کیوان فقط نگام میکرد! گریم گرفتو گفتم:
- کیوان خواهش میکنم بدو!
***
حالم خیلی بد بود ... همین الآن رسیدیم بیمارستان دکتر داشت دختر رو ماینه میکرد ... صدمه ی جسمی ندیده بود
ولی از نظر روحی ...
کیوان - بیا اینو بخور!
به دستش نگاه کردم اب میوه؟!
- نه نمیخوام!
اخم کردو گفت:
- مگه دست خودته!
- گفتم که نمیخوام!
- خیلی خوب خودت خواستی!
و یه دفعه به زور دهنمو گرفتو ابمیو رو داد به خوردم!
نفسم بند اومد ... سرفه کردمو با حرص گفتم:
- خفم کردی!
بطری رو انداخت سطل و گفت:
- فدا سرم!
پسره بیشعور!
هیچی نمیگفتیم ... نه من نه اون! کلافه شدم! مظلوم ازش پرسیدم!:
- دکتر چیزی نگفت؟
نگام نکرد فقط سرشو به علامته منفی تکون داد! من نمیدونم این گلابی چرا از من ناراحته!
دلم نمیخواست باهام اینجوری باشه اروم و مظلوم گفتم:
- هی! باهام قهری؟
جواب نداد! نه مثل اینکه از ترفندای دخترونه باید استفاده کنم!
- بی اف گلم؟
نگام نکرد و فقط گفت:
- سعی نکن خرم کنی!
خندیدم و گفتم:
- همین که جواب دادی یعنی خر شدی!
این دفعه نگام کردو گفت:
- ما که بالاخره میریم خونه!
- خوب حالا میشه قهر نکنی؟
شیطون نگام کردو گفت:
- به این اسونیا نیست! خرج داره!
بچه پررو برو عمت واست خرج کنه!
***
ظاهرا دختره پدر نداشت ... خیلی دلم براش کباب شد! مادر و خواهر قرار شد بیان بیمارستان تا
ببرنش! دوست داشتم قبل از اینکه برم یه ذره باهاش حرف بزنم ... با کلی دست دست کردن
رفتم تو اتاقش!
چشماش بسته بود ولی ردهای اشکو گوشه ی چشاش میدیدم! رفتم جلو و اروم گفتم:
- بهتری؟
چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد ...
- اره ...
لبخند زدم ... و گفتم:
- میشه یه چیزی ازت بپرسم؟
باز با همون صدای گرفته گفت:
- بپرس.
- اون پسر کی بود؟ چرا ...
احساس کردم دوباره دلش گرفت ... یه بغض تلخ! نمیخواستم ناراحت بشه واسه همین چیزی نگفتم که خودش گفت:
- اون پسر یکی از فامیالی دورمون بود ...
یعنی میخواد با هام حرف بزنه ... اروم گفتم:
- پس تو چرا اینجوری التماسش میکردی؟
دوباره اشکاش در اومد ولی انگار حسشون نمیکرد چون چهره ی هیچ تغیری نکرد!
- من دوسش دارم ... اونم منو دوست داشت ... ولی ... ولی نمیدونم چرا یه دفعه همه چیز
بهم ریخت ... اون منو ترک کرد ... رفت ... حالا هم ... حالا هم داره ازدواج میکنه ...
دستشو گرفتم ... که با زجه گفت:
- من نمیتونم فراموشش کنم! نمیتونم ...
یاد فرهود افتادم ... خودمم گریم گرفته بود ... یکم که اروم شدیم گفتم:
- میشه اسمتو بدونم؟
با دسته ازادش اشکاشو پاک کردو گفت:
- شبنم!
بین گریه لبخند زدمو گفتم:
- جالبه اسم منم اولش ش داره! منم شادیم!
اونم با یه لبخند تلخ گفت:
- خوشبختم!
- میتونم باهات بیشتر اشنا شم ... منظورم اینکه با هم دوست شیم ... راستش من
... منم مثل تو یه همچین دردی رو کشیدم ... شاید باورت نشه ولی خیلی خوب درکت
میکنم ...
از تو کیفم یه برگه و یه خودکار پیدا کردمو شمارمو روش نوشتم ... سمتش گرفتمو گفتم:
- خوشحال میشم اگه دوست داشتی بهم زنگ بزنی!
از اون لبخند شیطون پر انرژیا زدمو ادامه دادم:
- از نظر روحی رو دلقک بازیه من حساب کن!
خندید ... اره خندید ... خیلی خوبه ادم بتونه بقیه رو خوشحال کنه!
- من دیگه باید برم خدافظ ...
- به سلامت ...
خواستم از در برم بیرون که یه دفعه صداشو شنیدم ...
- شادی؟
برگشتم که گفت:
- بابت امروز ممنون خیلی زحمت کشیدم!
چشمک زدمو و گفتم:
- نوش جان قابل نداشت! بذار تو امانی دفعه بد نوبته توا!
لبخند زد ...
از اتاق بیرون امدم که گلابی کیوون را اشفته جلوی در نظاره کردم! ( این تیکه تحت تاثیر سریال حریم سلطان بود!)
- میشه بگی اون تو چه غلطی میکردی؟
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
- بی ادب ...
و از کنارش با حرص رد شدم که فهمیدم خودش داره دنبالم میاد!
با هم سوار ماشین شدیم ... چه روزی بود امروز! تو این ایری بیری یه سوالی مغزمو تیلیت کرده بود اونم این بود: پس بستنیایی که گلابی خرید چی شد؟!
یعنی عاشق خودمم با این ذهنه درگیرم ... تا خونه نه من حرف زدم نه اون ...
***
- صنم الهی من پیش مرگت بشم برو این چمدنتو ببند اخر سر یه چیزی جا میذاری!
خندید و گفت:
- نگران نباش اونقدر چیزی نمیخوام با خودم بیارم!
- از ما گفتم بود! ولی خدایی رفتیم اونجا مثل خودم پایه باشیا!
چشمک زدو گفت:
- اوکی!
- من حاضرم تو کی؟
بازم خندید و گفت:
- من نمیدونم تو این همه انرژی رو از کجا میاری! تازه از رفتارای اقا کیوان فهمیدم که توجه خاصی به تو داره!
- نه بابا! اون مخش شیشو هشت میزنه!
- نه باور کن تا حالا ندیدم اینجوری باشه ... اکثرا یه هفته نمیومد خونه شبا دیر میومد یا اصلا نمیومد
اما جدیدا خیلی تغییر کرده! تازشم اومدنه سریعش از شمال خیلی غافلگیر کننده بود اخه هر وقت میرفتن مسافرت با دوستاشون حداقل یه هفته نمی یومدن! هیچ وقت با خانوادشون مسافرت نمیرفتن همش با دوستاشون بودن ولی نمیدونم این دفعه چرا دارن با خانوادشون میرن کیش!
یه جوری شدم ... یعنی اون به من حسی داره؟!( کی کیوون؟ این گلابی؟ عمرا! صد سال سیاه سفید! اون اصلا حسم مگه داره؟!)
- تو هم بد جور امار داریا ووروجک!
صنم خندید و گفت:
- ما اینیم دیگه!
داشتیم هر هر مثل دیوونه ها مخندیدیم که شیوا جون ظاهر شدن!
- خب دختر خانومای خوشگل به چی میخندن؟
- هیچی شیوا جون از بیکاری زده به سرمون!
صنم باز ریز خندید!
شیوا جونم خندش گرفته بود! اروم زیر لب گفت:
- از دست شما!
- راستی شیوا جون یه سوال! چه ساعتی باید بریم فرودگاه؟!
شیوا جون - حتی فکرشم نمیتونی بکنی!
- چرا؟ مگه چه ساعتیه؟
- 5 صبح پروازه!
وای جونمی جون! دستامو مثل اسگوال بهم کوبیدم گفتم:
- عالیه بهتر از این نمیشه!
صنم و شیوا جون با تعجب بهم نگاه کردن و همزمان با هم گفتن:
- چیش عالیه؟
- اینکه قرار این ساعت بریم ... وای خیلی خوبه ... اخر فازه!
شیوا جون پقی زد زیر خنده و گفت:
- من عاشقه همین اخلاقتم دختر! پس برو زود تر اماده شو که امشب ظاهرا نمیتونیم بخوابیم!
***
داشتم تو اتاقم الکی میپلکیدم که یه دفعه صنم اومد تو اتاق ...
- چیزی شده صنم؟
- شادی من نمیتونم باهاتون بیام کیش!
- چی؟ چرا؟
- بخدا شرمندم ولی همین الآن خالم زنگ زدو گفت مامانم دوباره حالش بد شده نمیتونم تو این شرایط تنهاش بذارم!
خیلی دلم گرفت ...
- میفهممت عزیزم اشکلا نداره مامانت مهم تره! برو پیشش امیدوارم زود تر خوب بشه!
اگه میخوای منم نرم بیام پیشت!
- نه گلم مرسی از این که درک میکنی! من دیگه باید برم به شیوا جونم گفتم ...
- برو به سلامت ...
رفت ... ولی یه جوری حال گیری بود یکم دلم شکست ... کاش میشد بیاد ...
***
ساعت 00 شب بود خیلی خوابم میومد از اتاقم اومدم بیرون که یه لیوان اب بخورم
که تو اشپزخونه شیوا جونو دیدم ...
- شادی ، عزیزم چشات یه ذره شده برو یه ذره بخواب کیوان و باباشم رفتن خوابیدن
من خودم بیدارت میکنم گلم ... برو راحت بخواب!
لبخند زدم ... خدایی خیلی مهربونه!
- چشم شیوا جون میرم میخوابم شما هم بخوابین ساعتو کوک میکنم واسه یکو نیم!
- فکر خوبیه! راستی صنم به تو هم گفت که نمیتونه با ما بیاد!
- بله خیلی ناراحت شدم ولی خوب مادرش مهم تره دیگه!
لبخند زد و گفت:
- اره خیلی دلم براش میسوزه! ایشاال زود تر خوب بشه! من دیگه میرم بخوابم ... فعال شب بخیر عزیزم!
- شب خوش ...
هر کدوممون رفتیم تو اتاقمون ساعتو کوک کردمو با ارامش سرمو گذاشتم رو بالشته
خوشملم و سه سوت رفتم فضا!
***
زی ی ی ی ی ن گ ...
ای زهر مار ای مرض ای درد! خاموشش کردم! یعنی به این زودی یکو نیم شد! من هنوز خوابم میاد!
خاک بر سر بی ذوقت پاشو احمق داری خیر سرت میری کیش!
مثل فنر بلند شدم باید همرو بیدار میکردم! از اتاق پریدم بیرونو خدایی سرده! از پله ها پایین اومدم که یدفعه تصادف کردم!
دووف ..دووف ... شاپاالق! نامرد چه جسم سختیم بود!تو اون تاریکی چشامو ریز کردم که چهره ی متعجب
اقا کیوونه حیوون صفتو دیدم!
- تو چرا وقتی داری راه میری جلوتو نگاه نمیکنی؟
سریع خودم شدم گفتم:
- هه مشکل از من نیست مشکل از توا که همه جا ظاهر میشی! و همیشه هم همونجایی که من هستم!
با انگشت چند بار اروم زد تو سرمو گفت:
- نه مشکل از اینجاست!
و همینطوری که از کنارم رد میشد گفت:
- در ضمن نمیخواد شیوا اینا رو صدا بزنی خودم بیدارشون کردم!
خوب پس این کارم که گلابی کرده فقط مونده من برم اماده شم!
دوییدم تو اتاقم داشتم از سرما میمردم ... یه ارایش خیلی کم رنگ دخترونه که حسابی به صورتم میشست کردمو سریع یه شلوار جین ابی کاربونی با یه مانتو سفید خوشمل تنم کردمو یه شال ابی کاربونیم انداختم رو کلم! صندالی خوشمل سفیدمو با کیف خوشمل سفیدمو برداشتم!
خلاصه همه چیز خوشمل منم که خوشمل!: ))))
خب دیگه ما که رفتیم خاطراتمان بماند! وسایلمم که قبال شوتینگ کردم تو ماشین! دیگه این چند روز خیلی با هم بودیم! لحظه های باحالی بود خندیدیم گریه کردیم! پارتی بردمتون! بام تهران بردمتون! پاساژ گردی بردمتون! پارکم بردمتون! دعوا هم که کردیم ... دیگه دارم میرم! یکم از هم دور باشیم بهتره وقتی برگشتم داستانو ادامه میدم! پس فعال بابای!
شوخی کردم بابا گریه نکنین ... میبرمتون با خودم ... میبرمتون فقط قول بدید بچه های خوبی باشی شلوغ و پلوغ نکنین! دمتون داغ! پس بزنید بریم!
***
خیلی خیلی سرد بود واسه همین سیوشرتمو با اجازتون برداشتم!
همه با هم از خونه زدیم بیرون اینبار با بنز اقای رادمنش قرار بود بریم ... کیوون که مثل همیشه راننده شخصی اقای رادمنشم کنارش نشست منو شیوا جونم صندلی عقب!
کیوون - چیزی جا نذاشتید؟
نگاهش مستقیم به من بود!
- نه
شیوا جون - نه پسرم همه چیزو اووردیم!
باز از ایینه به من نگاه کردو گفت:
- مطمئنید دیگه؟
بزغاله! یعنی من انقدر خرم! جوابشو ندادم که شیوا جون گفت:
- کیوان بدو دیرمون میشه!
گلابیم که تو اینکارو استاد ماشینو سریع از جاش کند! اول صبحی اهنگ گذاشت البته من خیلی از
اینکارش خوشم اومد چون منم خودم در هر شرایطی گوش دادن به اهنگو دوست دارم! البته به عرضتون
برسونم وولوم خیلی کمه ها!
***
از ماشین پیاده شدیم ... کیوون رفت تا ماشینو تو پارکینگ پارک کنه ... ما هم تو محوطه با چمدونا
مثل این بی خانمانای جیگول واستادیم!
بعد از چند دقیقه سر کله گلابی جوونم پیدا شد! تا کیوون رسید سمتمون شیوا جون دسته ی چمدونشو گرفتو
بلند گفت:
- بدویید بچه ها دیر شد! بدویید ...
اقای رادمنش - نگو دیر شد خانوم بگو سردمه!
هممون خندیدیم ...
شیوا جون - باشه اصلا سردمه بدویید دیگه!
و غیر منتظره دستمو گرفتو منم همراهه خودش کشدید ... همزمان حرفم میزد!
- بدو دختر الآن هر دومون یخ میزنیم اینا رو نگاه نکن مردن پوستشون کلفته! سرما حالیشون نیست!
راست میگفت خیلی سرد بود تمام صورتم قرمز شده بود ... ولی چمدونم ... برگشتمو به چمدونم نگاه کردم
بابا گلابی! شرمندمو کردی! کیوون جوون چمدونمو داشت میاوورد ... اورین پسر خوب ... به تو میگن بی اف
نمونه از نوع کاریش! منم که از خدا خواسته قدمامو تند کردمو با مادر بی اف گلم همراه شدم!
وارده محوطه فرودگاه شدیم ... اووف چه شلوغه ..
دینگ دینگ دینگ ... مسافرین گرامی به مقصد مشهد ... بیا برو کنار بذار باد بیاد بابا همچین تو دماغی
حرف میزنه فکر میکنه خیلی با کلاسه! مثل ادم سفت حرف بزن هیچیت نمیشه! واال!
شیوا جون - شادی عزیزم بیا بریم بشینیم کیوان چمدونا رو تحویل میده! یه نمه دلم واسش کتلت شد!
این همه چمدون گلابی تنها! ولی وقتی یاد هیکله هرکولش افتادم گفتم بکش حقته!
یه نیم ساعتی گذشت هممون بیکار نشسته بودیم ... البته بیکار بیکارم که نه شیوا جون داشت
واسم خاطر تعریف میکرد! بین حرفاش فهمیدم تو این سفر همسفرای دیگه ای هم داریم اونم دوستای خانوادگی
شیوا جون اینان! حالا خدا کنه اخلاقشون ادمونه باشه حداقل سفرو بهمون زهر نکنن! البته نگران نباشید اوناهم
ادم نباشن خودم میبرمتون همه جا میگردونمتون!
بالاخره لحظه ی پر استرس و هیجان فرا رسید ... با این اتوبوسا ما رو به سمته هوایپما ها بردن! خدایی جو
با حالی بود سردی هوا صدای موتوز هواپیما! تاریکی هوا!هیجان سفر ... همه همه خیلی باحال بود!
همیشه از چیزای بزرگ وحشت داشتم مثل هواپیما ... یکم میترسیدم! الببته فقط یکم! ( خودمون از یکم بیشتر!)
از پله ها بالا رفتیم همونجوری که داشتیم میرفتیم بالا شیوا جون اروم کنار گوشم گفت:
- راستی گلم صندلی تو و کیوان کنار همه ...
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- باور کن منو اقامون نمیتونیم از هم دور بشینیم!
موش بخوره شما دوتا رو! فقط لبخند زدم ...
خب از همین الآن کل سفر زهرم شد ... واقعا حوصله کل کل ندارم کاش کیوون تو این سفر ادم باشه!
***
شیوا جون یه بلیط بهم داد و گفت:
- برو کیوان حتما تا الآن نشسته فکر کنم صندلی شما از ما عقب تره!
اقای رادمنش و شیوا جون کنار هم همون صندلیا ی جلو نشستن ... بلیطمو به مهماندار هواپیما
نشون دادم اونم با دست بهم جامو نشون داد! وقتی رسیدم به صندلیم کیوونو دیدیم که خیلی ریلکس
کناره پنجره نشسته! با کلافگی گفتم:
- میشه بیای اینور بشینی من میخوام کنار پنجره باشم!
تازه متوجه هم شد و بازم در همون حالت نشست و خونسرد گفت:
- بعد اونوقت اگه نخوام؟
تند تند ولی با ارامش گفتم:
- ببین یه خواهش دارم ازت فقط تو همین سفر سعی کن با من کل کل نکنی چون اینجوری هم سفر به
تو زهر میشه هم به من بیا مثل ادم با هم رفتار کنیم نه مثل سگو و گربه!
یکم نگام کرد ولی بعد خیلی غیر منتظره از جاش بلند شد و همونجوری که با دست به من اشاره میکرد
بشینم بهم گفت:
- پس تو هم سعی کن اخلاقتو یه کوچولو تغییر بدی!
وقتی گفت:
- اوکی؟
نه مثل اینکه گلابیا هم میتونن تغییر کنن ... پس منم سر لج و لجبازی رو پخ پخ کردم و با یه لبخند گفتم:
- اوکی!
- اورین جی اف گلم!
هر دومون سر جامون بی سر و صدا نشستیم .به ساعتم نگاه کردم دو دقیقه به سه! خوب دیگه الآنه که هواپیما بپره من برم اون دنیا! نا خدا گاه به چهره ی اروم کیوون نگاه کردم ... خیلی
خونسرد نشسته بود در حالی که من داشتم اشهدمو میخوندم! اروم و با چهره ای که سعی میکردم خونسرد باشه بهش گفتم:
- یه سوال بپرسم؟
سرشو به سمتم نچرخوند فقط گفت:
- بپرس!
یکم مکثیدمو بعد گفتم:
- تو از پرواز نمیترسی؟
اینبار با تعجب برگش سمتم و گفت:
- نه ... واسه چی باید بترسم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- هیچی ... هیچی همینجوری گفتم!
یه دفعه با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد تو چشمای جذابش خیره شدم ... که با شیطنت
چشاشو ریز کردو گفت:
- نگو که تو میترسی؟
نمیتونستم در برابر نگاه نافذش دوروغ بگم ولی اعترافم نمیتونستم بکنم چون چشام قبلش ضایعم کرده بود!
اروم خندید ولی نه برای اینکه مسخرم کنه ... خندش خاص بود ... خاص!
سرشو اوورد جلو تر رو اروم گفت:
- پس بذار یه داستان برات تعریف کنم! یه شب یه هواپیما مثل همیشه از فرودگاه میره تو اسمون
ساعته پروازم دقیقا مثل ساعت پرواز ما بوده! تو تاریکی مطلق! شهر ساکت ... هواپیما اروم از زمین فاصله میگیره ... که یکدفعه یه ابر سیاه اونو تو خودش ... حل میکنه! و اون هواپیما دیگه دیده نمیشه!
اروم تر و مرموز تر از قبل گفت:
- میدونی میگن این ساعت پرواز ساعت شومیه!
واقعا ترسیده بودم قلبم تند تند میزد ... خواست دوباره ادامه بده که با التماس و اشکی که تو چشام
بود بهش گفتم:
- بسه کیوان! خواهش میکنم دیگه چیزی نگو!
شونه هاشو بالا انداختو و گفت:
- اوکی بابا دیگه چیزی نمیگم اصلا من میخوام بخوابم بیدارم نکن ... خیلی خستم!
و چشاشو بست! گلابی خوشخواب! خلبان شروع کرد به حرف زدن مهماندارا هم یه چند تا ادا اصول
در اووردنو رفتن سر جاشون هواپیما سرعت گرفت ... سرعتش خیلی شدید بود انقدر ترسیده بودم که
ناخداگاه سرمو پشته بازوی کیوون قایم کردم ... انگار ترسمو حس کرد چون بعد از چند لحظه کاملا منو
تو اغوشش غایم کرد! احساس امنیت خیلی زیادی داشتم ... حتی اگه هواپیما سقوطم میکرد من
عین خیالمم نبود! حتی جدا شدن ناگهانیه هواپیما هم از زمین حس نکردم!
یه چند دقیقه ای بود تو هوا معلق بودیم! همه چی از این بالا کوشولوی کوشولو بود!
کیوون سیوشرته تنشو در اووردو خیلی ناگهانی انداخت روی پای من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا میندازی اینجا؟
- میبینی که اینجا جالباسی نداره!
بهم بر خورد جاتون خالی بدم خوردا! انگار فهمید که بعد از چند لحظه گفت:
- شوخی کردم بابا دیدم سرده گفتم اینو بندازی روت ... حالا بگیر بخواب بذار منم بخوابم!
- اینجا که نمیشه خوابید!
- سوسولی دیگه!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- خوب شما بگو سرمو کجا بذارم؟
- رو سنگ!
- مرسی از پیشنهادت!
- خواهش میکنم حالا بگیر بخواب یا اگه نمیخوای بخوابی بذار من کپه مرگمو بذارم!
و راحت گرفت کپشو گذاشت ... اگه تو پررو ای من از تو روم زیادتره! بعله!
با پررویی سرمو گذاشتم رو شونشو اروم چشامو بستم ولی صداشو شنیدم که اروم گفت:
- بچه پررو یی دیگه کاری نمیشه کرد!
***
با حساس یه دست که داشت گونمو نوازش میکرد از خواب پریدم بیرون! گلابی؟ تو؟
- پاشو واست خوراکی اووردن کوچولو!
یکم چشامو ماساژ دادمو به ظرف جلوم خیره شدم همه چی بود ... شیر کاکائو ، کیک ، یه بسته که
نمیدونم توش چی بود ولی داغ بود و ...
- کی میرسیم؟
به ساعته خوش فرمه اسپرتش نگاه کردو گفت:
- تقریبا نیم ساعت دیگه!
ناخوداگاه لبخند زدم:
- چه خوب!
یکم از شیر کاکائوم خوردم ... بعد از چند لحظه بهش نگاه کردم وگفتم:
- خوب تو این نیم ساعت بیا یکم حرف بزنیم! موافقی؟
بهم نگاه کردو با شیطنت خاص همیشگیش گفت:
- چرا که نه؟! بحث بیار وسط من خودم ادامش میدم!
- خب اول تو بگو میخوام یکم از اون دختره که عاشقشی برام بگی! فوضول نیستما فقط یه نمه
کنجکاویه!
به حالت مسخره گفت:
- بر منکرش لعنت! کی گفته تو فوضولی؟
- مسخرم نکن حالا میگی یا نه؟
- اوکی به یه شرط!
- چه شرطی؟
- این که تو هم دلیل گریه ی اون دفعتو بهم بگی چظوره؟
سرمو انداختم پایین نمیخواستم درمورد اون موضوع صحبتی کنم ... از یاداوریش نه این که دلم
واسش تنگ شه از حماقت خودم رنج میبردم!
- چی شد فسقلی جا زدی؟
- نه ... نه باشه منم برات توضیح میدم ... خب حالا تو بگو!
- خوب این موضوع تقریبا واسه دوسال پیش روزی که اولین بار نگارو دیدم! خب من هیچ نظری روش نداشتم بیشتر اون خودشو بهم میچسبوند! از رفتارای سبکشو طرز لباس پوشیدنش خوشم نمیومد!
ولی بعد چند وقت خود به خود احساس کردم بهش علاقه دارم!میدونی نمیتونستم ازش دور باشم!
عالقم بهش همیشه بیشتر از قبل میشد ... اونم به من علاقه داشت ... هر دومون خیلی باهم خوب بودیم ... البته دعواهامونم زیاد بود ولی بازم باهم کنار میومدیم! تا اینکه به مدت یه ماه با خانوادش رفت کانادا تو اون مدت خیلی اذیت شدم ... دلم واسش تنگ شده بود! ولی وقتی برگشت ...
دیگه اون نگار سابق نبود ... تغییر کرده بود! خیلی راحت به من گفت که دیگه نمیخواد باهام باشه خیلی راحت تر منو ول کردو رفت! خیلی راحت ...
دوباره چشاش غصه دار شد! این چهره ی ناراحتش اذیتم میکرد! شیر کاکائوشو باز کردم جلو گرفتم اروم گفتم:
- خب حالا بیا اینو بخور شلیل جون! خودم میرم برات خواستگاری!
چهرش دوباره رنگه شیطنت گرفت بعد از گرفتن شیر کاکائو از دستم بهم گفت:
- سعی کن منو نمیچونی!
گنگ نگاش کردم و گفتم:
- چی رو نپیچونم؟
با شیطنت گفت:
- دلیل گریه اون دفعت چی بود؟
سرمو انداختم پایین بعد از چند لحظه گفتم:
- بخاطر یه ادمه بی معرفت!
سرمو اووردم بالا که با نگاه متفکرش مواجه شدم! چشاشو ریز کردو گفت:
- و اون ادمه بی معرفت کی بود؟
یه پرده نازک از اشک جلوی دیدمو گرفت ... اروم گفتم:
- پسر داییم!
نمیدونستم چرا دارم این حرفا رو بهش میزنم فقط احساس میکردم میتونم با حرف زدن باهاش ارامش بگیرم ...
- از بچگی باهاش بزرگ شدم ... همه لحظه های شیرین زندگیم ... با اون بود ... خیلی باهم خوب بودیم ... تا اینکه احساس کردم عاشقش شدم ... بهش وابسته شدم ... و همش ... وهمشم تقصیر فرهود بود ...
بغض راه گلوم بست ... با سختی ادامه دادم:
- دقیقا همون زمان که همچین حسی بهش پیدا کردم ... رفت!
با ریزشه اشکم صورتمو ازش برگردوندم ... که کیوان یه دفعه گفت:
- هی شادی؟
اشکمو پاک کردم به سمتش برگشتم که بی مقدمه منو تو اغوشش گرفت اروم کنار گوشم گفت:
- دیگه گریه نکن هیچکس لیاقته اشکای تو رو نداره!
این واقعا گلابیه خودمونه؟ نه مثل اینکه واقعا خودشه!
لبخند زدمو از بغلش اومدم بیرون! بامزه بهش گفتم:
- حالا دیگه پررو نشو اقاهه! فاصلتم حفظ کن!
سرشو به حالت تاسف به طرفین تکون داد و گفت:
- ببین جنبه نداری دیگه!
***
از هواپیما پیاده شدیم . اصلا همچین فکری نمیکردم هواش مثل تابستونای تهران بود فقط با یه کوچولو
رطوبت! مثل همیشه اسمونش ابیه ابی بود رنگ دریا!
بعد از تحویل بارا از فرودگاه خارج شدیم که کنار پامون یه ماشینه اخرین مدل ترمز زد! جونم ماشین!
حلوای منو بخورن! ای من قربونت بشم گوگولی! یه اقای با شخصیته کت شلواری از ماشین
پیاده شد و به ما خوشامد گفت! جوی گرفته بودم که نیوتون با یه کیلو سیب تو عمرش نگرفته بود!
اقاهه چمدونامونو تو صندوق عقب شوتینگ کردو سوویچ داد دست کیوون!
هممون سوار این هیوال شدیم و کیوون همانند حیوون به راه افتاد!
***
این برجو کجای دلم جا بدم! اخه چرا انقدر با روحیه ی من بازی میکنید!
تو عمرم برج یه قلو ندیده بودم چه برسه دوقلو ... ارتفاش صاف تو لوزالمعدم!
کیوون ماشینو جلوی در نگه داشت ما هم پیاده شدیم که باز یه اقاهه اومدو سوویچوگرفتو با وسایل برد! هی یو ()youوایسا وسایلمو بردارم! که یه دفعه شیوا جون دستمو
گرفتو گفت:
- بیا بریم شادی وسایلو برامون میارن عزیزم!
نه بابا! جون من؟ لبخند زدمو گفتم:
- باشه!
و همگی رفتیم تو برج!
خیلی خسته بودم ... تازه ساعت هفت بود دلم میخواست بگیرم یه چند ساعتی تپل بخوابم ...
با اسانسور به اخرین طبقه ی برج رفتیم ... از ذهنم گذشت خوب شد اسانسورش خراب نبود! واال!
داخل پنت هاوس خیلی شیک و مدرن چیده شده بود ... جات خالی پشه نیستی ببینی
کجا اومدم بدونه تو! رنگ دیوارا شیری بود که حسابی با مبل راحتیای سفید داخل پذیرایی ست شده بود ...
- دخترم بیا بریم اینجا یه اتاق داره که ما برای تو در نظر گرفتیم!
لبخند زدمو با شیوا جون به سمت جایی که میگفت رفتیم . در یه اتاقو برام باز کرد ... با نگاه اول حسابی
مجذوب اتاق شدم .. دیواراش به رنگ بنفش خوشرنگی رنگ شده بود! تمام وسایل مثل تخت و کمد
میز لوازم ارایش و ... از جنسه چوبه سفید بود ... یه روتختی بنفشه خوشملم رو تخت قرار داشت!
- همه چیز خوبه خانومی؟
به شیوا جون نگاه کردم ... دلم میخواست بغلش کنم ... رفتم جلو و اروم بغلش کردمو تو گوشش گفتم:
- همه چیز عالیه!
اونم سرمو بوسید و گفت:
- اگه چیزی خواستی بگو ... فعال استراحت کن هر وقت بیدار شدی میریم تفریح میکنیم!
ازش جدا شدم و گفتم:
- چشم!
خدایی چقدر تغییر کرده بودما!
- چشمت بی بال دخترم!
و از اتاق خارج شد ...
برگشتمو یکم باز به اطرافم نگاه کردم ... بعد از جابه جا کردن وسایلم لباسامو عوض کردمو
رو تخت دراز کشیدم ... که دیگه هیچ نفهمیدم .
***
با سر و صدای زیادی از خواب پریدم! غلط نکنم مهمون اومده! نامردا حداقل اروم بحرفید بذارید
ما هم یکم خیر سرمون بخوابیم! بالشتمو بغل کردمو سعی کردم باز بخوابم ...
نخیر مثل اینکه حالا حالا ها داستان داریم ...
(صدای نازک یه زن ): شیوا فدات شم اگه میشه کیوانو صدا کن چمدونا زیاده!
شیوا جون: فرنگیس جان خودت میدونی که کیوان وقتی خوابه نمیشه طرفش رفت الآن
با البی تماس میگیریم چمدوناتونو میارن بالا عزیزم!
یه دفعه یه دختره با یه صدای دنده پیکانی پرید وسط موضوع:
- خاله فقط بهشون بگو اروم وسایلو بیارن بالا!
شیوا جون با یه صدای نسبتا کلافه ای گفت:
- باشه سپیده جون میگم!
دوباره همون دختره گفت:
- خاله راستی کیوان کجاست؟
بابا خواهر من ، الهی من قربونه اون چهره ی ناشناست بشم صدات داره رو عصابم پیاده روی میکنه! یکم مراعات کن اخه!
شیوا جون باز با زور جواب داد:
- گفتم که دخترم خوابه ...
دختر بی مزه گفت:
- بیدارش کنم؟
- خودت که اخلاقشو میدونی؟
لوس گفت:
- اهووم ...
ای مرض! سوسک از تو قشنگ تر حرف میزنه! پاشم فکشو بیارم وسط پنت هاسو هی اسم
بی افه منو میاره! ( البته شما جدی نگیریدا!)
نه دیگه واقعا نمیتونم بخوابم ... از تخته خوابم جدا شدمو به سمته دستشویی داخل اتاقم رفتم ...
بعد از اونم جلوی ایینه یکم به قیافم رسیدم. یه شلوار ورزشی با یه تیشرت پوشیدم و از اتاق زدم بیرون!
اوف اینا هنوز درگیر بودن! نزدیک که شدم بلند گفتم:
- سلام!
همه به سمتم برگشتن اقای رادمنش ، شیوا جون ، همون دختره صدا خوشگله و مادر گرامیش!
اقای رادمنش لبخند زدو گفت:
- سلام به روی ماهت دختر گلم ...
شیوا جون - بیا خانومی ... بیا پیشه خودم ...
رفتم پیشش! با دست منو به اون دوتا خانومه متشخص معرفی کرد:
- فرنگیس جون ، سپیده جون معرفی میکنم دخترم شادی!
یه لحظه احساس کردم رو استیجم ( شادی ... بانوی صدا .. تقدیم میکند: یکی هست تو قلبم
که هر شب واسه اون مینویسمو اون گاوه ** نمیخوام بدونه واسه اونه که مغز من اینهمه میخوابه!)
اوه اوه ... صد رحمت به ننه ناتنی سیندرال خوبه من هووشون نیستم اینجوری دارن با چشاشون منو قورت
میدن! واال! بذار شعورو بهشون یاد بدم بلندو سر حال گفتم:
- از اشناییتون خوشحالم!
ننه سیندرال با زور گفت:
- همچنین ...
اناستازیا ( سپیده جونو میگم!) ایشون که اصلا پاسخی به بنده ندادن! فقط یه چشم غره خیلی باکلاس
به من هدیه کردن! ... و بعد هردوشون خیلی شیک و مجلسی از کنارم رد شدن!
یکی نیست بگه بابا شما کلاس بذارید ولی ما خوراکمو پیچوندن کلاسه! واال!
دلم بد هوس چایی کرده بود . رفتم تو اشپزخونه و یه فنجون چایی واسه خودم ریختم ...
تو یخچال چیزه زیادی نبود ... واسه همین ترجیح دادم چاییمو با قند بخورم ... اینم یه مدل صبحونس دیگه!
سخت مشغول فکر کردن بودم که یه ان با صدای بشکن یکی جلوی چشمم از جام پریدم ...
- اوف سوختم ... نمیتونی درست بیای تو اشپزخونه!
کیوون خندیدو رو به روم نشست و همونطور که بهم نگاه میکرد گفت:
- اخه بدجور تو فکر بودی! ترسیدم غرق شی!
- هه هه هه هه! با مزه!
یکم با دستش موهاشو بهم ریخت بعد بامزه و با حالت التماس گفت:
- شادی پاشو یه چایی بریز! افرین دخترم!
- خودت شکر خدا پا که داری یکم تکون بده بهش میرسی!
- شادی بد میبینیا!
- تهدید نکن ...
یه دفعه خیلی جدی گفت:
- پس پاشو تا تحدیدم تبدیل به کتک خوردنت نشده!
با تعجب گفتم:
- واقعا میزنی؟
باز جدی گفت:
- اگه مجبور شم چرا که نه؟
اخم کردمو همراه با بغضی که نمیدونم از کدوم گوری اومده بود گفتم:
- واقعا برات متاسفم کیوان بخاطر یه چایی ...
یه دفعه صورتش رنگ شیطنت گرفتو با یه لبخند جذاب و مهربون بهم گفت:
- هی فسقلی شوخی کردم!
نمیدونم چرا همون موقع خیلی الکی یه قطر اشک از چشمم چکید ... کیوان اینبار با اخم گفت:
- شادی خدایی پامیشم میزنمتا گفتم که شوخی کردم دیگه چرا گریه میکنی؟
- کی من؟
- نه په عمم!
لبخند زدمو گفتم:
- نه بابا یکم چشمم میسوزه اشک ازش میاد!
- جوون من؟ شوخی که نمیکنی؟ راستی مدل گوشام بهم میاد جدیدا رفتم ورژن مخملی زدم!
خندم گرفت ...
کیوون- هر هر هر! پاشو یه چایی بریز واسم دهنم کف کرد از بس با تو سر کله زدم!
- به یه شرط!
شیطون گفت:
- چه شرطی؟
مظلوم گفتم:
- شب بریم پاساژ گردی؟
- تو کلا عاشقه خرید کردنی نه؟
- اره!
دوباره مظلوم گفتم:
- حالا میبری؟
یکم نگام کردو بازم بامزه سرشو به چپ و راست تکون دادو در اخر گفت:
- اوکی ... حالا اگه میشه چایی رو بریر! تازه فهمیدم تو چرا اصلا
دوست پسر نداری! هر کی با تو باشه بدبختش میکنی!
لبخند زدمو گفتم:
- خیلی دلتم بخواد! درضمن با این که ربطی به من نداره ولی چون دلم برات میسوزه برات چایی میریزم هوا برت نداره!
رفتم سمت کتری ولی صداشو از پشت شنیدم:
- دارم برات جغله!
داشتم چایی براش میریختم که یه دفعه با صدای نخراشیده ی اناستازیا یکمم خودمو سوزوندم ...
- وای ... کیوان! عزیزم چطوری؟
برگشتم که دیدم کیوونه بدبختو سفت گرفته تو بغلش ... دلم براش کباب شد از نوع کوبیده! کیوون عصبی گفت:
- اوو سپیده لهم کردی بابا بزن کنار اون هیکلو!
خندم گرفته بود ولی اناستازیا طفلکی حسابی رنگش البالویی شد! چایی کیوونو ریختمو اووردم
گذاشتم رو میز که یه دفعه اناستازیا جون با یه لحن نچندان دوستانه گفت:
- واسه منم یکی بریز!
جوون؟ نوکر بابات سیاه بود! بزنم فکش بیاد کفه اشپزخونه!
داشتم میرفتم سمت یخچال که یه دفعه کیوان خیلی جدی گفت:
- شادی بشین هر کی چایی میخواد خودش میریزه!
من که اصلا نمیخواستم چایی بریزم ولی باز دمت جیز گلابی! اناستازیا جون با حرص گفت:
- چطور واسه تو ریخت؟
راست میگه گلابی!
- اونش دیگه به تو مربوط نیست!
چقدر با این بیچاره بد حرف میزد! البته خب یه جورایی حقش بود ... مثل اینکه اگه بخوام
اینجا واستم اخر سر جنگ میشه! ترجیح میدم برم پی کار خودم ...
از اشپزخونه زدم بیرون ... اوف! نه مثل اینکه اینجا رو محاصره کردن ..ننه سیندرال هم که اینجا
حضور دارن ... مثل یه دختر خوب بی سر و صدا رفتم یه گوشه نشستم ...
که یه دفعه در باز شدو چند نفر پریدن تو .
یه دختره با یه پسره یه خانومه یه اقاهه اومدن تو خونه ...
دختر زود تر از بقیشون اومد جلو اول به سمت شیوا جون رفت و با انرژی گفت:
- سلام خاله چطول مطولی؟
و گونشو بوسید ... شیوا جون مهربون گفت:
- سلام به روی ماهت نازی جون خوبی خاله؟ خوش اومدی!
- فدات شم ...
بعد یه دفعه به من نگاه کردو جاتون خالی حمله کرد بهم ... اوو شادی دو وارد میشود!
خیلی محکم منو گرفت تو بغلشو با خوشحالی گفت:
- تو شادی هستی درسته؟
داشتم خفه میشدم اروم سرمو تکون دادم!
- وایی خیلی خوشحالم از دیدنت ...
اروم ازش جدا شدم گفتم:
- منم همینطور!
بعد شروع کرد تند تند بقیه اقوامشو معرفی کردن ، به پسر کنار دستیش اشاره کردو گفت:
- معرفی میکنم همسرم نیما!
و به اون خانومو اقا هه هم اشاره کردو ادامه داد:
- و پدر و مادرم ...
منم لبخنده پر انرژی زدم و گفتم:
- سلام خوشبختم!
مامان نازی هم بغل گرفتم اونم تو همون برخورد اول مثل شوهرش و دخترش با من خیلی مهربون
بود! شوهر نازی هم به نظرم پسر باشخصیتی اومد قیافشم خوب بود! (البته به چشه برادری!)
- یعنی فاتحمون خوندست شادی و نازی بهم بیوفتن با هم کره زمینو متلاشی میکنن!
هممون برگشتیمو به کیوون نگاه کردیم که این حرفو زد!
نازی- کیوان تو هم خواستی کارت عضویت بگیر بیا پیشه ما!
کیوان جلو اومد و عالوه بر اینکه به همه سلام کرد خطاب به نازی گفت:
- من از همین عقب نظاره میکنم نگران نباش!
نازی - اوکی دادش هر جور راحتی ما از همون عقبم تو رو قبول داریم!
همه خندیدن ...
شیوا جون - خب حالا که جعممون تکمیله بذارید برم یکی از اون هات چاکلت معروفامو درست کنم دور
هم بخوریم!
اناستازیا - البته شیوا جون جعممون همچین تکمیلم نیستا هنوز شراره اینا نیومدن!
شیوا جون با تعجب گفت:
- مگه اونا هم قراره بیان؟
اناستازیا جون لبخنده ژکوندو برد زیر سوال و گفت:
- بله من بهشون گفتم بیان که بیشتر بهمون خوش بگذره ...
نمیدونم اینا کی بودن ولی هم خانواده رادمنش و هم خانواده ی نازی از این خبر حسابی چهره هاشون عصبی شد!
هممون دور هم نشستیم شیوا جونم پرید رفت چند تا از اون هات چاکلتای معروفشو درست کردو واسمون
اوورد ... خداییشم خیلی چسبید ... اون وسطا بحث و گفتمانیم بود به ویژه میون اناستازیا جونو منو
نازی!
اناستازیا - من به شراره اینا قول دادم امشب ببریمشون تاالر شهر برنامه ویژه گذاشتن!
نازی - شرمنده سپیده جون دور من و اقامونو خط خطی کن!
اناستازیا - ا ... چرا؟
خودم - چون ما میخوایم امشب بریم پاساژ گردی!نازی بشکنی برام زدو گفت:
- الیک داری شادی!
خودم - فدایی داری شما!
همچین اناستازیا جون واسم چشم ابرو اومد که همون جا منم بد نگاش کردم ( پس چی فکر کردید ازش میترسم؟! )
اناستازیا - خیلی خب شما تشریف ببیرید پاساژ گردی ولی منو کیوان و شراره اینا تصمیمون اینکه بریم
به این جشنواره!
کیوان با مزه گفت:
- جوون؟ ... شما حنا داری به سر خودت ببند خواهشا! دور منم دایره بکش از اون گنده هاش!
با صدای لووس جوری که بعدش نزدیک بود تگری بزنم گفت:
- ا ... کیوان تو دیگه چرا عزیزم؟
کیوان باز با همون شیطنت گفت:
- چون چ چسبیده به را لذیزم!
همه خندیدیم! چه بی اف باحالی دارم من! ( یک کلام میگم خفه!) بی ادب یکم لطیف بخورد کن
خب! ( همین که هست!)
اناستازیا همچین جیغی زد که هممون صخره کوب شدیم!
- اومدن ... اومدن!
کیوون - چته؟ کی اومده؟
با نازو اشوه از نوعه خرکیش گفت:
- شراره اینا!
نازی - سپیده جون عزیزم این علاقه رو میتونستی ارومم ابرازش کنی!
اخ اخ نازی گل گفتی ...
فرنگیس - خب حالا بجای این حرفا پاشید برید استقبالشون! این چه وضعه اسقبال از مهمونه!
اقای رادمنش - فرنگیس خانوم اینجا یه برجه نگهبانا اونا رو تا دم در هدایت میکنن نگران نباشید!
فرنگیس هیچی نگفت فقط نگاهی به هممون کرد که از صدتا فحش بدتر بود!
***
بابا اینا هم جنبه ندارنا! درسته اینجا بزرگه ولی خب نه دیگه گله ای همه بیان یه جا!
رفتم کناره نازی اروم بهش زدم برگشتو مهربون نگام کرد که گفتم:
- من اینا رو نمیشناسم یکم معرفیشون کن!
اروم بهم گفت:
- زیادم مهم نیستن به جون شادی! ولی خب حالا که دوست داری بشناسیشون بهت میگم!
اون دختره رو نگاه کن ... شبیه چوب کبریته ... اون شرارست!
خندم گرفته بود راست میگفت دختره از لاغری داشت میمرد ... تا حالا فکر میکردم من خیلی لاغرم ولی این دیگه اخرشه!
- اون دختر کنار دستیشو میبینی اون خواهرشه شیدا! برعکس اون یکی که چوب کبریته این یکی تنه درخته!
ریز خندیدم:
- خدا بگم چی کارت نکنه نازی!
خودشم خندید و گفت:
- اون سه تا پسر اییم که میبینی دوتا شون نامزدای این دوتا عجوزن! کاوه نامزده شراره میثم نامزده شیدا!
- و اون یکی پسره کیه؟
چشمک زدو گفت:
- دادشه خواهرایه افسانه ای!
- حلوای من!
هر دو با یه لبخنده مرموز بهشون زل زدیم ... بی شعورا حتی به ما سلامم نکردن حتی وقتی من سلام کردم
هیچکدوم جواب ندادن یه ارنجم از نازی خوردم! خو اخه من چیکار کنم ننم گفته با ادب باش که سر مشق
جوانان ادب نیست حداقل از تو یاد بگیرن!
***
اقای رادمنش و خانومه رادمنشو فرنگیس خانوم و ددی و مامیه نازی کلا با هم گله ای رفتن بیرون
البته گفتن واسه خرید خونه دیگه خدا میدونه! شراره اینا و اناستازیا جونم همشون رفتن تو یکی
از اتاقا! خیلی تعجب کردم ... نازی مشکوک بهم گفت:
- وا اینا واسه چی رفتن تو اتاق؟
لب و لوچمو کجو ماوج کردمو گفتم:
- چه میدونم شاید الال دارشتن!
خندید ... و گفت:
- زهر مار! جدی گفتم؟ خیلی مشکوک میزنن!
و یه دفعه مثل این کولیا داد زد:
- نیما ... نیما؟
نیما بیچاره که با کیوون در حال تماشای تی وی بود مثل چی پاشود و اومد پیش ما!
- چی شد عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
نازی لبخند زد و گفت:
- نه بابا تاجه سرم ...
یعنی تگری رو شاخش بود!نیما سرشو تکون دادو با لبخند گفت:
- خوب پس چی شده اینجوری منو صدا زدی؟
- اینا همشون جو گیرن تو چرا جو میدی؟
این کیوونم که همش پا به رهنه میپره وسط موضوع!
نازی - کیوان جان حرف نزنی نشونه ی لال بودنت نمیشه داداش ... خوب شد اصلا اومدی بیا بشین بگم چی شده!
کیوان پوزخندی زدو خودشو پرت کرد رو مبل ... نیما هم کنارش نشست ...
کیوان - خب بگو!
نازی لبخند مرموزی زد و گفت:
- اینا همشون با هم چپیدن تو اتاق!
نیما - خب؟
نازی- خب که خب! ما اینجا ادم نیستیم؟
کیوون - همین؟
و از صندلی پاشود و قصد رفتن کرد ولی همونجوری که واستاده بود گفت:
- وقتی میگم جو میگیرید واسه همین مواقعه!
اینبار من گفتم:
- نازی زاست میگه اگه موضوع خاصی نبود چرا پیشه ما نشستن؟
هان؟
کیوان بامزه نگام کرد و گفت:
- وقتی میشینی کارتون میبینی نتیجش همین میشه دیگه!
- هه هه هه هه خندیدم از ذایه شدنت دق نکنی!
نازی - کارتون میبینه که میبینه الآن موضوع یه چیز دیگست! من که خیلی به اینا مشکوکم!
در ضمن اصلا قرار نبود شراره اینا بیان اینجا یه دفعه از کجا پریدن کیش؟
نیما - سپیده که گفت اون دعوتشون کرده!
نازی- تو چقدر ساده ای شوهر خوش باور من؟!
کیوون - نیما بیخل داداش اینا حالشون خوب نیست! هات چاکلته شیوا بد اثر کرده!
با حرص گفتم:
- دیشب تو دبه خیار شور خوابیدی اقای با مزه؟!
- خیر تو دبه ترشی خوابیدم عزیزم برای همدردی با بعضی دخترای ترشیده!
و با دست بهم اشاره کرد!
- هه! من ترشیدم؟
خندید و گفت:
- البته اگه تا حالا کپک نزده باشی!
با حرصو صورته سرخ شدم از عصبانیت گفتم:
- خیلی بدی!
نازی - بیخیال شادی ...
و رو به نیما و کیوون گفت:
- اقایون میتونید تشریف ببرید!
کیوون - جدی؟ نمیدونم چطوری این محبتتونو جبران کنم؟
جونه نازی یه وقت تعیین کن جبران کنیم!
و با یه پوزخند به همراه نیما از ما جدا شدن!
تو خودم بودم که یه دفعه نازی جفت پا پرید قشنگ افکارمو پاره پاره کرد!
- شادی؟
- چیه؟
- پاشو پاشو بریم یه سر گوشی به اب روون بدیم پاشو؟
- یعنی میگی گوش واستیم؟
- چاره دیگه ای نداریم من خیلی کنجکاوم!
- اوکی پایتم ولی گندش در نیاد؟!
- خب فوقش در میاد تمیزش میکنیم!
خندیدم با کف دستم به کف دستش زدم:
- اوکی هستم!
پاشودیم و به سمته همون اتاق رفتیم ... کیوون اینا تو فاز خودشون بودن پس از این جهت خیالمون
تخت بود با یه بالشتو پتو اضافه!
مثل این اسگوال پاورچین پاورچین نزدیک در اتاق شدیم ... نازی با ضدایه خفه ای گفت:
- شادی خب گوش کن ببین چی میگن؟
هر دومون گوشمونو چسبوندیم به در ... صدا ها خیلی خفه بود به سختی میشد فهمید چی میگن!
اناستازیا - من که میدونم احسان باورش میشه!
شراره - یعنی میگی میتونیم با فتوشاپ درستش کنیم؟
یکی از پسرا که حدس میزدم نامزه شراره باشه گفت:
- من درستش میکنم فقط چند تا عکس از نگار بدید!
اناستازیا - من دارم واستا برم از کیفم بیارم ..بیرونه!
تا اینو گفت منو نازی پریدم رو مبل ...
در باز شدو اناستازیا جون اومدن بیرون! اول یه نگاه به من و نازی که سعی میکردیم عادی رفتار کنیم
کرد و بعدشم راشو کشید رفت!
اروم به نازی گفت:
- ناناز اینا داشتن راجبه کدوم بدبختی حرف میزدن؟
نازی هنگ کرده گفت:
- احسانو و نگار!
- خب اینا کین؟
نازی انگار تازه به خودش اومد!با نگرانی گفت:
- شادی اینا میخوان زندگیه احسانو نگارو رو بهم بریزن واسه همین اومدن کیش!
من که گیج میج میزدم:
- چی؟
هممون موقع اناستازیا جون با یه کیف تو دستش از جلومون رد شد ... و دوباره رفت تو اتاق!
نازی بهم نگاه کرد و گفت:
- قصش طوالآنیه ... پاشو بریم تو اتاق ما باید یه چیزایی رو بهت بگم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوکی!
با هم رفتیم تو اتاقه نازی اینا!
کنارش رو تخت نشستم ...
- خب بگو! قضیه چیه؟
- چند سال پیش سپیده قرار بود با احسان ازدواج کنه! احسان یکی از دوستای کیوان بود ...
پسر خوبی بود .. ولی خیلی براش نجابتو این حرفا مهم بود ... تا اینکه یه روز سپیده رو با یه پسر تو پارک
میبینه ... این قضیه بارها تکرار میشه تا خود سپیده اعتراف میکنه که یه نفر دیگه رو دوست داره ...
احسان که اینو میفهمه از اونروز به بعد دور سپیده رو خط میکشه ... تا چند ماه بعد که کارته عروسیه احسانو نگار ، یکی از دوستای خواهر احسان به دستمون رسید من که به شخصه کلی حال کردم ... ولی سپیده، اون از همون اولم همش میخواست بینه ابن دوتا رو خراب کنه حتی یه بارم تونست ... خدا میدونه
اگه پادرمیونیه اقا وخانومه رادمنش نبود زندگیشون به کجا کشیده میشد!
حالا هم میدونم قصدشون واسه اومدن به کیش چیه! من نمیذارم اینا نقششونو عملی کنن!
یکم فکریدمو گفتم:
- حق با توا! اینا خیلی ادمای مزخرفین! منم کمکت میکنم!
نازی دستاشو به هم کوبید و گفت:
- ایول! فقط یه چیز باید با پسرا هم حرف بزنیم تنهایی نمیشه!پاشو ... پاشو بریم بهشون بگیم!
باز مثل اسگوال برگشتیم تو حال! کیوون کی خوابش برده؟ اوخی چه بامزه خوابیده گوگولی!
شادی خفه!
نازی - شادی من برم پی نیما ببینم کجا الال کرده تو هم این کیوانو یه جوری بیدار کن خودت!
- کی من؟
- نه په من! د بدو دیگه من رفتم!
برگشتمو به چهره ی معصومه کیوون نگاه کردم ... چرا احساس میکنم دوست دارم؟! شاید
فقط یه عادته! نه! ا ... گفتم یه عادت بگو چشم! اوکی بابا چشم!
اروم رفتم کنارش رو کاناپه! خب چجوری بیدارش کنم؟ نه نمیخوام بیدارش کنم ... دلم میخواد با موهای خوش فرمش یکم بازی کنم ... ولی اگه بیدار بشه چی؟ بیخیال خوابش سنگینه ... اروم دستمو جلو بردم کردم میون موهاش! وای خدا چقدر این بشر گلابی دوست داشتنیه! داشتم همینجوری شیطونی میکردم که یهو مچ دستم توسطه دسته مردونش گرفته شد بعدشم صدای شادش تو گوشم پیچید:
موضوعات مرتبط: رمان با من قدم بزن




