زیر پام خالی شد ... جیغ زدم داشتم میرفتم زیر اب که یه نفر منو گرفت ... سرفه میکردم
ولی باز تو بغله اون شخصه غریبه دستو پا میزدم و با گریه میگفتم:
- نه ... کیواان ... ولم کن اون داره غرق میشه ...
با صدایی که شنیدم ناخدا گاه چشامو باز کردم ...
- شادی اروم باش من اینجام!
به کیوان که منو تو اغوشش گرفته بود نگاه کردمو نا خداگاه با خوشحالی تو اغوشش غرق شدم
- تو داشتی غرق میشدی؟ من دیدم داشتی غرق میشدی!
با همون لحن شیطونه همیشگیش گفت:
- یه چیز بگو به من بخوره اخه خانومی! من کجا غرق شدن کجا! داشتم شنا میکردم همین!
با مشت اروم زدم تو مالجش و گفتم:
- خیلی بدی این چه طرز شنا کردنه؟
- عیزم شنا که فقط پروانه و غورباقه نیست! عوضش به من که
خیلی خوش گذشت!
ابرو هامو تو هم کردمو گفتم:
- چرا اونوقت؟
با شیطنت بهم اشاره کردو گفت:
- یعنی مشخص نیست؟
دوباره یه مشت دیگه زدم تو مالجش ... بعد از چند لحظه متوجه شدم که توی تمام این مدت
داشتیم برمیگشتیم سمت ساحل یه همچین ادمه اکیویی هستم من!
به ساحل که رسیدیم کیوان منو گذاشت رو ماسه ها و خودش کنارم
دراز کشید! همینجور که به اسمون نگا میکرد خیلی اروم گفت:
- شادی؟
مثل خودش اروم گفتم:
- هووم؟
باز همینطور اروم ادامه داد:
- تو واقعا واسه من نگران شدی؟
نه په داشتم یه قسمت از داستان شکسپیرو اجرا میکردم!
واال به قران مردم چه رویی دارن!
- چرا جواب نمیدی؟
با حرص گفتم:
- نخیر نگرانت نشدم فقط گفتم اگه این بمیره کی خرجه منو
تو این سفر میده واسه همین! الکی جو نگیرتت!
خندید وقتی میخندید ... ولش کن اگه بگن میگن بی جنبس! واال!
با اومدن بچه ها کلا فضای عشغوالآنه ی ما مختل شد!
بعد از یکم دیگه افتاب گیریو اب تنی کردن به برج برگشتیمو
تقریبا هممون از خستگی بیهوش شدیم!
***
شب با بچه ها به پالژ رفتیم و یکم دوچرخه بازی کردیمو یکم زدیم تو سرو کله هم!
اووف هوا عالی بود .. اسمون صاف صاف ... دریا اروم ... دوچرخه ایم که زیر پام بود جا برادری
خوب رکاب میزد! ا ... ا ... ا ... ا ... این چرا اینجوری شد ... چرا ترمزش نمیگیره؟
واا اای نه! محکم خوردم زمین ... انقدر محکم که همون موقعه پرده اشک از درد
جلوی دیدمو گرفت ... پام زیر دوچرخه له شد ... از درد داشتم ضف میرفتم ... صدای نازی و نگارو
شنیدم که داشتن سمتم میومدن!
- شادی ... شادی چی شدی؟
نمیتونستم حرف بزنم درد داشتم ... نازی و نگار کنارم زانو زدن دوچرخه رو از روی پام برداشتن ... نازی با نگرانی گفت:
- خوبی؟
نمیتونستم انکار کنم سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم که پشبندش نازی با اون صدای
خوشمل فریاد زد:
- کیواا اان!
نمیدونم کجا بود ولی بعد از چند لحظه دیدم که با سرعت داشت به طرفه ما میومد ... وقتی رسید
با اخمو نگرانی به نازی گفت:
- شادی چشه؟
پشت سرش کنارم زانو زد اروم منو بغل کرد جوری که تکیه گاه سرم سینه ی مردونه و ستبرش
بود ... نا خدا گاه به هق هق افتادم ... کیوان دستشو رو سرم گذاشتو شروع کرد اروم نوازشم کرد ...
- هیس ... اروم عزیزم ... پاشو بریم دکتر .. پاشو ...
با ناله گفتم:
- کیوان؟
با یه لحن خاصی که دلمو میلرزوند گفت:
- جونه دلم؟
گر گرفتم اولین بار بود اینجوری باهام حرف میزد ... یکم مکث کردمو گفتم:
- پام درد میکنه ...
- یه بوسه نرم رو سرم زد که باعث شد نازی با شیطنت بگه:
- داداش اینجا خانواده نشسته ... پاشو حداقل ببریمش دکتر تا از درد تلف نشده وقت واسه کارای
عاشقانه هست!
با اون وضیعت سرخ شدم ای نازی اگه حالم خوب بود الآن تو اون دنیا بودی ... داشتم تو دل به این
بشر بدو بیارا میگفتم که نمیدونم چطوری یه ان از زمین فاصله گرفتم! در اون لحظه داشتم از یه چیزی به اسمه
خجالت اب میشدم ... این کیوونه گلابی جلو اون همه ادم منو بغل کرده بود با اعتراض اروم بهش گفتم:
- بذارم زمین خودم میام ابروم رفت!
لبخنده مهربونی زد و گفت:
- نمیخواد خجالت بکشی فسقلی!
با مشت زدم به سینش ...
- میگم بذارم زمین ...
ابروهاشو داد بالا و گفت:
- نوچ نمیشه دلم نمیخواد!
زیر لب گفتم:
- بچه پررو!
- شنیدم چی گفتی الآن باهات کاری ندارم پات چالغه بذار خوب شی جبران میکنم!
***
پامو گچ گرفتن دردش کمتر شده بود ولی بازم درد میکردا نکه خوبه خوب شده باشه!
خانومو اقایه رادمنش مثله پروانه دورم میگشتن ... بچه ها هم که نگوو این کیوون
که دهنه منو گلابی کرد از بس گفت اینو بخور اینو بپوش این کارو بکن اون کارو نکن!
جای ننم خالی نیست ببینه کی جاشو گرفته! با زنگ خوردن گوشیم به صفش نگاه
کردم شماره اشنا نبود ولی جواب دادم:
- بله
صدای دختری تو گوشم پیچید:
- سلام شادی خوبی عزیزم؟
- سلامممنون ببخشید بجا نیاووردم!
خنده ای کردو گفت:
- شبنمم یادت اومد؟!
یاده اون دختر افتادم که تو پارک با اون پسره دعوا میکرد ...
- آ .. اره چطوری شبنم جون؟ خوبی خانومی؟
- مرسی عزیزم پس هنوز منو فراموش نکردی؟
- این چه حرفی ابجی مگه میشه!
- شادی زنگ زدم ازت تشکر کنم ..
- بابته؟
- من زندگیمو به تو مدیونم ... یادته همون پسری که عاشقش بودم؟
- اره اره خب!
- من تازه فهمیدم که چه جور ادمه پستیه! دیگه فراموشش کردم دیگه بهش فکر نمیکنم!
- این عالیه دختر ایول داری!
- یه خبرم دیگم دارم برات!
- چی؟
- تا دو هفته دیگه عروسیمه خوشحال میشم با نامزدت بیای ...
نامزدم؟ اها کیوون!
- واای تبریک میگم شبنم جونم چشم گلم حتما مزاحم میشم!
- مزاحم چیه گلم تو فرشته ی زندگیه منی!
- نه بابا دیگه این انقدرا هم قلمبه نیستم!
خندید ...
یکم دیگه باهم فک زدیم بعدش از هم خدافظی کردیم!
***
نازی - شادی یعنی ترکوندی با این مسافرت اومدنتا!
به نازی که به چار چوبه در مثل مارمولک چسبیده بود نگاه کردمو گفتم:
- به به ناناز جون میشه دقیقا مشخص کنی چیو ترکوندم!
به پام اشاره کرد و گفت:
- همین که زدی خودتو چالغ کردی ما رو خونه نشین!
- نه دیگه اشتباه نکن اصوال شادی چالغ که میشه تحرکش بیشترم میشه میخوای یه هله کوپتری
واست بزنم بهت ثابت شه؟
دستشو بامزه به نشونه ی تسلیم اوورد بالا و گفت:
- نه نه فدات شم شما هلکوپتر نزده عزیزی!
جفتمون مثل خلو چال زدیم زیر خنده ...
نازی - پاشو بیا بریم بیرون الآن نگار اینا میان میخوایم بریم دور دور!
به پام اشاره کردمو گفتم:
- با این پا!
با شیطنت جواب داد:
- شادی چالغش قشنگه!
تا اومدم با همون پای چالغ بزنم تو دهنه این االغ در رفت!
از اتاقم اومدم بیرون ...
شیوا جون - بهتری دخترم؟
لبخند زدم ...
- عالیم شیوا جون!
با مهربونی گفتم:
- الهی من قربونت برم که انقدر تو خوش قلبی!
- خدا نکنه!
روی مبل نشستم ... بعد از چند دقیقه نگار اینا به رسیدن! اینبار هممون با هم رفتیم بیرون
حتی سپید ه اینا هم باهامون اومدن!
رفتیم یه جای دنج به اسمه ساحل مرجان! توی شب اونجا خیلی فضایه توپی داشت! هممون
دور هم نشستیم شروع کردیم گپ زدن ...
کیوون - اقا هستید جرعت حقیقت بازی کنیم ...
همه موافقت کردیم که نیما گفت:
- اونوقت کی بطری بشه داداش؟
همه خندیدیم که کیوان بلند گفت:
- زهر ماررررر جمیعا! جوینده یابنده است الآن واستون جور میکنم!
از جاش بلند شدو رفت ... بعد از چند لحظه با یه شیشه بطری اومد کنار من نشست نزدیکی بهش
احساس ارامشه عجیبی بهم میداد مثل اینکه فکر کنی یکی مراقبته ... جات امنه ... یا یه تیکه گاه
خیلی محکم داری ... میگم محکم تجربه داشتم خودتون در جریان هستید چند بار باهاش برخورد
کردم خورد و خاکشیر شدم! واال!
بطری با حرکته کیوان شروع کرد چرخیدنو بعد از چند لحظه واستاد!
کیوان - نیما و نازی ... برید ببینم چیکار میکنید ...
نازی به نیما نگاه کردو گفت:
- خب عزیزم جرعت یا حقیقت؟
- بی زحمت جرعت!
نازی - هوم
خودم - ای مرض خب بگو دیگه!
نازی - پاشو برو از اب دریا یه قلوپ بخور البته غورت نده تا بیست میشمارم نگه دار بعد خالیش کن!
کیوان - نیما داداش برو تو دریا خودتو غرق کن اینجوری بهتره دردم نداره!
نیما - نازی جان نمیخوای تجدیده نظر کنی؟
نازی با شیطنت گفت:
- نووچ!
نیما - خیلی خب چون تو میگی چاره ای نیست!
به این میگن شوهر نمونه ما که شانس نداریم واال! نیما به سمت دریا رفتو یکم از اب دریا رو با دستش تو
دهنش ریخت ... نازیم شروع کرد بلند بلند شماردن:
- یک دو سه ... بیست!
بیچاره همچین ابو تف کرد بیرون که انگار زهر تو دهنش بود! البته کمتر از زهرم نبود اب به اون شوری!
حتی فکر کردن بهشم تنمو مور مور میکنه! تا نیما باز کنار نازی نشست نازی شروع کرد قربون صدقش
رفتن ... اینم تعادل نداره بخدا!
اینبار نیما بطری رو چرخوند ... بطری باز واستاد ...
نیما - ظاهرا نوبته شراره و سپیدست!
شراره - خب سپیده جرعت یا حقیقت؟
سپیده با اشوه گفت:
- حقیقت عشقم!
شراره - داداشه منو دوست داری؟
جوون؟! اقا واستید ببینم من به شخصه هنگ کردم! چی شد دقیقا؟
حالا اونو بیخیال قیافه سپیده دیگه اخرشه شبیه اینایی که ازش خواستگاری میکنن دختره تریپه
خجالت برمیداره! اووف به این اناستازیا اووف!
شراره - سپید چی شد؟
کیوون - سکوت علامته رضاست!
با این حرفه همه خندیدن حتی خوده سپیده!
نازی - اقا بگو جوابو دیگه مردمکه چشام خشک شد!
سپیده برای اولین بار با خجالت گفت:
- خب ... خب ... اره دوسش دارم ...
با صدای دسته بچه ها منم ناخداگاه شروع کردم دست زدن ... بیا یه عروسی افتادیم!
در این لحظه فقط یه اهنگه شیش و هشت کم داریم! اووف که چه شبیه!
بعد از کلی تبریک و دست زدن بالاخره جمع به حالت عادی برگشت ... صدای سپیده
توجه همرو به خودش جلب کرد:
- بچه ها میخوام یه چیزی بگم بهتون! ... راستش یکم گفتنش سخته ولی ... ولی ...
به نگارو احسان که کنار هم نشسته بودن نگاه کردو گفت:
- ازتون میخوام منو ببخشید ... راستش ... راستش من خیلی بهتون بد کردم ... به خاطره
یه نفرته بچگانه میخواستم زندگیتونو بهم بریزم ... درست کاری که چند سال پیش اون دختر
با زندگیه مامانم کرد ...
شراره ادامشو گرفت:
- سپیده راست میگه ... ما خیلی اشتباه کردیم ... در حال حاضر خیلیم پشیمونیم امیدوارم
بتونید ما رو ببخشید ...
انتظار داشتم نگار یا احسان واکنشه بدی نشون بدن ولی برعکس چیزی که دیدم احسان خیلی
اروم فقط به یه نقطه نگاه میکرد نگارم با یه لبخند به سپیده و شراره نگاه کرد و با همون لحنه
مهربونش گفت:
- ما هممون تو زندگی خیلی اشتباه میکنیم این عادیه ... من میبخشمتون!
لذتی که در بخشش است در انتقام نیست! ( پیامه اموزشی بودا یه دفعه به مغزم خطور کرد!)
بچه هام دوباره شروع کردن دست زدن نگار سپیده و شرارو بغل کردو باهاشون روبوسی کرد
خودمونیم اگه من بودم شاید الآن با یه میت خوردشون میکرد!
بطری برای بار سوم توسطه سپیده چرخیده شد ...
سپیده - شادی و کیوان نوبته شماهاست!
جوون!
کیوون - من جرعتو انتخاب میکنم ...
اوف حالا چی بگم که این گلابی انجام بده؟ اها دریافتم!
- کیوان اگه میشه ... اگه میشه یه اهنگ بخون!
نازی خندیدو گفت:
- البته مخاطبتو شادی قرار بده دادش!
کیوون - احسان هنوز گیتارت تو صندوق عقبه ماشینه؟
احسان - اره دادش!
کیوون - پس بپر بیار ...
احسان رفتو با یه گیتار برگشت .. کیوان گیتارو از دستش گرفتو بعد از چند لحظه صدای
خوش اهنگو مردونش به همراه صدای زیبای گیتاری که توسط خودش نواخته میشد تو گوشم پیچید ...
( اهنگ: یا تو یا دنیا بی تو از تیام )
من با همون نگاهه اول تو
از قدمای پر غرورو سادت
از اون چشا که روش میشد قسم خورد
از اون دله تن به هوس ندادن
تمومه دنیامو با تو دیدم
که همه به خاطرت بریدم
من به قشنگترینه ارزوهامو
زود تر از اون که فکر کنم رسیدم
جوری بهم نگاه کرد که قلبم ریخت ...
یا تو یا دنیا بی تو
سرده بده من دستاتو
یا تو یا هیچکی تو دنیا
میخوام بگه بمونم با تو
یا تو یا دنیا بی تو
سرده بده من دستاتو
یا تو یا هیچکی تو دنیا
میخوام بگه بمونم با تو
چشم ازم بر نمیداشت ... از این نگاه اذیت نمیشدم ... فقط دست پاچه بود ...
عاشقی که زندگیشو
به دو چشمات هدیه کرده
پر درده اما هر شب
واسه دردات گریه کرده
اگه تنهام اگه اشکام
توی چشمام میدرخشه
از خدا میخوام که ماهو
به شبایه تو ببخشه
یا تو یا دنیا بی تو
سرده بده من دستاتو
یا تو یا هیچکی تو دنیا
میخوام بگه بمونم با تو
یا تو یا دنیا بی تو
سرده بده من دستاتو
یا تو یا هیچکی تو دنیا
میخوام بگه بمونم با تو
عاشقی که زندگیشو
به دو چشمات هدیه کرده
پر درده اما هر شب
واسه دردات گریه کرده
اگه تنهام اگه اشکام
توی چشمام میدرخشه
از خدا میخوام که ماهو
به شبایه تو ببخشه
انگار تموم اون حرفایی که اون به من میزد حرفایی بود که من میخواستم به اون بزنم
یا تو یا دنیا بی تو
سرده بده من دستاتو
یا تو یا هیچکی تو دنیا
میخوام بگه بمونم با تو
یا تو یا دنیا بی تو
سرده بده من دستاتو
یا تو یا هیچکی تو دنیا
میخوام بگه بمونم با تو
اهنگ که تموم شد فقط منو اون بودیم که مثله منگوال بهم نگاه میکردیم بقیه مثل همیشه
شروع کردن دست زدن ... کلا بی جنبن دیگه چه میشه کرد ...
***
اینبار بدون صدای نحسه نازی خودم از خواب بیدار شدم ... امروز روز اخری بود که تو کیش بودیم هم
خوشحال بودم هم ناراحت ... خوشحال از اینکه به این جمله عجیب اعتقاد داشتم که هیچ جا خونه ادم نمیشه
ناراحت از این که تو تهران ما مثل اینجا تفریح نداریم! خودمونیم دیگه نداریم ...
به زور خودمو جمع و جور کردم از رو تختو بعد از یکم چرخش به سمته چپ و راست خواستم از اتاق بپرم بیرون
که این گوشی صاحاب خوشمل صداش در اومد ... با یه شیرجه ی خوشگل پریدم رو تختم و جواب دادم:
- بلو اله؟
صدا پشه پیچید تو گوشم:
- سلو االم!
خندم گرفت ... با حرص گفت:
- مرض این چه طرزه حرف زدنه منم قاطی کرد!
- چطولی پشه؟
- خوبم مگس! از احوال پرسی های مداوم شما!
- این یعنی الآن از دست من خور دلی!
با لحنه بامزه ای گفت:
- نه عزیزم یعنی عاشقتم برات میمیرم بدونه تو هرگز ...
- بسه بسه فهمیدم چقدر دوستم داری!
یکم سکوت شد بینمون میدونستم از دستم دلخوره چون بهش زنگ نزده بودم واسه همین خودم با ندامت گفتم:
- پشه جونم ببخش دیگه!
با ناز گفت:
- باید فکر کنم!
- فدا سرم اصلا برو گمشو میمون!
- حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم بخشش خیلی کار خوبی!
- ا ... جونه من؟
- جونه تو! حالا بگو بینم خوش میگذره بدونه من؟
- اوف خیلی حتی تصورش برات محاله باور کن!
- به درک برو با اون کیوون خوش بگذرون ما که بخیل نیستیم! راستی تخت بادیه رو با خودت بردی؟
- اره اووردمش!
یکم مکث کرد وبعد گفت:
- حالا جونه شادی خوش سفر؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم:
- نگوو خیلی عالیه شبا حال میکنم باهاش!
- بی تربیت!
- وا برا چی؟
- واسه حرفی که الآن زدی مگس!
خندیدم ...
- خوب مگه چیه بده از تخته که بهم قرض دادی تعریف میکنم!
- مرض بگیری تو من که تختو نمیگم کیوونو میگم!
- اهان اونو میگی نه بابا انقدر گند سفره!
- جدی؟ واسه چی؟
تمام اتفاقا رو واسش تعریف کردم اخر سر نه گذاشت نه برداشت بهم گفت:
- االغ جونم تو به این ادم میگی گند سفر؟ ای بر سره بی لیاقتت کنن میمون درختی!
یعنی کاملا شخصیتمو تخریب کرد ...
- جون پشه خجالت نکشیا اگه اون گوشه موشه ها چیزی مونده بگو سبک شی!
خندید ...
یکم دیگه با هم فک زدیمو بعد از چندی تماسو قطع نمودم!
***
با اشتیاق از اتاق پرید بیرون که محکم با ناناز برخورد کردم ...
نازی - هو چه خبرته؟
- هو تو کلاهت تو جلوی من همیشه سبز ی!
- رو که نیست سنگه مرمره! شادی یه چیز بگم؟
- چون تویی دو تا بگو!
- میای بریم دو تا کافه گالسه بزنیم تو رگ!
- اووف هستم باهات نافرم!
- پس بزن بریم!
با تعجب گفتم:
- خودمون دوتا؟
- نه په با عمه هامون! کسی نیست که نیما که گفت خوابش میاد بچه هاهم که رفتن خرید
کیوانم از صبح معلوم نیست کجا غیبش زده!
یه نمه ناراحت شدم ...
- کجا رفته؟ تو میدونی؟
- نه به جونه شادی همیشه کارش همینه! حالا هر جا باشه میاد نگران نباش! بریم؟
با اینکه دلم داشت شور میزد به نشونه ی مثبت سرمو تکون دادم! تمام مدتی که حاضر میشدم
به این فکر میکردم که کیوون کجا رفته؟ اصلا واسه چی رفته؟ اخر سرم با پیامی که از مغزم
اومد کاملا خفه شدم! به تو چه اخه پشه!
با نازی به هتل مارینا پارک رفتیم تا دوتا از اون کافه گالسه های خوشمزه بزنیم بر بدن ... وارد هتل که شدیم
به سمته کافی شاپ رفتیم نازی به گارسون سفارش کافه گالسه ها رو داد ...
بعد از چند دقیقه سفارشمون اماده شد ... مشغول بلعیدن بودم که نازی مثل دمپایی پرید وسط افکارم!
- هستی بعدش بریم یه دوری تو پاساژا بزنیم!
سرمو بالا اووردمو بهش چشمک زدم ...
- هستم!
- پس زود کوفت کن وقت نداریم!
از هتل خارج شدیمو با یه تاکسی به یه پاساژ نزدیکه همونجا رفتیم ...
- اووف ناناز چه شلوغ پلوغه اینجا
- غر نزن دیگه بیا بریم من میخوام کلی چیزی بخرم!
- بترکی تو ...
خلاصه با این نوشمک کلی تو پاساژ گشتیم ماشاال هر چی میدید میرفت میخردید بیا بعد به من
میگن شادی بی جنبه!
داشتم کنار این نوشمک قدم میزدم که یه دفعه چشم به چیزی افتاد که باورش برام محال بود!
کیوان اونم نه تنها کنار نگار ... عشقش! اگه بگم برام مهم نبود خفه شم! واقعا داشتم میمردم
اگه میتونستم همونجا میزدم زیره گریه ... میرفتم دستشو میگرفتم از کنار نگار میکشیدمش اینور!
با صدای نازی تکونه مختصری خوردم:
- شادی کجای؟
با من من گفتم:
- نازی من حالم خوب نیست باید برم خونه!
- چی میگی؟
جوابشو ندادم که نگاهمو دنبال کردو بعد از چند لحظه اروم و با ناباوری گفت:
- اینکه کیوانه اونم نگاره!
نه په اون حیوانه اونم تفنگه شکاره! واال!
بدون هیچ حرفی قصد رفتن کردم که نازی با التماس بازومو گرفتو گفت:
- شادی صبرکن مطمئنم کیوان از این کارش دلیله خاصی داشته!
میخواستم بگم دلیله خاصش بخوره تو سرش پسره گلابی! ولی بجاش جدی گفتم:
- نازی بیخیال من باید برم سر درد میکنه!
- پس یه دقیقه واستا!
با تعجب بهش خیره شدم که اروم رفت سمته کیوان اینا! همون جا خشکم زده بود به کیوان
یه چیزی گفتو با حرص به سمته من برگشت! یه لحظه با حسه نگاه کیوان رو خودم اب شدم
ولی وقتی نازی بازومو کشیدو منو به زور حرکت داد نگامو از صورتش گرفتم ... اما صدای خودشو
با صدای قدماشو از پشت سر حس میکردم:
- شادی واستا کارت دارم! ... شادی با توام میگم یه دقیقه صبر کن ...
سرعتمونو زیاد کردیمو بالافاصله یه ماشین گرفتیم ... دلم خیلی شکست ... تا حالا فکر میکردم اونم مثل
من دوستم داره ... ولی اشتباه بود ... اون هنوزم عاشقه نگار ... نمیتونم این جمله رو هضم کنم ...
نمیتونم ... ناخداگاه اشک از چشمم روی گونم جا گرفت ... فقط با صدای خفه ای به نازی گفتم:
- نازی اگه میشه نریم برج ...
چیزی نگفت فقط دستمو گرفتو منو تو اغوشش مخفی کرد .
حالم خوب نبود ... اروم اشک میریختم ... چقدر دنیا نامرده ... چرا من؟ من که یه بار این رنجو کشیدم
بسم نبود؟ خدایا کافی نبود؟ فکر میکردم کیوان شبیه بقیه نیست میتونم بهش تکیه کنم ... ولی ولی اونم ...
- شادی عزیزم پیاده شو!
به اطرافم نگاه کردم یه جایی نزدیکه دریا بود از ماشین پیاده شدم ... سعی کردم یکم به خودم بیام نمیدونم
چقدر موفق بودم فقط با نازی اروم اروم شروع کردم قدم زدن ... بعد از چند لحظه صداش پیچید تو گوشم ..
- شادی یه چیزی میگم خواهش میکنم باور کن ... من مثل چشام به کیوان اعتماد دارم مطمئنم دلیل داشته
کارش!
بهم نگاه کردو با التماس گفت:
- باور میکنی حرفمو؟
با صدای غمگینو ارومم گفتم:
- نمیتونم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- حق داری ... ولی بذار حداقل برات توضیح بده!
با پشته دستم گونه های خیسمو پاک کردم و گفتم:
- الآن وقتش نیست!
دیگه هیچی نگفت ... کنار ساحل روی یه سنگ نشستم ... نازیم اروم کنارم نشست ...
- حوصله داری یه چیزی بگم؟
به انتهای دریا خیره شدمو اروم گفتم:
- بگو ...
نازی یه چند لحظه ای مکث کردو بعد شروع کرد حرف زدن ...
- شادی من با کیوان بزرگ شدم ... از بچگی باهاش بودم خیلی خوب میشناسمش ...
کیوان ادمی نبود که هیچ وقت با خانوادش بیاد سفر ... کیوان ادمی نبود که انقدر تو جمعه ما
شرکت کنه ... ادمی نبود که زیاد اهله پاساژ گردیو این حرفا باشه ...
سرشو برگردوند طرفمو ادامه داد:
- اینا همش بخاطره توئه شادی ... تو اونو اینجوری کردی! اون تو رو دوست داره .. باور کن کیوان
واسه هیچکس تا حالا انقدر تغییر نکرده ... تا حالا خوده من چند تا از دوستامو بهش معرفی کردم
ولی انقدر مغروره که حاضر نیست حتی طرفو ببینه ... ولی با تو اینجوری نیست ... باور ک ...
انگشتمو اروم روی لبای نازی گذاشتمو با یه لبخنده تلخ گفتم:
- خیلی خب نازی باور کردم ... ولی ... خودش باید بهم ثابت کنه!
از روی سنگ بلند شدم ... با حرفای نازی ارامشه عجیبی گرفتم یه جورایی اون نفرت قبلیم از کیوان
کمرنگ تر شده بود ولی بازم دلم میخواست خودش بهم نشون بده ... خودش بهم ثابت کنه که دوستم
داره ... با صدای نازی به خودم اومدم:
- بریم؟
اروم جواب دادم:
- اره ... بریم!
تا خود خونه نه اون حرفی زد نه من!
***
توی اتاق مشغوله جمع کردن وسایلم بودم که یه دفعه صدای اومد ... اروم گفتم:
- بفرمایید ...
در باز شدو قامته کیوون جلوی چشمم نقش بست و بعد صدای مردونه و غمگینش بود که
تو گوشم پیچید:
- میتونم بیام تو؟
دلم با این حرف نبود ولی سرد گفتم:
- نه!
انتظار داشتم بره ولی پررو پررو به سمتم اومد!
- گفتم نیا ...
لحنش یکم رنگه شیطنت گرفتو گفت:
- دوست دارم ... میام!
بیخیال بابا بحث کردن با این عصابه فانی میخواد!
کنارم رو تخت نشست ... ازش فاصله گرفتم که یه دفعه گفت:
- شادی باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست! من عاشقه نگار نیستم اینو بفهم!
داشتم ضعف میرفتم واسه دیدنش ولی با غروره خاصی گفتم:
- برام مهم نیست!
خیلی قاطع گفت:
- ولی برای من مهمه ... مهمه که تو راجبم چی فکر میکنی! نگار امروز باهام قرار گذاشت
چون میخواست تمامه چیزایی که تو این چند سال بهش دادمو بهم پس بده ... همین!
اون داره میره ... داره برای همیشه با نامزدش میره خارج! ... من خیلی وقته که بهش
فکر نمیکنم باور کن شادی! اون واسه من مرده! دیگه برام هیچ ارزشی نداره ...
بهم نزدیک شد ...
- به من نگاه کن!
اروم سرمو بالا اووردمو به چشمایه جذابش خیره شدم ... داشتم میسوختم زیر نگاه نافذش ..
- واسه من تو مهمی نه هیچ کسه دیگه!
اوف گلابی پوکیدم! کباب شدم رفت! دم کشیدم نا فرم! با این حرفش
ضربانه قلبم رفت رو هزار! از چشاش معلوم بود که داره راست میگه ... داشتم شر شر
عرق میریختم! با اومدن دستش به طرفم سریع ازش فاصله گرفتم خیلی تند و بی اراده گفتم:
- بهم ثابت کن
با چشای گرد شدش یکم نگام کردو بعد گفت:
- چطوری؟
- نمیدونم یه جوری که باورم بشه! حالا پاشو برو بیرون کار دارم!
با شیطنت گفت:
- تا نفهمم چی کار داری نمیرم!
با حرص گفتم:
- میخوام لباس عوض کنم!
- چه خب پس نمیرم!
کلافه گفتم:
- پاشو برو بیرونت کیوان هنوز از دستت ناراحتم فکر نکن بخشیدمت!
دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا اووردو گفت:
- خیلی خب بابا رفتم خودتو ناراحت نکن عزیزم!
به طرفش کوسن پرت کردم که جا خالی دادو از اتاق پرید بیرون پسره ی جلبک!
اخه من چجوری میتونم با تو بد باشممم! نمیدونم چرا یدفعه مثل این خلو چال زدم زیر گریه!
پاک مخم تو افسایده دیگه! همشم تقصیر این گلابیه پوست نکندس! میمونه چشم وزغی!
اوف چه کردم با شخصیته طرف!
***
سخته رفتن ... ولی من تحمل میکنم پیش به سوی تهران ... اینبار با اصرار بیش از حدم به نازی
راضی شد که اون پیشه من بشینه ... به این ترتیب گلابیو نی نی نیما هم پیش هم نشستن!
کل مسیر مثل دوتا خل چل هی با هم بحث میکردیمو وقتی کم میاووردم هر هر میخندیدیم!
با نشستن هواپیما تو فرودگاه و تحویل وسایلمون از نانازو و نی نی خدافظی کردیمو خودمون به
خونه برگشتیم! خودمونیم چقدر تهران عوض شده! داشتم میرفتم این شکلی نبود!
توی این مدت سعی میکردم نه با کیوون حرف بزنم نه نگاش کنم نه صداش کنم نه لوسش کنم نه
بوسش کنم ... خلاصه کلا تحریمش کردم! اووف بیا ببین! ولی خداییش خیلی سخته
باید بگم بعضی وقتا کم میاووردم ولی خدا پدر و مادر این کودکه درونو بیامرزه که منو با کلماته پند اموزی
در مسیر درست قرار میداد!
وارد امارته رادمنشا شدیم ... اشک تو چشام حلقه زد ... اینجا هنوزم مثل قدیمه! اه خدایا من دیگر
تحمل فراق ندارم!
شیوا جون - خدا رو شکر رسیدیم ... واقعا هیچ جا خونه ی ادم نمیشه!
لبخند زدمو گفتم:
- اره واقعا!
اخه بگو تو ته پیازی سر پیازی؟ صاحابه این خونه ای؟ سرایدار این خونه ای؟ باغبونه این خونه ای؟
نه خدا وکیلیش نیستم! پس خواهشا خفه!
شیوا جون - برو لباساتو عوض کن عزیزم یکمم استراحت کن معلومه خیلی خسته ای!
- چشم شما هم برید! منم برم دیگه!
مسیره اتاقمو گرفتم رفتم توش! اخیش اجناسه در دستمو با یه حرکت شوت کردم گوشه ی اتاقو
جفت پا پریدم رو تخت! یه دو سه ساعتی کپه لازمم!
دوبار بلند شدم بعد از تعویض لباسم خوابیدم .
با صدای گوشیم شش متر پریدم هوا
- کیه؟
صدای نازی پیچید تو مخم:
- من منم مادرتون! خوابیدی قشنگم؟
- نه دارم کیشیک میدم مشنگم! بابا همین الآن رسیدیما!
خندید ...
- منظورت پنج ساعت پیشه؟
به هوا نگاه کردم راست میگه تاریک شده! ترکوندم با این خوابیدنم یعنی!
- حق با تو! حالا بگو بینم چی کار داری؟
- شادی یه نظر دارم پلید ... خوف ... اصلا بالا هیجده سال!
- دلیل؟
- بابا مگه تو نمیخواستی این کیوی رو امتحان کنی تا بهت ثابت شه دوستت داره!
- خب؟
- خب به جماله نداشتت! من یه نقشه ی بی نظیر دارم تو کلم منتهی باید باهام را بیای!
- باهات میدوام تو اخه بگو نقشت چیه کله پوک؟
- خب گوش کن ببین چی میگم من واسه این اخر هفته یه سفره دو روزه به شمال ترتیب میدم!
به کیوونم میگم بیاد و تو رو با خودش بیاره بعد اونوخ ...
- صبر کن صبر کن نقشت از همین حالا بالکه من نیستم!
- خربزه یه دقیقه لال شو ببین تهش چی میشه! ...
با ادامه ی حرفایه ناناز خودمم مشتاق شدم تا این برنامرو اجرا کنم!
- هستم ناناز!
- پس اوکیه!
- خبر از تو!
- نه دیگه خبر از کیوی!
- گمشو!
- جی پی اس دارم نگران نباش!
***
بد فرم هوسه بستنی کرده بودم واسه همین اماده شدم تا یه تکه پا برم بیرونو برگردم!
از اتاق اومدم بیرون یه سر رفتم پیشه شیوا جون ...
روی کاناپه نشسته بودو داشت تی وی تماشا میکرد ..
- شیوا جون؟
برگشتو مهربون بهم نگاه کرد:
- جونه دلم؟ چرا لباس پوشیدی؟
- دارم یه سر میرم بیرون یه چیزی بخرم!
- تنها؟
این که از ننم بدتره!
- بله زود برمیگردم!
- پس بذار کیوان باهات بیاد!
- نه نه ...
- چرا؟
- خواهش میکنم اجازه بدید خودم تنها برم قول میدم زود برگردم!
یکم مکث کردو بعد گفت:
- باشه دخترم ... فقط اگه گواهینامه داری یکی از ماشینا رو بردار برو!
- نیازی نیست ... ممنون که اجازه دادی..
به سمتش رفتمو اروم بوسیدمش ...
- عاشقتونم!
- من بیشتر برو دخترم مواظبه خودت باش!
- چشم خدافظ ..
از امارت زدم بیرون ... خوب اینجور جاها رو نمیشناختم ولی خب بالاخره برهوت که نیست یه جا رو پیدا
میکنم! انقدر راه رفتم که پاهام امکان داشت هر لحظه از وسط نصف میشدن اگه زبون داشتن قطعا میگفتن
شاد ی تو روحت!
- هی خانوم خوشگله کجا؟ بیا پیشه خودم!
به پشت سرم نگاه کردمو دوتا پسر جلف از این مو سیخ سیخای ابرو خواهریو دیدم! یا خدا! چه خاکی بریزم
تو سرم! باز به راهم ادامه دادم که صداشو نزدیک تر شنیدم:
- جوون عجب فیسی واستا دیگه چرا در میری!
یکی دیگشون با صدای چندش تری گفت:
- کامی خانومی ناز داره!
حالم داشت بد میشد ... انقدر راه رفته بودم که جونه دویدن نداشتم ... ولی چاره ای نبود اون قسمتی که من
بودم مگس پر نمیزد چه برسه به ادم واسه همین با اخرین توانم پا گذاشتم به فرار ... اون دوتا عوضیم شروع کردن
پشت سرم دوییدن ... اون وضیعت بس نبود با صدای رد و برق دیگه واقعا به غلط کردن اوفتادم ... نفس نفس میزدمو
مثل خر میدوییدم ... کاش با کیوان میومدم ... ای خاک تو سر بی مغزت کنن پشه! ... پسره ی عوضی ول نمیکرد
... سرعتش از من بیشتر بود و هر لحظه بهم نزدیک تر میشد!
با گیر کردن پام به یه سنگ پخشه زمین شدم ... وای خدا کارم تمومه ... شروع کردم گریه کردن ...
- چیه خوشگلم چرا گریه میکنی؟ بیا میبرمت یه جایی که حسابی بهت خوش بگذره!
- کامی برو بلندش کن!
داشت میومد نزدیکم ... جیغ زدم ...
- بهم نزدیک نشو عوضی!
به حرفم گوش نداد دستش داشت بهم نزدیک میشد که یه دفعه یه صدای گرومپی اومدو
اون یکی یارش بخش زمین شد! این یکی پسره هم برگشتو رفت سمته دوستش ... حالم خب نبود
ولی یه پسر قد بلنده هیکلیو میدیدم که داره نافرم اینا رو کتک میزنه ... سرم گیج میرفت ...
بعد از چند لحظه دیدم اون دوتا عوضی پا گذاشتن به فرارو بعدشم همون پسر که ظاهر فرشته ی نجاتم
بود جلوم روی زمین زانو زد با صدای بلندو عصبی گفت:
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
ا ... این که کیوونه! وای خدایا شکر اگه اون نبود ... اگه اون نبود ...
بغضم شکستو شروع کردم بلند بلند گریه کردن ... نمیدونم چجوری رفتم تو اغوششولی میتونستم ارامشو
امنیتو حس کنم ... میتونستم بوی عطرش که عاشقش بودمو حس کنم ... همونجور که با مهربونی موهامو نوازش میکردو غرم میزد:
- اخه من از دسته تو چیکار کنم لامصب؟ هان؟
فقط گریه میکردم ... احساس کردم از زمین فاصله گرفتم ولی نای اعتراض کردن نداشتم .. بعد از چند لحظه
وارد یه جای گرم شدم ... سعی کردم ببینم کجام ... تو ماشینه کیوان بودم ... منو نشوندو خودش بعد از
چند لحظه کنارم جا گرفت ... میتونستم گرمای بخاریو که تو اون لحظه واقعا محتاجش بودمو حس کنم ..
فکر میکردم اروم شده باشه ولی با صدای بلند و عصبی گفت:
- چرا اومدی اینجا؟ با توام جوابه منو بده!
بهتر شده بودم ... اروم به چشمای جذابش که الآن از عصبانیت جذاب تر شده بود نگاه کردم و هیچی
نگفتم!
- حرف بزن لعنتی! واسه چی تنها اومدی بیرون؟
با صدایی که از چاه در میومد گفتم:
- میخواستم بستنی بخرم!
با دست انچنان محکم کوبید رو فرمون که یه لحظه فکر کردم استخوناش خورد شد ... دوباره با همون لحن
فریاد زد:
- یه بالیی سرت بیارم که دیگه هوسه بستنی خوردن نکنی!
انقدر جدی و عصبی این حرفو زد که یه لحظه ترسیدمو خودمو فرو کردم تو صندلی! پا شو با اخرین نیرو رو پدال
گاز فشار داد که باعث شد ماشین با صدای وحشتناکی حرکت کنه!
***
با سرعت جنون اسایی رانندگی میکرد ... انقدر تند میروند که ضربانه قلبم هر لحظه بالا تر میرفت ...
با فریاد و ترس گفتم:
- کیوان اروم!
اصلا بهم توجه نکرد فقط سرعتشو بیشتر کرد میمون درختی!
- کیوان ، گلابی با تو هم! داری جفتمونو به کشتن میدی!
فایده ای نداشت اصلا بهم نگاه نمیکرد ... از ترس زدم زیر گریه ... جوری گریه میکردم که اگه کسی نمیدونست
فکر میکرد این اقا داره بند رو طلاق میده یا هوو سرم اوورده! ... نمیدونم چی شد یه دفعه زد رو ترمز ... یعنی دلش به حالم سوخته؟!
- پیاده شو!
با دادی که سرم زد مثل چی از ماشین پریدم پایین خودشم از ماشین اومد پایینو زل زد تو چشمام ...
همونجور که حرف میزد مدام بهم نزدیک میشد ... منم همش عقب عقب میرفتم ...
- که بستنی میخواستی دیگه ...
سرمو با ترس تکون دادم ... اونجایی که بودیم یه جایی شبیه به با تهران بود ...
- که منو صدا نمیکنی چون میخوای تنها بری بیرون؟!
این بار فقط نگاش کردم ... صداش رفت بالا تر ..
- بخاطر یه اتفاقه بچگانه لج میکنی تنها میای بیرون اره؟
با صدایی که توش ترس موج میزد گفتم:
- اتفاقه بچگانه؟ هه! اصلا دوست داشتم!
با یه گامه خیلی سریع اومد در فاصله ی پنج سانتی متریمو گفت:
- دوست داری دیگه؟
مثل این مونگوال گفتم:
- نه بابا غلط کنم!
زد زیر خنده روانی! با چشمای گردم بهش خیره شدم که بعد از چند لحظه دوباره جدی و محکم گفت:
- برگرد!
با تعجب گفتم:
- جوون؟
چشک زدو گفت:
- فدات! میگم برگرد!
با تعجب برگشتمو در کماله ناباوری به بستنی فروشی که پشت سرم بود خیره شدم!
- نه!
از پشت سرم شیطون گفت:
- چی نه؟
با مشت چنان زدم تو بازوش ... البته فکر نمیکنم اندکی دردش اومده باشه!
- یعنی همه این کارات شوخی بود؟!
چشمک زدو گفت:
- اره!
- زهرماره! سکتم دادی بعد اووردی بستنی کوفت کنم؟
شونه هاشو بالا انداختو با لحنه خاصی گفت:
- هنوزم دیر نشده عزیزم میخوای برگردیم!
با عجله گفتم:
- نه ... نه! ... یعنی لازم نکرده این همه منو حرص دادی اشکمو در اووردی یه بستی که چیزی
نیست بیشتر از اینا باید جرشو بکشی تا از دلم در اری!
با دست هلم داد جلو و در همون حالت که به سمت بستنی فروشی میرفتیم گفت:
- زیاد حرف میزنی!
انقدر دلم هوسه بستی کرده بود که به جا یه دونه دو دونه خوردم! اووف انقدر همین دوتا بستی بهم
انرژی داشد که اگه جاش بود همون جا یه هلکوپتری میزدم! ...
داشتیم به خونه برمیگشتیم که گوشیه کیوون زنگ خورد ...
- جانم؟
- ...
- به سلام خانومه هیشه داغون! چطوری؟
چشمم روشن این دیگه کدوم خریه؟
- نازی حالت خوبه؟ تازه از مسفرت برگشتیا!
خب خدارو شکر خره خودم نانازه! موردی نداره!
- اخ دلم واسه نیما میسوزه! اوکی من بهش میگم ببینم چی میشه!
- ...
- بیکار که نیستم نمایشگاه رو باید به یکی بسپارم باز!
- ...
- خیلی خب مخمو خوردی بذار ببینم چی کار میکنم!
- ...
- اوکی فعال بای!
تماسو قطع کرد.
- نازی بود؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد! و بعد از چند لحظه گفت:
- میگه اخر هفته بریم شمال!
لبخنده مرموزی زدمو گفتم:
- این که خیلی خوبه!
ابروهاشو بالا دادو گفت:
- وجدانا؟
چشمک زدمو گفتم:
- وجدانا!
با حالت خاصی گفت:
- اوکی پس میریم!
***
بالاخره این اخر هفته کوفتی رسید از بس نشستم روزاشو شموردم شبیه تقویم 02 شدم!
قرار شد بعد از ظهر حرکت کنیم! ... وسایلمو اماده کرده بودم! در ضمن غیر از منو کیویو
نانازو نی نی ، نگارو احسانم میومدم منتها رفته بوددن خونه ی ناناز اینا که با اونا بیان ...
کیوونو تو این چند روز ندیدم چون به قول شیوا جون باید کاراشو ردیف میکرد! هیچکیم نه
کیوی خوددمونه! ماله این حرفا نیست هست؟ ... صدای در اتاق باعث شد دهنمو ببندم ...
- بفرمایید!
شیوا جون وارد اتاقم شدو گفت:
- دختر یه زحمت دارم برات!
- این چه حرفی چی کار بکنم براتون؟
به کاغذ توی دستش اشاره کردو گفت:
- این یه نامه ی مهمه میتونی ببریش نمایشگاه کیوان اخه لازمش داره منتها خوش سرش شلوغه
نمیتونه بیاد!
لبخند زدم و نامه رو ازش گرفتم ..
- چشم رو چشم ...
- قربونت برم عزیزم!
- خدا نکنه!
سرمو بوسید و از اتاق خارج شد!
سریع پریدم یه تیپ اسپرت زدمو اماده رفتن شدم ...
نمایشگاش همین طرفای شمال شهر بود ... وقتی رسیدم جاتون خالی فکم چسبید کفه خیابون!
خدایی نمایشگاه نبود قصر ماشین بود! از ماشین پیاده شدمو با یه صلوات به طرفه در ووردی رفتم!
و اینک وارد نمایشگاهه گلابی پوست کنده خودمون میشیم! یعنی اینجاست که شاعر میگه اووف!
عجب چیزیه پسر! من موخوام از این ماشینا! اوه این پسره کیه دیگه داره همینطوری بهم نزدیک میشه!
اونم با این لبخنده چندشش!
- میتونم کمکتون کنم؟
اره ننه کمرم گرفته قربونه دستت بیا این خرت و پرتا رو تا خونه واسم بیار! با این فکر لبخنده گله گشادی
به پهنای صورتم باز شد ... البته نه اونقدرم بازا! قیافه این یکیو شبیه کره خری شده که بهش بیسکوییت مادر دادن!
جدی شدمو گفتم:
- میشه بگید کیوان کجاست؟
جوون کیوان؟! حداقل یه اقایی نه یه رادمنشی نه یه رئیسی نه یه گلابی اضافه میکرد سرش!
نیش پسره شل شد افتاد کفه نمایشگاه ... خیلی عادی جواب داد:
- بله هستش بفرمایید بشینید الآن میگم بیاد!
رو یکی از مبل راحتیایی که اونجا بود نشستم! ای گلابی عجب دمو دستگاهی!من موندم این کیوی
عجب شلیلی بودا ما خبر نداشتیم!
- سلام!
از فکر و خیال شوت شدم بیرون به صورت ته ریش داره کیوون خیره شدم! اخی عزیزم چقدر ته ریش
بهش میاد! بیشعور خیلی جذاب تر شده!
- سلام
رفتو خیلی جدی پشت میز کارش نشست این چرا ایینجوری شده امروز؟این یارو پسره هم که اومد
بود بیخه گوشه ما مثال داشت کار میکرد!
- اووردی؟
باز بهش خیره شدمو گفتم:
- اره!
- بدش پس!
با تعجب از رفتار امروزش نامه رو سمتش گرفتم ... از دستم گرفتشو و بلافاصله بازش کرد و خوندش!
بعدم بلند خطاب به همون پسر گفت:
- سپهر حدوده پنجا میلیون حوالست بده بره!
اسمونم منظورم همون سپهره پاکتو ازش گرفتو پاشود رفت!
- سلام اقای رادمنش!
غلط نکنم مشتریه!کیوی خیلی جدی و و محترمانه گفت:
- سلام اقای عقیلی بفرمایید بشینید!
مرده هم نشست ... وای که حوصلم سر رفت از دست اینا! اخه همه ی مکلامشون درباره ی
کار بود نه په میخوای درباره ی دختر همسایه صحبت کنن؟
این کیوی هم که امروز مثل برج زهر مار شده! کیفمو برداشتم قصد رفتن کردم که بالاخره صداشو شنیدم:
- کجا؟
با حرص گفتم:
- اگه اجازه بدید میرم خونه!
یکم با کنترل عصاب گفت:
- خانومه سهیلی تشریف داشته باشید میرسوندمتون!
اوف خانومه سهیلی از کجا اومد یهو؟
- نیازی نیست خودم میرم!
اینبار بار باز با همون لحن عصبی گفت:
- بهتون گفتم خودم میرسونمتون! شما فعال دست ما امانتین!
با این مدل حرف زدنش فکه منو چسبوند کفه نمایشگاه! کم نیاووردمو باز با حرص گفتم:
- اگه میشه سریع تر من عجله دارم!
مشتریه همچین بهم نگاه کرد که انگار تو عمرش ادم به پرروییه من ندیده!
کیوان با حرص بیشتری گفت:
- خیلی خب فعال بشینید لطفا!
دوباره پوفی کشیدمو باز سر جام نشستم! دارم برات کیویه کپکی!
یه چند دقیقه ای بعد اقای عقیلیه عزیز بالاخره قصد رفتن کردن! صلواتو بلند بفرست که دیگه اینورا پیداش
نشه! واال به خدا مخمونو خورد!
- بریم؟
با اخم به کیوان نگاه کردم بدونه هیچ جوابی جلو جلو خودم راه افتادم! بمون تو کفم برق بزنی! به ماشینش که
رسیدم منتظر شدم تا ریموتو بزن ولی گلابی مثل خیار چنبل واستاده بود فقط نگام میکرد! با حرص گفتم:
- میشه درو بزنی!
پوزخندی زدو جواب داد:
- نه من فقط بچه پرروا رو میزنم!
نفسمو با حرص بیرون دادم با لگد زدم به ماشینش! گفتم شاید حرصش بگیره ولی خیلی خونسرد یه پوزخند زد و گفت:
- کوچولو انقدر به خودت فشار نیار امروز با این ماشین میرم!
و ریموته تو دستشو فشار داد با صدای دزدگیر ماشین چشممو چرخوندمو با یه مازاراتیه مشکی چش تو چش شدم
! فکم که هیچی دندونامم خورد شد افتاد کفه زمین! سعی کردم خودمو ذایه نکنم برای همین
خیلی جدی و بی تفاوت بهش نگاه کردمو اروم سوار ماشین شدم! این همه من حرص خوردم حالا نوبته اینه
واال!
تا خود خونه نه اون حرف زد نه من!
***
تقریبا طرفای عصر بود که اماده ی رفتن شدیم ... ! تا زمانی که به محلی که با بچه ها قرار
گذاشته بودیم برسیم با کیوان یک کلمه هم حرف نزدم اونم با من حرف نمیزد انگار از دستم دلخور بود!
دوست نداشتم اینطور باشه ولی خب به درک! واال!
هر چقدر به احسانو و نگار اصرار کردیم که بیان تو این ماشین نیومدن ... میدونم همش زیر سر این
سیب زمینی اب پزه نانازو میگم ! مثال خیر سرش میخواد منو کیوون با هم تنها باشیم! اینم که مثل
برج زهره مار نشسته تنگه دله من! دستمو به سمته ضبط بردمو چند تا اهنگ زدم جلو اخر سرم با حرص سی دی رو در اووردمو
از تو کیفم سی دی خودمو بیرون اووردم ...
- چیکار میکنی؟
ا مگه خیار چنبلم حرف میزنه؟ چه جالب نمیدونستم!بی توجه بهش سی دی رو داخل دستگاه گذاشتم! تا پلی شد به صندلی تکیه
دادم به منظره بیرون خیره شدم! فکر میکنم از این اهنگ خوشش میومد چون خودش دستشو جلو برد صداشو
زیاد کرد ...
اهنگ: این روزا که میخندی از امیر فرجام پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید ♥
خودت حتی نمیدونی منو وابسته تر کردی
چقدر زود منصرف میشم ازت میخوات که برگردی
بدون تو نمیتونم همه عشقم به تو راست بود
فقط اینو بدون این اشتباه از روی احساس بود
من این روزاتو دوس دارم
همین روزا که میخندی
نگاهت می کنم وقتی چشاتو ناز می بندی
تو آغوشه تو می خوابم
همه حسم شده عادت
یه دنیا هم نمی تونه بگم
برگرد از این حالت
آهسته پا به پای تو قدم میزنم
عطری که میمونه ازت به روی پیرهنم
موهاتو رو به آینه شونه که میکنی
وقتی منو با گریه هات بهونه می کنی
من این روزاتو دوس دارم
همین روزا که میخندی
موضوعات مرتبط: رمان با من قدم بزن




