ولی منو کیوان و شراره اینا تصمیمون اینکه‬ ‫بریم‬

‫به این جشنواره!‬

‫کیوان با مزه گفت:‬

‫- جوون؟ ... شما حنا داری به سر خودت ببند خواهشا! دور منم دایره بکش از اون گنده هاش!‬

‫با صدای لووس جوری که بعدش نزدیک بود تگری بزنم گفت:‬

‫- ا ... کیوان تو دیگه چرا عزیزم؟‬

‫کیوان باز با همون شیطنت گفت:‬

‫- چون چ چسبیده به را لذیزم!‬

‫همه خندیدیم! چه بی اف باحالی دارم من! ( یک کلام میگم خفه!) بی ادب یکم لطیف بخورد کن‬

‫خب! ( همین که هست!)‬

‫اناستازیا همچین جیغی زد که هممون صخره کوب شدیم!‬

‫- اومدن ... اومدن!‬

‫کیوون - چته؟ کی اومده؟‬

‫با نازو اشوه از نوعه خرکیش گفت:‬

‫- شراره اینا!‬

‫نازی - سپیده جون عزیزم این علاقه رو میتونستی ارومم ابرازش کنی!‬

‫اخ اخ نازی گل گفتی ...‬

‫فرنگیس - خب حالا بجای این حرفا پاشید برید استقبالشون! این چه وضعه اسقبال از مهمونه!‬

‫اقای رادمنش - فرنگیس خانوم اینجا یه برجه نگهبانا اونا رو تا دم در هدایت میکنن نگران‬ ‫نباشید!‬

‫فرنگیس هیچی نگفت فقط نگاهی به هممون کرد که از صدتا فحش بدتر بود!‬

‫***‬

‫بابا اینا هم جنبه ندارنا! درسته اینجا بزرگه ولی خب نه دیگه گله ای همه بیان یه جا!‬

‫رفتم کناره نازی اروم بهش زدم برگشتو مهربون نگام کرد که گفتم:‬

‫- من اینا رو نمیشناسم یکم معرفیشون کن!‬

‫اروم بهم گفت:‬

‫- زیادم مهم نیستن به جون شادی! ولی خب حالا که دوست داری بشناسیشون بهت میگم!‬

‫اون دختره رو نگاه کن ... شبیه چوب کبریته ... اون شرارست!‬

‫خندم گرفته بود راست میگفت دختره از لاغری داشت میمرد ... تا حالا فکر میکردم من خیلی‬ ‫لاغرم ولی این دیگه اخرشه!‬

‫- اون دختر کنار دستیشو میبینی اون خواهرشه شیدا! برعکس اون یکی که چوب کبریته این یکی‬ ‫تنه درخته!‬

‫ریز خندیدم:‬

‫- خدا بگم چی کارت نکنه نازی!‬

‫خودشم خندید و گفت:‬

‫- اون سه تا پسر اییم که میبینی دوتا شون نامزدای این دوتا عجوزن! کاوه نامزده شراره میثم‬ ‫نامزده شیدا!‬

‫- و اون یکی پسره کیه؟‬

‫چشمک زدو گفت:‬

‫- دادشه خواهرایه افسانه ای!‬

‫- حلوای من!‬

‫هر دو با یه لبخنده مرموز بهشون زل زدیم ... بی شعورا حتی به ما سلامم نکردن حتی وقتی من‬ ‫سلام کردم‬

‫هیچکدوم جواب ندادن یه ارنجم از نازی خوردم! خو اخه من چیکار کنم ننم گفته با ادب باش که‬ ‫سر مشق‬

‫جوانان ادب نیست حداقل از تو یاد بگیرن!‬

‫***‬

‫اقای رادمنش و خانومه رادمنشو فرنگیس خانوم و ددی و مامیه نازی کلا با هم گله ای رفتن بیرون‬

‫البته گفتن واسه خرید خونه دیگه خدا میدونه! شراره اینا و اناستازیا جونم همشون رفتن تو یکی‬

‫از اتاقا! خیلی تعجب کردم ... نازی مشکوک بهم گفت:‬

‫- وا اینا واسه چی رفتن تو اتاق؟‬

‫لب و لوچمو کجو ماوج کردمو گفتم:‬

‫- چه میدونم شاید الال دارشتن!‬

‫خندید ... و گفت:‬

‫- زهر مار! جدی گفتم؟ خیلی مشکوک میزنن!‬

‫و یه دفعه مثل این کولیا داد زد:‬

‫- نیما ... نیما؟‬

‫نیما بیچاره که با کیوون در حال تماشای تی وی بود مثل چی پاشود و اومد پیش ما!‬

‫- چی شد عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟‬

‫نازی لبخند زد و گفت:‬

‫- نه بابا تاجه سرم ...‬

‫یعنی تگری رو شاخش بود!نیما سرشو تکون دادو با لبخند گفت:‬

‫- خوب پس چی شده اینجوری منو صدا زدی؟‬

‫- اینا همشون جو گیرن تو چرا جو میدی؟‬

‫این کیوونم که همش پا به رهنه میپره وسط موضوع!‬

‫نازی - کیوان جان حرف نزنی نشونه ی لال بودنت نمیشه داداش ... خوب شد اصلا اومدی بیا‬ ‫بشین بگم چی شده!‬

‫کیوان پوزخندی زدو خودشو پرت کرد رو مبل ... نیما هم کنارش نشست ...‬

‫کیوان - خب بگو!‬

‫نازی لبخند مرموزی زد و گفت:‬

‫- اینا همشون با هم چپیدن تو اتاق!‬

‫نیما - خب؟‬

‫نازی- خب که خب! ما اینجا ادم نیستیم؟‬

‫کیوون - همین؟‬

‫و از صندلی پاشود و قصد رفتن کرد ولی همونجوری که واستاده بود گفت:‬

‫- وقتی میگم جو میگیرید واسه همین مواقعه!‬

‫اینبار من گفتم:‬

‫- نازی زاست میگه اگه موضوع خاصی نبود چرا پیشه ما نشستن؟‬

‫هان؟‬

‫کیوان بامزه نگام کرد و گفت:‬

‫- وقتی میشینی کارتون میبینی نتیجش همین میشه دیگه!‬

‫- هه هه هه هه خندیدم از ذایه شدنت دق نکنی!‬

‫نازی - کارتون میبینه که میبینه الآن موضوع یه چیز دیگست! من که خیلی به اینا مشکوکم!‬

‫در ضمن اصلا قرار نبود شراره اینا بیان اینجا یه دفعه از کجا پریدن کیش؟‬

‫نیما - سپیده که گفت اون دعوتشون کرده!‬

‫نازی- تو چقدر ساده ای شوهر خوش باور من؟!‬

‫کیوون - نیما بیخل داداش اینا حالشون خوب نیست! هات چاکلته شیوا بد اثر کرده!‬

‫با حرص گفتم:‬

‫- دیشب تو دبه خیار شور خوابیدی اقای با مزه؟!‬

‫- خیر تو دبه ترشی خوابیدم عزیزم برای همدردی با بعضی دخترای ترشیده!‬

‫و با دست بهم اشاره کرد!‬

‫- هه! من ترشیدم؟‬

‫خندید و گفت:‬

‫- البته اگه تا حالا کپک نزده باشی!‬

‫با حرصو صورته سرخ شدم از عصبانیت گفتم:‬

‫- خیلی بدی!‬

‫نازی - بیخیال شادی ...‬

‫و رو به نیما و کیوون گفت:‬

‫- اقایون میتونید تشریف ببرید!‬

‫کیوون - جدی؟ نمیدونم چطوری این محبتتونو جبران کنم؟‬

‫جونه نازی یه وقت تعیین کن جبران کنیم!‬

‫و با یه پوزخند به همراه نیما از ما جدا شدن!‬

‫تو خودم بودم که یه دفعه نازی جفت پا پرید قشنگ افکارمو پاره پاره کرد!‬

‫- شادی؟‬

‫- چیه؟‬

‫- پاشو پاشو بریم یه سر گوشی به اب روون بدیم پاشو؟‬

‫- یعنی میگی گوش واستیم؟‬

‫- چاره دیگه ای نداریم من خیلی کنجکاوم!‬

‫- اوکی پایتم ولی گندش در نیاد؟!‬

‫- خب فوقش در میاد تمیزش میکنیم!‬

‫خندیدم با کف دستم به کف دستش زدم:‬

‫- اوکی هستم!‬

‫پاشودیم و به سمته همون اتاق رفتیم ... کیوون اینا تو فاز خودشون بودن پس از این جهت‬ ‫خیالمون‬

‫تخت بود با یه بالشتو پتو اضافه!‬

‫مثل این اسگوال پاورچین پاورچین نزدیک در اتاق شدیم ... نازی با ضدایه خفه ای گفت:‬

‫- شادی خب گوش کن ببین چی میگن؟‬

‫هر دومون گوشمونو چسبوندیم به در ... صدا ها خیلی خفه بود به سختی میشد فهمید چی میگن!‬

‫اناستازیا - من که میدونم احسان باورش میشه!‬

‫شراره - یعنی میگی میتونیم با فتوشاپ درستش کنیم؟‬

‫یکی از پسرا که حدس میزدم نامزه شراره باشه گفت:‬

‫- من درستش میکنم فقط چند تا عکس از نگار بدید!‬

‫اناستازیا - من دارم واستا برم از کیفم بیارم ..بیرونه!‬

‫تا اینو گفت منو نازی پریدم رو مبل ...‬

‫در باز شدو اناستازیا جون اومدن بیرون! اول یه نگاه به من و نازی که سعی میکردیم عادی رفتار‬ ‫کنیم‬

‫کرد و بعدشم راشو کشید رفت!‬

‫اروم به نازی گفت:‬

‫- ناناز اینا داشتن راجبه کدوم بدبختی حرف میزدن؟‬

‫نازی هنگ کرده گفت:‬

‫- احسانو و نگار!‬

‫- خب اینا کین؟‬

‫نازی انگار تازه به خودش اومد!با نگرانی گفت:‬

‫- شادی اینا میخوان زندگیه احسانو نگارو رو بهم بریزن واسه همین اومدن کیش!‬

‫من که گیج میج میزدم:‬

‫- چی؟‬

‫هممون موقع اناستازیا جون با یه کیف تو دستش از جلومون رد شد ... و دوباره رفت تو اتاق!‬

‫نازی بهم نگاه کرد و گفت:‬

‫- قصش طوالآنیه ... پاشو بریم تو اتاق ما باید یه چیزایی رو بهت بگم!‬

‫سرمو تکون دادم و گفتم:‬

‫- اوکی!‬

‫با هم رفتیم تو اتاقه نازی اینا!‬

‫کنارش رو تخت نشستم ...‬

‫- خب بگو! قضیه چیه؟‬

‫- چند سال پیش سپیده قرار بود با احسان ازدواج کنه! احسان یکی از دوستای کیوان بود ...‬

‫پسر خوبی بود .. ولی خیلی براش نجابتو این حرفا مهم بود ... تا اینکه یه روز سپیده رو با یه پسر‬ ‫تو پارک‬

‫میبینه ... این قضیه بارها تکرار میشه تا خود سپیده اعتراف میکنه که یه نفر دیگه رو دوست داره‬ ‫...‬

‫احسان که اینو میفهمه از اونروز به بعد دور سپیده رو خط میکشه ... تا چند ماه بعد که کارته‬ ‫عروسیه احسانو نگار ، یکی از دوستای خواهر احسان به دستمون رسید من که به شخصه کلی‬ ‫حال کردم ... ولی سپیده، اون از همون اولم همش میخواست بینه ابن دوتا رو خراب کنه حتی یه‬ ‫بارم تونست ... خدا میدونه‬

‫اگه پادرمیونیه اقا وخانومه رادمنش نبود زندگیشون به کجا کشیده میشد!‬

‫حالا هم میدونم قصدشون واسه اومدن به کیش چیه! من نمیذارم اینا نقششونو عملی کنن!‬

‫یکم فکریدمو گفتم:‬

‫- حق با توا! اینا خیلی ادمای مزخرفین! منم کمکت میکنم!‬

‫نازی دستاشو به هم کوبید و گفت:‬

‫- ایول! فقط یه چیز باید با پسرا هم حرف بزنیم تنهایی نمیشه!پاشو ... پاشو بریم بهشون بگیم!‬

‫باز مثل اسگوال برگشتیم تو حال! کیوون کی خوابش برده؟ اوخی چه بامزه خوابیده گوگولی!‬

‫شادی خفه!‬

‫نازی - شادی من برم پی نیما ببینم کجا الال کرده تو هم این کیوانو یه جوری بیدار کن خودت!‬

‫- کی من؟‬

‫- نه په من! د بدو دیگه من رفتم!‬

‫برگشتمو به چهره ی معصومه کیوون نگاه کردم ... چرا احساس میکنم دوست دارم؟! شاید‬

‫فقط یه عادته! نه! ا ... گفتم یه عادت بگو چشم! اوکی بابا چشم!‬

‫اروم رفتم کنارش رو کاناپه! خب چجوری بیدارش کنم؟ نه نمیخوام بیدارش کنم ... دلم میخواد با‬ ‫موهای خوش فرمش یکم بازی کنم ... ولی اگه بیدار بشه چی؟ بیخیال خوابش سنگینه ... اروم‬ ‫دستمو جلو بردم کردم میون موهاش! وای خدا چقدر این بشر گلابی دوست داشتنیه! داشتم‬ ‫همینجوری شیطونی میکردم که یهو مچ دستم توسطه دسته مردونش گرفته شد بعدشم صدای‬ ‫شادش تو گوشم پیچید:‬


موضوعات مرتبط: رمان با من قدم بزن

تاريخ : سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۴ | 18:25 | نویسنده : زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله) |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.