کلبه رمان

میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

قسمت ششم رمان با من قدم بزن

زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله)
کلبه رمان میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

قسمت ششم رمان با من قدم بزن

‫- کیوان؟‬

‫زیر پام خالی شد ... جیغ زدم داشتم میرفتم زیر اب که یه نفر منو گرفت ... سرفه میکردم‬

‫ولی باز تو بغله اون شخصه غریبه دستو پا میزدم و با گریه میگفتم:‬

‫- نه ... کیواان ... ولم کن اون داره غرق میشه ...‬

‫با صدایی که شنیدم ناخدا گاه چشامو باز کردم ...‬

‫- شادی اروم باش من اینجام!‬

‫به کیوان که منو تو اغوشش گرفته بود نگاه کردمو نا خداگاه با خوشحالی تو اغوشش غرق شدم‬

‫- تو داشتی غرق میشدی؟ من دیدم داشتی غرق میشدی!‬

‫با همون لحن شیطونه همیشگیش گفت:‬

‫- یه چیز بگو به من بخوره اخه خانومی! من کجا غرق شدن کجا! داشتم شنا میکردم همین!‬

‫با مشت اروم زدم تو مالجش و گفتم:‬

‫- خیلی بدی این چه طرز شنا کردنه؟‬

‫- عیزم شنا که فقط پروانه و غورباقه نیست! عوضش به من که‬

‫خیلی خوش گذشت!‬

‫ابرو هامو تو هم کردمو گفتم:‬

‫- چرا اونوقت؟‬

‫با شیطنت بهم اشاره کردو گفت:‬

‫- یعنی مشخص نیست؟‬

‫دوباره یه مشت دیگه زدم تو مالجش ... بعد از چند لحظه متوجه شدم که توی تمام این مدت‬

‫داشتیم برمیگشتیم سمت ساحل یه همچین ادمه اکیویی هستم من!‬

‫به ساحل که رسیدیم کیوان منو گذاشت رو ماسه ها و خودش کنارم‬

‫دراز کشید! همینجور که به اسمون نگا میکرد خیلی اروم گفت:‬

‫- شادی؟‬

‫مثل خودش اروم گفتم:‬

‫- هووم؟‬

‫باز همینطور اروم ادامه داد:‬

‫- تو واقعا واسه من نگران شدی؟‬

‫نه په داشتم یه قسمت از داستان شکسپیرو اجرا میکردم!‬

‫واال به قران مردم چه رویی دارن!‬

‫- چرا جواب نمیدی؟‬

‫با حرص گفتم:‬

‫- نخیر نگرانت نشدم فقط گفتم اگه این بمیره کی خرجه منو‬

‫تو این سفر میده واسه همین! الکی جو نگیرتت!‬

‫خندید وقتی میخندید ... ولش کن اگه بگن میگن بی جنبس! واال! ‬

‫با اومدن بچه ها کلا فضای عشغوالآنه ی ما مختل شد!‬

‫بعد از یکم دیگه افتاب گیریو اب تنی کردن به برج برگشتیمو‬

‫تقریبا هممون از خستگی بیهوش شدیم!‬

‫***‬

‫شب با بچه ها به پالژ رفتیم و یکم دوچرخه بازی کردیمو یکم زدیم تو سرو کله هم!‬

‫اووف هوا عالی بود .. اسمون صاف صاف ... دریا اروم ... دوچرخه ایم که زیر پام بود جا برادری‬

‫خوب رکاب میزد! ا ... ا ... ا ... ا ... این چرا اینجوری شد ... چرا ترمزش نمیگیره؟‬

‫واا اای نه! محکم خوردم زمین ... انقدر محکم که همون موقعه پرده اشک از درد‬

‫جلوی دیدمو گرفت ... پام زیر دوچرخه له شد ... از درد داشتم ضف میرفتم ... صدای نازی و نگارو‬

‫شنیدم که داشتن سمتم میومدن!‬

‫- شادی ... شادی چی شدی؟‬

‫نمیتونستم حرف بزنم درد داشتم ... نازی و نگار کنارم زانو زدن دوچرخه رو از روی پام برداشتن‬ ‫... نازی با نگرانی گفت:‬

‫- خوبی؟‬

‫نمیتونستم انکار کنم سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم که پشبندش نازی با اون صدای‬

‫خوشمل فریاد زد:‬

‫- کیواا اان!‬

‫نمیدونم کجا بود ولی بعد از چند لحظه دیدم که با سرعت داشت به طرفه ما میومد ... وقتی رسید‬

‫با اخمو نگرانی به نازی گفت:‬

‫- شادی چشه؟‬

‫پشت سرش کنارم زانو زد اروم منو بغل کرد جوری که تکیه گاه سرم سینه ی مردونه و ستبرش‬

‫بود ... نا خدا گاه به هق هق افتادم ... کیوان دستشو رو سرم گذاشتو شروع کرد اروم نوازشم کرد‬ ‫...‬

‫- هیس ... اروم عزیزم ... پاشو بریم دکتر .. پاشو ...‬

‫با ناله گفتم:‬

‫- کیوان؟‬

‫با یه لحن خاصی که دلمو میلرزوند گفت:‬

‫- جونه دلم؟‬

‫گر گرفتم اولین بار بود اینجوری باهام حرف میزد ... یکم مکث کردمو گفتم:‬

‫- پام درد میکنه ...‬

‫- یه بوسه نرم رو سرم زد که باعث شد نازی با شیطنت بگه:‬

‫- داداش اینجا خانواده نشسته ... پاشو حداقل ببریمش دکتر تا از درد تلف نشده وقت واسه کارای‬

‫عاشقانه هست!‬

‫با اون وضیعت سرخ شدم ای نازی اگه حالم خوب بود الآن تو اون دنیا بودی ... داشتم تو دل به‬ ‫این‬

‫بشر بدو بیارا میگفتم که نمیدونم چطوری یه ان از زمین فاصله گرفتم! در اون لحظه داشتم از یه‬ ‫چیزی به اسمه‬

‫خجالت اب میشدم ... این کیوونه گلابی جلو اون همه ادم منو بغل کرده بود با اعتراض اروم بهش‬ ‫گفتم:‬

‫- بذارم زمین خودم میام ابروم رفت!‬

‫لبخنده مهربونی زد و گفت:‬

‫- نمیخواد خجالت بکشی فسقلی!‬

‫با مشت زدم به سینش ...‬

‫- میگم بذارم زمین ...‬

‫ابروهاشو داد بالا و گفت:‬

‫- نوچ نمیشه دلم نمیخواد!‬

‫زیر لب گفتم:‬

‫- بچه پررو!‬

‫- شنیدم چی گفتی الآن باهات کاری ندارم پات چالغه بذار خوب شی جبران میکنم!‬

‫***‬

‫پامو گچ گرفتن دردش کمتر شده بود ولی بازم درد میکردا نکه خوبه خوب شده باشه!‬

‫خانومو اقایه رادمنش مثله پروانه دورم میگشتن ... بچه ها هم که نگوو این کیوون‬

‫که دهنه منو گلابی کرد از بس گفت اینو بخور اینو بپوش این کارو بکن اون کارو نکن!‬

‫جای ننم خالی نیست ببینه کی جاشو گرفته! با زنگ خوردن گوشیم به صفش نگاه‬

‫کردم شماره اشنا نبود ولی جواب دادم:‬

‫- بله‬

‫صدای دختری تو گوشم پیچید:‬

‫- سلام شادی خوبی عزیزم؟‬

‫- سلامممنون ببخشید بجا نیاووردم!‬

‫خنده ای کردو گفت:‬

‫- شبنمم یادت اومد؟!‬

‫یاده اون دختر افتادم که تو پارک با اون پسره دعوا میکرد ...‬

‫- آ .. اره چطوری شبنم جون؟ خوبی خانومی؟‬

‫- مرسی عزیزم پس هنوز منو فراموش نکردی؟‬

‫- این چه حرفی ابجی مگه میشه!‬

‫- شادی زنگ زدم ازت تشکر کنم ..‬

‫- بابته؟‬

‫- من زندگیمو به تو مدیونم ... یادته همون پسری که عاشقش بودم؟‬

‫- اره اره خب!‬

‫- من تازه فهمیدم که چه جور ادمه پستیه! دیگه فراموشش کردم دیگه بهش فکر نمیکنم!‬

‫- این عالیه دختر ایول داری!‬

‫- یه خبرم دیگم دارم برات!‬

‫- چی؟‬

‫- تا دو هفته دیگه عروسیمه خوشحال میشم با نامزدت بیای ...‬

‫نامزدم؟ اها کیوون!‬

‫- واای تبریک میگم شبنم جونم چشم گلم حتما مزاحم میشم!‬

‫- مزاحم چیه گلم تو فرشته ی زندگیه منی!‬

‫- نه بابا دیگه این انقدرا هم قلمبه نیستم!‬

‫خندید ...‬

‫یکم دیگه باهم فک زدیم بعدش از هم خدافظی کردیم!‬

‫***‬

‫نازی - شادی یعنی ترکوندی با این مسافرت اومدنتا!‬

‫به نازی که به چار چوبه در مثل مارمولک چسبیده بود نگاه کردمو گفتم:‬

‫- به به ناناز جون میشه دقیقا مشخص کنی چیو ترکوندم!‬

‫به پام اشاره کرد و گفت:‬

‫- همین که زدی خودتو چالغ کردی ما رو خونه نشین!‬

‫- نه دیگه اشتباه نکن اصوال شادی چالغ که میشه تحرکش بیشترم میشه میخوای یه هله کوپتری‬

‫واست بزنم بهت ثابت شه؟‬

‫دستشو بامزه به نشونه ی تسلیم اوورد بالا و گفت:‬

‫- نه نه فدات شم شما هلکوپتر نزده عزیزی!‬

‫جفتمون مثل خلو چال زدیم زیر خنده ...‬

‫نازی - پاشو بیا بریم بیرون الآن نگار اینا میان میخوایم بریم دور دور!‬

‫به پام اشاره کردمو گفتم:‬

‫- با این پا!‬

‫با شیطنت جواب داد:‬

‫- شادی چالغش قشنگه!‬

‫تا اومدم با همون پای چالغ بزنم تو دهنه این االغ در رفت!‬

‫از اتاقم اومدم بیرون ...‬

‫شیوا جون - بهتری دخترم؟‬

‫لبخند زدم ...‬

‫- عالیم شیوا جون!‬

‫با مهربونی گفتم:‬

‫- الهی من قربونت برم که انقدر تو خوش قلبی!‬

‫- خدا نکنه!‬

‫روی مبل نشستم ... بعد از چند دقیقه نگار اینا به رسیدن! اینبار هممون با هم رفتیم بیرون‬

‫حتی سپید ه اینا هم باهامون اومدن!‬

‫رفتیم یه جای دنج به اسمه ساحل مرجان! توی شب اونجا خیلی فضایه توپی داشت! هممون‬

‫دور هم نشستیم شروع کردیم گپ زدن ...‬

‫کیوون - اقا هستید جرعت حقیقت بازی کنیم ...‬

‫همه موافقت کردیم که نیما گفت:‬

‫- اونوقت کی بطری بشه داداش؟‬

‫همه خندیدیم که کیوان بلند گفت:‬

‫- زهر ماررررر جمیعا! جوینده یابنده است الآن واستون جور میکنم!‬

‫از جاش بلند شدو رفت ... بعد از چند لحظه با یه شیشه بطری اومد کنار من نشست نزدیکی‬ ‫بهش‬

‫احساس ارامشه عجیبی بهم میداد مثل اینکه فکر کنی یکی مراقبته ... جات امنه ... یا یه تیکه گاه‬

‫خیلی محکم داری ... میگم محکم تجربه داشتم خودتون در جریان هستید چند بار باهاش برخورد‬

‫کردم خورد و خاکشیر شدم! واال!‬

‫بطری با حرکته کیوان شروع کرد چرخیدنو بعد از چند لحظه واستاد!‬

‫کیوان - نیما و نازی ... برید ببینم چیکار میکنید ...‬

‫نازی به نیما نگاه کردو گفت:‬

‫- خب عزیزم جرعت یا حقیقت؟‬

‫- بی زحمت جرعت!‬

‫نازی - هوم‬

‫خودم - ای مرض خب بگو دیگه!‬

‫نازی - پاشو برو از اب دریا یه قلوپ بخور البته غورت نده تا بیست میشمارم نگه دار بعد خالیش‬ ‫کن!‬

‫کیوان - نیما داداش برو تو دریا خودتو غرق کن اینجوری بهتره دردم نداره!‬

‫نیما - نازی جان نمیخوای تجدیده نظر کنی؟‬

‫نازی با شیطنت گفت:‬

‫- نووچ!‬

‫نیما - خیلی خب چون تو میگی چاره ای نیست!‬

‫به این میگن شوهر نمونه ما که شانس نداریم واال! نیما به سمت دریا رفتو یکم از اب دریا رو با‬ ‫دستش تو‬

‫دهنش ریخت ... نازیم شروع کرد بلند بلند شماردن:‬

‫- یک دو سه ... بیست!‬

‫بیچاره همچین ابو تف کرد بیرون که انگار زهر تو دهنش بود! البته کمتر از زهرم نبود اب به اون‬ ‫شوری!‬

‫حتی فکر کردن بهشم تنمو مور مور میکنه! تا نیما باز کنار نازی نشست نازی شروع کرد قربون‬ ‫صدقش‬

‫رفتن ... اینم تعادل نداره بخدا!‬

‫اینبار نیما بطری رو چرخوند ... بطری باز واستاد ...‬

‫نیما - ظاهرا نوبته شراره و سپیدست!‬

‫شراره - خب سپیده جرعت یا حقیقت؟‬

‫سپیده با اشوه گفت:‬

‫- حقیقت عشقم!‬

‫شراره - داداشه منو دوست داری؟‬

‫جوون؟! اقا واستید ببینم من به شخصه هنگ کردم! چی شد دقیقا؟‬

‫حالا اونو بیخیال قیافه سپیده دیگه اخرشه شبیه اینایی که ازش خواستگاری میکنن دختره تریپه‬

‫خجالت برمیداره! اووف به این اناستازیا اووف!‬

‫شراره - سپید چی شد؟‬

‫کیوون - سکوت علامته رضاست!‬

‫با این حرفه همه خندیدن حتی خوده سپیده!‬

‫نازی - اقا بگو جوابو دیگه مردمکه چشام خشک شد!‬

‫سپیده برای اولین بار با خجالت گفت:‬

‫- خب ... خب ... اره دوسش دارم ...‬

‫با صدای دسته بچه ها منم ناخداگاه شروع کردم دست زدن ... بیا یه عروسی افتادیم!‬

‫در این لحظه فقط یه اهنگه شیش و هشت کم داریم! اووف که چه شبیه!‬

‫بعد از کلی تبریک و دست زدن بالاخره جمع به حالت عادی برگشت ... صدای سپیده‬

‫توجه همرو به خودش جلب کرد:‬

‫- بچه ها میخوام یه چیزی بگم بهتون! ... راستش یکم گفتنش سخته ولی ... ولی ...‬

‫به نگارو احسان که کنار هم نشسته بودن نگاه کردو گفت:‬

‫- ازتون میخوام منو ببخشید ... راستش ... راستش من خیلی بهتون بد کردم ... به خاطره‬

‫یه نفرته بچگانه میخواستم زندگیتونو بهم بریزم ... درست کاری که چند سال پیش اون دختر‬

‫با زندگیه مامانم کرد ...‬

‫شراره ادامشو گرفت:‬

‫- سپیده راست میگه ... ما خیلی اشتباه کردیم ... در حال حاضر خیلیم پشیمونیم امیدوارم‬

‫بتونید ما رو ببخشید ...‬

‫انتظار داشتم نگار یا احسان واکنشه بدی نشون بدن ولی برعکس چیزی که دیدم احسان خیلی‬

‫اروم فقط به یه نقطه نگاه میکرد نگارم با یه لبخند به سپیده و شراره نگاه کرد و با همون لحنه‬

‫مهربونش گفت:‬

‫- ما هممون تو زندگی خیلی اشتباه میکنیم این عادیه ... من میبخشمتون!‬

‫لذتی که در بخشش است در انتقام نیست! ( پیامه اموزشی بودا یه دفعه به مغزم خطور کرد!)‬

‫بچه هام دوباره شروع کردن دست زدن نگار سپیده و شرارو بغل کردو باهاشون روبوسی کرد‬

‫خودمونیم اگه من بودم شاید الآن با یه میت خوردشون میکرد!‬

‫بطری برای بار سوم توسطه سپیده چرخیده شد ...‬

‫سپیده - شادی و کیوان نوبته شماهاست!‬

‫جوون!‬

‫کیوون - من جرعتو انتخاب میکنم ...‬

‫اوف حالا چی بگم که این گلابی انجام بده؟ اها دریافتم!‬

‫- کیوان اگه میشه ... اگه میشه یه اهنگ بخون!‬

‫نازی خندیدو گفت:‬

‫- البته مخاطبتو شادی قرار بده دادش!‬

‫کیوون - احسان هنوز گیتارت تو صندوق عقبه ماشینه؟‬

‫احسان - اره دادش!‬

‫کیوون - پس بپر بیار ...‬

‫احسان رفتو با یه گیتار برگشت .. کیوان گیتارو از دستش گرفتو بعد از چند لحظه صدای‬

‫خوش اهنگو مردونش به همراه صدای زیبای گیتاری که توسط خودش نواخته میشد تو گوشم‬ ‫پیچید ...‬

‫( اهنگ: یا تو یا دنیا بی تو از تیام )‬

‫من با همون نگاهه اول تو‬

‫از قدمای پر غرورو سادت‬

‫از اون چشا که روش میشد قسم خورد‬

‫از اون دله تن به هوس ندادن‬

‫تمومه دنیامو با تو دیدم‬

‫که همه به خاطرت بریدم‬

‫من به قشنگترینه ارزوهامو‬

‫زود تر از اون که فکر کنم رسیدم‬

‫ جوری بهم نگاه کرد که قلبم ریخت ... ‬

‫یا تو یا دنیا بی تو‬

‫سرده بده من دستاتو‬

‫یا تو یا هیچکی تو دنیا‬

‫میخوام بگه بمونم با تو‬

‫یا تو یا دنیا بی تو‬

‫سرده بده من دستاتو‬

‫یا تو یا هیچکی تو دنیا‬

‫میخوام بگه بمونم با تو‬

‫ چشم ازم بر نمیداشت ... از این نگاه اذیت نمیشدم ... فقط دست پاچه بود ... ‬

‫عاشقی که زندگیشو‬

‫به دو چشمات هدیه کرده‬

‫پر درده اما هر شب‬

‫واسه دردات گریه کرده‬

‫اگه تنهام اگه اشکام‬

‫توی چشمام میدرخشه‬

‫از خدا میخوام که ماهو‬

‫به شبایه تو ببخشه‬

‫یا تو یا دنیا بی تو‬

‫سرده بده من دستاتو‬

‫یا تو یا هیچکی تو دنیا‬

‫میخوام بگه بمونم با تو‬

‫یا تو یا دنیا بی تو‬

‫سرده بده من دستاتو‬

‫یا تو یا هیچکی تو دنیا‬

‫میخوام بگه بمونم با تو‬

‫عاشقی که زندگیشو‬

‫به دو چشمات هدیه کرده‬

‫پر درده اما هر شب‬

‫واسه دردات گریه کرده‬

‫اگه تنهام اگه اشکام‬

‫توی چشمام میدرخشه‬

‫از خدا میخوام که ماهو‬

‫به شبایه تو ببخشه‬

‫ انگار تموم اون حرفایی که اون به من میزد حرفایی بود که من میخواستم به اون بزنم ‬

‫یا تو یا دنیا بی تو‬

‫سرده بده من دستاتو‬

‫یا تو یا هیچکی تو دنیا‬

‫میخوام بگه بمونم با تو‬

‫یا تو یا دنیا بی تو‬

‫سرده بده من دستاتو‬

‫یا تو یا هیچکی تو دنیا‬

‫میخوام بگه بمونم با تو‬

‫اهنگ که تموم شد فقط منو اون بودیم که مثله منگوال بهم نگاه میکردیم بقیه مثل همیشه‬

‫شروع کردن دست زدن ... کلا بی جنبن دیگه چه میشه کرد ...‬

‫***‬

‫اینبار بدون صدای نحسه نازی خودم از خواب بیدار شدم ... امروز روز اخری بود که تو کیش‬ ‫بودیم هم‬

‫خوشحال بودم هم ناراحت ... خوشحال از اینکه به این جمله عجیب اعتقاد داشتم که هیچ جا خونه‬ ‫ادم نمیشه‬

‫ناراحت از این که تو تهران ما مثل اینجا تفریح نداریم! خودمونیم دیگه نداریم ...‬

‫به زور خودمو جمع و جور کردم از رو تختو بعد از یکم چرخش به سمته چپ و راست خواستم از‬ ‫اتاق بپرم بیرون‬

‫که این گوشی صاحاب خوشمل صداش در اومد ... با یه شیرجه ی خوشگل پریدم رو تختم و‬ ‫جواب دادم:‬

‫- بلو اله؟‬

‫صدا پشه پیچید تو گوشم:‬

‫- سلو االم!‬

‫خندم گرفت ... با حرص گفت:‬

‫- مرض این چه طرزه حرف زدنه منم قاطی کرد!‬

‫- چطولی پشه؟‬

‫- خوبم مگس! از احوال پرسی های مداوم شما!‬

‫- این یعنی الآن از دست من خور دلی!‬

‫با لحنه بامزه ای گفت:‬

‫- نه عزیزم یعنی عاشقتم برات میمیرم بدونه تو هرگز ...‬

‫- بسه بسه فهمیدم چقدر دوستم داری!‬

‫یکم سکوت شد بینمون میدونستم از دستم دلخوره چون بهش زنگ نزده بودم واسه همین خودم‬ ‫با ندامت گفتم:‬

‫- پشه جونم ببخش دیگه!‬

‫با ناز گفت:‬

‫- باید فکر کنم!‬

‫- فدا سرم اصلا برو گمشو میمون!‬

‫- حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم بخشش خیلی کار خوبی!‬

‫- ا ... جونه من؟‬

‫- جونه تو! حالا بگو بینم خوش میگذره بدونه من؟‬

‫- اوف خیلی حتی تصورش برات محاله باور کن!‬

‫- به درک برو با اون کیوون خوش بگذرون ما که بخیل نیستیم! راستی تخت بادیه رو با خودت‬ ‫بردی؟‬

‫- اره اووردمش!‬

‫یکم مکث کرد وبعد گفت:‬

‫- حالا جونه شادی خوش سفر؟‬

‫خودمو زدم به اون راهو گفتم:‬

‫- نگوو خیلی عالیه شبا حال میکنم باهاش!‬

‫- بی تربیت!‬

‫- وا برا چی؟‬

‫- واسه حرفی که الآن زدی مگس!‬

‫خندیدم ...‬

‫- خوب مگه چیه بده از تخته که بهم قرض دادی تعریف میکنم!‬

‫- مرض بگیری تو من که تختو نمیگم کیوونو میگم!‬

‫- اهان اونو میگی نه بابا انقدر گند سفره!‬

‫- جدی؟ واسه چی؟‬

‫تمام اتفاقا رو واسش تعریف کردم اخر سر نه گذاشت نه برداشت بهم گفت:‬

‫- االغ جونم تو به این ادم میگی گند سفر؟ ای بر سره بی لیاقتت کنن میمون درختی!‬

‫یعنی کاملا شخصیتمو تخریب کرد ...‬

‫- جون پشه خجالت نکشیا اگه اون گوشه موشه ها چیزی مونده بگو سبک شی!‬

‫خندید ...‬

‫یکم دیگه با هم فک زدیمو بعد از چندی تماسو قطع نمودم!‬

‫***‬

‫با اشتیاق از اتاق پرید بیرون که محکم با ناناز برخورد کردم ...‬

‫نازی - هو چه خبرته؟‬

‫- هو تو کلاهت تو جلوی من همیشه سبز ی!‬

‫- رو که نیست سنگه مرمره! شادی یه چیز بگم؟‬

‫- چون تویی دو تا بگو!‬

‫- میای بریم دو تا کافه گالسه بزنیم تو رگ!‬

‫- اووف هستم باهات نافرم!‬

‫- پس بزن بریم!‬

‫با تعجب گفتم:‬

‫- خودمون دوتا؟‬

‫- نه په با عمه هامون! کسی نیست که نیما که گفت خوابش میاد بچه هاهم که رفتن خرید‬

‫کیوانم از صبح معلوم نیست کجا غیبش زده!‬

‫یه نمه ناراحت شدم ...‬

‫- کجا رفته؟ تو میدونی؟‬

‫- نه به جونه شادی همیشه کارش همینه! حالا هر جا باشه میاد نگران نباش! بریم؟‬

‫با اینکه دلم داشت شور میزد به نشونه ی مثبت سرمو تکون دادم! تمام مدتی که حاضر میشدم‬

‫به این فکر میکردم که کیوون کجا رفته؟ اصلا واسه چی رفته؟ اخر سرم با پیامی که از مغزم‬

‫اومد کاملا خفه شدم! به تو چه اخه پشه! ‬

‫با نازی به هتل مارینا پارک رفتیم تا دوتا از اون کافه گالسه های خوشمزه بزنیم بر بدن ... وارد‬ ‫هتل که شدیم‬

‫به سمته کافی شاپ رفتیم نازی به گارسون سفارش کافه گالسه ها رو داد ...‬

‫بعد از چند دقیقه سفارشمون اماده شد ... مشغول بلعیدن بودم که نازی مثل دمپایی پرید وسط‬ ‫افکارم!‬

‫- هستی بعدش بریم یه دوری تو پاساژا بزنیم!‬

‫سرمو بالا اووردمو بهش چشمک زدم ...‬

‫- هستم!‬

‫- پس زود کوفت کن وقت نداریم!‬

‫از هتل خارج شدیمو با یه تاکسی به یه پاساژ نزدیکه همونجا رفتیم ...‬

‫- اووف ناناز چه شلوغ پلوغه اینجا‬

‫- غر نزن دیگه بیا بریم من میخوام کلی چیزی بخرم!‬

‫- بترکی تو ...‬

‫خلاصه با این نوشمک کلی تو پاساژ گشتیم ماشاال هر چی میدید میرفت میخردید بیا بعد به من‬

‫میگن شادی بی جنبه!‬

‫داشتم کنار این نوشمک قدم میزدم که یه دفعه چشم به چیزی افتاد که باورش برام محال بود!‬

‫کیوان اونم نه تنها کنار نگار ... عشقش! اگه بگم برام مهم نبود خفه شم! واقعا داشتم میمردم‬

‫اگه میتونستم همونجا میزدم زیره گریه ... میرفتم دستشو میگرفتم از کنار نگار میکشیدمش اینور!‬

‫با صدای نازی تکونه مختصری خوردم:‬

‫- شادی کجای؟‬

‫با من من گفتم:‬

‫- نازی من حالم خوب نیست باید برم خونه!‬

‫- چی میگی؟‬

‫جوابشو ندادم که نگاهمو دنبال کردو بعد از چند لحظه اروم و با ناباوری گفت:‬

‫- اینکه کیوانه اونم نگاره!‬

‫نه په اون حیوانه اونم تفنگه شکاره! واال!‬

‫بدون هیچ حرفی قصد رفتن کردم که نازی با التماس بازومو گرفتو گفت:‬

‫- شادی صبرکن مطمئنم کیوان از این کارش دلیله خاصی داشته!‬

‫میخواستم بگم دلیله خاصش بخوره تو سرش پسره گلابی! ولی بجاش جدی گفتم:‬

‫- نازی بیخیال من باید برم سر درد میکنه!‬

‫- پس یه دقیقه واستا!‬

‫با تعجب بهش خیره شدم که اروم رفت سمته کیوان اینا! همون جا خشکم زده بود به کیوان‬

‫یه چیزی گفتو با حرص به سمته من برگشت! یه لحظه با حسه نگاه کیوان رو خودم اب شدم‬

‫ولی وقتی نازی بازومو کشیدو منو به زور حرکت داد نگامو از صورتش گرفتم ... اما صدای خودشو‬

‫با صدای قدماشو از پشت سر حس میکردم:‬

‫- شادی واستا کارت دارم! ... شادی با توام میگم یه دقیقه صبر کن ...‬

‫سرعتمونو زیاد کردیمو بالافاصله یه ماشین گرفتیم ... دلم خیلی شکست ... تا حالا فکر میکردم‬ ‫اونم مثل‬

‫من دوستم داره ... ولی اشتباه بود ... اون هنوزم عاشقه نگار ... نمیتونم این جمله رو هضم کنم ...‬

‫نمیتونم ... ناخداگاه اشک از چشمم روی گونم جا گرفت ... فقط با صدای خفه ای به نازی گفتم:‬

‫- نازی اگه میشه نریم برج ...‬

‫چیزی نگفت فقط دستمو گرفتو منو تو اغوشش مخفی کرد .‬

‫حالم خوب نبود ... اروم اشک میریختم ... چقدر دنیا نامرده ... چرا من؟ من که یه بار این رنجو‬ ‫کشیدم‬

‫بسم نبود؟ خدایا کافی نبود؟ فکر میکردم کیوان شبیه بقیه نیست میتونم بهش تکیه کنم ... ولی‬ ‫ولی اونم ...‬

‫- شادی عزیزم پیاده شو!‬

‫به اطرافم نگاه کردم یه جایی نزدیکه دریا بود از ماشین پیاده شدم ... سعی کردم یکم به خودم‬ ‫بیام نمیدونم‬

‫چقدر موفق بودم فقط با نازی اروم اروم شروع کردم قدم زدن ... بعد از چند لحظه صداش پیچید‬ ‫تو گوشم ..‬

‫- شادی یه چیزی میگم خواهش میکنم باور کن ... من مثل چشام به کیوان اعتماد دارم مطمئنم‬ ‫دلیل داشته‬

‫کارش!‬

‫بهم نگاه کردو با التماس گفت:‬

‫- باور میکنی حرفمو؟‬

‫با صدای غمگینو ارومم گفتم:‬

‫- نمیتونم ...‬

‫سرشو تکون داد و گفت:‬

‫- حق داری ... ولی بذار حداقل برات توضیح بده!‬

‫با پشته دستم گونه های خیسمو پاک کردم و گفتم:‬

‫- الآن وقتش نیست!‬

‫دیگه هیچی نگفت ... کنار ساحل روی یه سنگ نشستم ... نازیم اروم کنارم نشست ...‬

‫- حوصله داری یه چیزی بگم؟‬

‫به انتهای دریا خیره شدمو اروم گفتم:‬

‫- بگو ...‬

‫نازی یه چند لحظه ای مکث کردو بعد شروع کرد حرف زدن ...‬

‫- شادی من با کیوان بزرگ شدم ... از بچگی باهاش بودم خیلی خوب میشناسمش ...‬

‫کیوان ادمی نبود که هیچ وقت با خانوادش بیاد سفر ... کیوان ادمی نبود که انقدر تو جمعه ما‬

‫شرکت کنه ... ادمی نبود که زیاد اهله پاساژ گردیو این حرفا باشه ...‬

‫سرشو برگردوند طرفمو ادامه داد:‬

‫- اینا همش بخاطره توئه شادی ... تو اونو اینجوری کردی! اون تو رو دوست داره .. باور کن کیوان‬

‫واسه هیچکس تا حالا انقدر تغییر نکرده ... تا حالا خوده من چند تا از دوستامو بهش معرفی کردم‬

‫ولی انقدر مغروره که حاضر نیست حتی طرفو ببینه ... ولی با تو اینجوری نیست ... باور ک ...‬

‫انگشتمو اروم روی لبای نازی گذاشتمو با یه لبخنده تلخ گفتم:‬

‫- خیلی خب نازی باور کردم ... ولی ... خودش باید بهم ثابت کنه!‬

‫از روی سنگ بلند شدم ... با حرفای نازی ارامشه عجیبی گرفتم یه جورایی اون نفرت قبلیم از‬ ‫کیوان‬

‫کمرنگ تر شده بود ولی بازم دلم میخواست خودش بهم نشون بده ... خودش بهم ثابت کنه که‬ ‫دوستم‬

‫داره ... با صدای نازی به خودم اومدم:‬

‫- بریم؟‬

‫اروم جواب دادم:‬

‫- اره ... بریم!‬

‫تا خود خونه نه اون حرفی زد نه من!‬

‫***‬

‫توی اتاق مشغوله جمع کردن وسایلم بودم که یه دفعه صدای اومد ... اروم گفتم:‬

‫- بفرمایید ...‬

‫در باز شدو قامته کیوون جلوی چشمم نقش بست و بعد صدای مردونه و غمگینش بود که‬

‫تو گوشم پیچید:‬

‫- میتونم بیام تو؟‬

‫دلم با این حرف نبود ولی سرد گفتم:‬

‫- نه!‬

‫انتظار داشتم بره ولی پررو پررو به سمتم اومد!‬

‫- گفتم نیا ...‬

‫لحنش یکم رنگه شیطنت گرفتو گفت:‬

‫- دوست دارم ... میام!‬

‫بیخیال بابا بحث کردن با این عصابه فانی میخواد!‬

‫کنارم رو تخت نشست ... ازش فاصله گرفتم که یه دفعه گفت:‬

‫- شادی باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست! من عاشقه نگار نیستم اینو بفهم!‬

‫داشتم ضعف میرفتم واسه دیدنش ولی با غروره خاصی گفتم:‬

‫- برام مهم نیست!‬

‫خیلی قاطع گفت:‬

‫- ولی برای من مهمه ... مهمه که تو راجبم چی فکر میکنی! نگار امروز باهام قرار گذاشت‬

‫چون میخواست تمامه چیزایی که تو این چند سال بهش دادمو بهم پس بده ... همین!‬

‫اون داره میره ... داره برای همیشه با نامزدش میره خارج! ... من خیلی وقته که بهش‬

‫فکر نمیکنم باور کن شادی! اون واسه من مرده! دیگه برام هیچ ارزشی نداره ...‬

‫بهم نزدیک شد ...‬

‫- به من نگاه کن!‬

‫اروم سرمو بالا اووردمو به چشمایه جذابش خیره شدم ... داشتم میسوختم زیر نگاه نافذش ..‬

‫- واسه من تو مهمی نه هیچ کسه دیگه!‬

‫اوف گلابی پوکیدم! کباب شدم رفت! دم کشیدم نا فرم! با این حرفش‬

‫ضربانه قلبم رفت رو هزار! از چشاش معلوم بود که داره راست میگه ... داشتم شر شر‬

‫عرق میریختم! با اومدن دستش به طرفم سریع ازش فاصله گرفتم خیلی تند و بی اراده گفتم:‬

‫- بهم ثابت کن‬

‫با چشای گرد شدش یکم نگام کردو بعد گفت:‬

‫- چطوری؟‬

‫- نمیدونم یه جوری که باورم بشه! حالا پاشو برو بیرون کار دارم!‬

‫با شیطنت گفت:‬

‫- تا نفهمم چی کار داری نمیرم!‬

‫با حرص گفتم:‬

‫- میخوام لباس عوض کنم!‬

‫- چه خب پس نمیرم!‬

‫کلافه گفتم:‬

‫- پاشو برو بیرونت کیوان هنوز از دستت ناراحتم فکر نکن بخشیدمت!‬

‫دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا اووردو گفت:‬

‫- خیلی خب بابا رفتم خودتو ناراحت نکن عزیزم!‬

‫به طرفش کوسن پرت کردم که جا خالی دادو از اتاق پرید بیرون پسره ی جلبک!‬

‫اخه من چجوری میتونم با تو بد باشممم! نمیدونم چرا یدفعه مثل این خلو چال زدم زیر گریه!‬

‫پاک مخم تو افسایده دیگه! همشم تقصیر این گلابیه پوست نکندس! میمونه چشم وزغی!‬

‫اوف چه کردم با شخصیته طرف!‬

‫***‬

‫سخته رفتن ... ولی من تحمل میکنم پیش به سوی تهران ... اینبار با اصرار بیش از حدم به نازی‬

‫راضی شد که اون پیشه من بشینه ... به این ترتیب گلابیو نی نی نیما هم پیش هم نشستن!‬

‫کل مسیر مثل دوتا خل چل هی با هم بحث میکردیمو وقتی کم میاووردم هر هر میخندیدیم!‬

‫با نشستن هواپیما تو فرودگاه و تحویل وسایلمون از نانازو و نی نی خدافظی کردیمو خودمون به‬

‫خونه برگشتیم! خودمونیم چقدر تهران عوض شده! داشتم میرفتم این شکلی نبود!‬

‫توی این مدت سعی میکردم نه با کیوون حرف بزنم نه نگاش کنم نه صداش کنم نه لوسش کنم‬ ‫نه‬

‫بوسش کنم ... خلاصه کلا تحریمش کردم! اووف بیا ببین! ولی خداییش خیلی سخته‬

‫باید بگم بعضی وقتا کم میاووردم ولی خدا پدر و مادر این کودکه درونو بیامرزه که منو با کلماته پند‬ ‫اموزی‬

‫در مسیر درست قرار میداد!‬

‫وارد امارته رادمنشا شدیم ... اشک تو چشام حلقه زد ... اینجا هنوزم مثل قدیمه! اه خدایا من دیگر‬

‫تحمل فراق ندارم!‬

‫شیوا جون - خدا رو شکر رسیدیم ... واقعا هیچ جا خونه ی ادم نمیشه!‬

‫لبخند زدمو گفتم:‬

‫- اره واقعا!‬

‫اخه بگو تو ته پیازی سر پیازی؟ صاحابه این خونه ای؟ سرایدار این خونه ای؟ باغبونه این خونه‬ ‫ای؟‬

‫نه خدا وکیلیش نیستم! پس خواهشا خفه!‬

‫شیوا جون - برو لباساتو عوض کن عزیزم یکمم استراحت کن معلومه خیلی خسته ای!‬

‫- چشم شما هم برید! منم برم دیگه!‬

‫مسیره اتاقمو گرفتم رفتم توش! اخیش اجناسه در دستمو با یه حرکت شوت کردم گوشه ی اتاقو‬

‫جفت پا پریدم رو تخت! یه دو سه ساعتی کپه لازمم!‬

‫دوبار بلند شدم بعد از تعویض لباسم خوابیدم .‬

‫با صدای گوشیم شش متر پریدم هوا‬

‫- کیه؟‬

‫صدای نازی پیچید تو مخم:‬

‫- من منم مادرتون! خوابیدی قشنگم؟‬

‫- نه دارم کیشیک میدم مشنگم! بابا همین الآن رسیدیما!‬

‫خندید ...‬

‫- منظورت پنج ساعت پیشه؟‬

‫به هوا نگاه کردم راست میگه تاریک شده! ترکوندم با این خوابیدنم یعنی!‬

‫- حق با تو! حالا بگو بینم چی کار داری؟‬

‫- شادی یه نظر دارم پلید ... خوف ... اصلا بالا هیجده سال!‬

‫- دلیل؟‬

‫- بابا مگه تو نمیخواستی این کیوی رو امتحان کنی تا بهت ثابت شه دوستت داره!‬

‫- خب؟‬

‫- خب به جماله نداشتت! من یه نقشه ی بی نظیر دارم تو کلم منتهی باید باهام را بیای!‬

‫- باهات میدوام تو اخه بگو نقشت چیه کله پوک؟‬

‫- خب گوش کن ببین چی میگم من واسه این اخر هفته یه سفره دو روزه به شمال ترتیب میدم!‬

‫به کیوونم میگم بیاد و تو رو با خودش بیاره بعد اونوخ ...‬

‫- صبر کن صبر کن نقشت از همین حالا بالکه من نیستم!‬

‫- خربزه یه دقیقه لال شو ببین تهش چی میشه! ...‬

‫با ادامه ی حرفایه ناناز خودمم مشتاق شدم تا این برنامرو اجرا کنم!‬

‫- هستم ناناز!‬

‫- پس اوکیه!‬

‫- خبر از تو!‬

‫- نه دیگه خبر از کیوی!‬

‫- گمشو!‬

‫- جی پی اس دارم نگران نباش!‬

‫***‬

‫بد فرم هوسه بستنی کرده بودم واسه همین اماده شدم تا یه تکه پا برم بیرونو برگردم!‬

‫از اتاق اومدم بیرون یه سر رفتم پیشه شیوا جون ...‬

‫روی کاناپه نشسته بودو داشت تی وی تماشا میکرد ..‬

‫- شیوا جون؟‬

‫برگشتو مهربون بهم نگاه کرد:‬

‫- جونه دلم؟ چرا لباس پوشیدی؟‬

‫- دارم یه سر میرم بیرون یه چیزی بخرم!‬

‫- تنها؟‬

‫این که از ننم بدتره!‬

‫- بله زود برمیگردم!‬

‫- پس بذار کیوان باهات بیاد!‬

‫- نه نه ...‬

‫- چرا؟‬

‫- خواهش میکنم اجازه بدید خودم تنها برم قول میدم زود برگردم!‬

‫یکم مکث کردو بعد گفت:‬

‫- باشه دخترم ... فقط اگه گواهینامه داری یکی از ماشینا رو بردار برو!‬

‫- نیازی نیست ... ممنون که اجازه دادی..‬

‫به سمتش رفتمو اروم بوسیدمش ...‬

‫- عاشقتونم!‬

‫- من بیشتر برو دخترم مواظبه خودت باش!‬

‫- چشم خدافظ ..‬

‫از امارت زدم بیرون ... خوب اینجور جاها رو نمیشناختم ولی خب بالاخره برهوت که نیست یه جا‬ ‫رو پیدا‬

‫میکنم! انقدر راه رفتم که پاهام امکان داشت هر لحظه از وسط نصف میشدن اگه زبون داشتن‬ ‫قطعا میگفتن‬

‫شاد ی تو روحت!‬

‫- هی خانوم خوشگله کجا؟ بیا پیشه خودم!‬

‫به پشت سرم نگاه کردمو دوتا پسر جلف از این مو سیخ سیخای ابرو خواهریو دیدم! یا خدا! چه‬ ‫خاکی بریزم‬

‫تو سرم! باز به راهم ادامه دادم که صداشو نزدیک تر شنیدم:‬

‫- جوون عجب فیسی واستا دیگه چرا در میری!‬

‫یکی دیگشون با صدای چندش تری گفت:‬

‫- کامی خانومی ناز داره!‬

‫حالم داشت بد میشد ... انقدر راه رفته بودم که جونه دویدن نداشتم ... ولی چاره ای نبود اون‬ ‫قسمتی که من‬

‫بودم مگس پر نمیزد چه برسه به ادم واسه همین با اخرین توانم پا گذاشتم به فرار ... اون دوتا‬ ‫عوضیم شروع کردن‬

‫پشت سرم دوییدن ... اون وضیعت بس نبود با صدای رد و برق دیگه واقعا به غلط کردن اوفتادم‬ ‫... نفس نفس میزدمو‬

‫مثل خر میدوییدم ... کاش با کیوان میومدم ... ای خاک تو سر بی مغزت کنن پشه! ... پسره ی‬ ‫عوضی ول نمیکرد‬

‫... سرعتش از من بیشتر بود و هر لحظه بهم نزدیک تر میشد!‬

‫با گیر کردن پام به یه سنگ پخشه زمین شدم ... وای خدا کارم تمومه ... شروع کردم گریه کردن‬ ‫...‬

‫- چیه خوشگلم چرا گریه میکنی؟ بیا میبرمت یه جایی که حسابی بهت خوش بگذره!‬

‫- کامی برو بلندش کن!‬

‫داشت میومد نزدیکم ... جیغ زدم ...‬

‫- بهم نزدیک نشو عوضی!‬

‫به حرفم گوش نداد دستش داشت بهم نزدیک میشد که یه دفعه یه صدای گرومپی اومدو‬

‫اون یکی یارش بخش زمین شد! این یکی پسره هم برگشتو رفت سمته دوستش ... حالم خب‬ ‫نبود‬

‫ولی یه پسر قد بلنده هیکلیو میدیدم که داره نافرم اینا رو کتک میزنه ... سرم گیج میرفت ...‬

‫بعد از چند لحظه دیدم اون دوتا عوضی پا گذاشتن به فرارو بعدشم همون پسر که ظاهر فرشته ی‬ ‫نجاتم‬

‫بود جلوم روی زمین زانو زد با صدای بلندو عصبی گفت:‬

‫- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟‬

‫ا ... این که کیوونه! وای خدایا شکر اگه اون نبود ... اگه اون نبود ...‬

‫بغضم شکستو شروع کردم بلند بلند گریه کردن ... نمیدونم چجوری رفتم تو اغوششولی میتونستم‬ ‫ارامشو‬

‫امنیتو حس کنم ... میتونستم بوی عطرش که عاشقش بودمو حس کنم ... همونجور که با مهربونی‬ ‫موهامو نوازش میکردو غرم میزد:‬

‫- اخه من از دسته تو چیکار کنم لامصب؟ هان؟‬

‫فقط گریه میکردم ... احساس کردم از زمین فاصله گرفتم ولی نای اعتراض کردن نداشتم .. بعد از‬ ‫چند لحظه‬

‫وارد یه جای گرم شدم ... سعی کردم ببینم کجام ... تو ماشینه کیوان بودم ... منو نشوندو خودش‬ ‫بعد از‬

‫چند لحظه کنارم جا گرفت ... میتونستم گرمای بخاریو که تو اون لحظه واقعا محتاجش بودمو حس‬ ‫کنم ..‬

‫فکر میکردم اروم شده باشه ولی با صدای بلند و عصبی گفت:‬

‫- چرا اومدی اینجا؟ با توام جوابه منو بده!‬

‫بهتر شده بودم ... اروم به چشمای جذابش که الآن از عصبانیت جذاب تر شده بود نگاه کردم و‬ ‫هیچی‬

‫نگفتم!‬

‫- حرف بزن لعنتی! واسه چی تنها اومدی بیرون؟‬

‫با صدایی که از چاه در میومد گفتم:‬

‫- میخواستم بستنی بخرم!‬

‫با دست انچنان محکم کوبید رو فرمون که یه لحظه فکر کردم استخوناش خورد شد ... دوباره با‬ ‫همون لحن‬

‫فریاد زد:‬

‫- یه بالیی سرت بیارم که دیگه هوسه بستنی خوردن نکنی!‬

‫انقدر جدی و عصبی این حرفو زد که یه لحظه ترسیدمو خودمو فرو کردم تو صندلی! پا شو با‬ ‫اخرین نیرو رو پدال‬

‫گاز فشار داد که باعث شد ماشین با صدای وحشتناکی حرکت کنه!‬

‫***‬

‫با سرعت جنون اسایی رانندگی میکرد ... انقدر تند میروند که ضربانه قلبم هر لحظه بالا تر میرفت‬ ‫...‬

‫با فریاد و ترس گفتم:‬

‫- کیوان اروم!‬

‫اصلا بهم توجه نکرد فقط سرعتشو بیشتر کرد میمون درختی!‬

‫- کیوان ، گلابی با تو هم! داری جفتمونو به کشتن میدی!‬

‫فایده ای نداشت اصلا بهم نگاه نمیکرد ... از ترس زدم زیر گریه ... جوری گریه میکردم که اگه‬ ‫کسی نمیدونست‬

‫فکر میکرد این اقا داره بند رو طلاق میده یا هوو سرم اوورده! ... نمیدونم چی شد یه دفعه زد رو‬ ‫ترمز ... یعنی دلش به حالم سوخته؟!‬

‫- پیاده شو!‬

‫با دادی که سرم زد مثل چی از ماشین پریدم پایین خودشم از ماشین اومد پایینو زل زد تو چشمام‬ ‫...‬

‫همونجور که حرف میزد مدام بهم نزدیک میشد ... منم همش عقب عقب میرفتم ...‬

‫- که بستنی میخواستی دیگه ...‬

‫سرمو با ترس تکون دادم ... اونجایی که بودیم یه جایی شبیه به با تهران بود ...‬

‫- که منو صدا نمیکنی چون میخوای تنها بری بیرون؟!‬

‫این بار فقط نگاش کردم ... صداش رفت بالا تر ..‬

‫- بخاطر یه اتفاقه بچگانه لج میکنی تنها میای بیرون اره؟‬

‫با صدایی که توش ترس موج میزد گفتم:‬

‫- اتفاقه بچگانه؟ هه! اصلا دوست داشتم!‬

‫با یه گامه خیلی سریع اومد در فاصله ی پنج سانتی متریمو گفت:‬

‫- دوست داری دیگه؟‬

‫مثل این مونگوال گفتم:‬

‫- نه بابا غلط کنم!‬

‫زد زیر خنده روانی! با چشمای گردم بهش خیره شدم که بعد از چند لحظه دوباره جدی و محکم‬ ‫گفت:‬

‫- برگرد!‬

‫با تعجب گفتم:‬

‫- جوون؟‬

‫چشک زدو گفت:‬

‫- فدات! میگم برگرد!‬

‫با تعجب برگشتمو در کماله ناباوری به بستنی فروشی که پشت سرم بود خیره شدم!‬

‫- نه!‬

‫از پشت سرم شیطون گفت:‬

‫- چی نه؟‬

‫با مشت چنان زدم تو بازوش ... البته فکر نمیکنم اندکی دردش اومده باشه!‬

‫- یعنی همه این کارات شوخی بود؟!‬

‫چشمک زدو گفت:‬

‫- اره!‬

‫- زهرماره! سکتم دادی بعد اووردی بستنی کوفت کنم؟‬

‫شونه هاشو بالا انداختو با لحنه خاصی گفت:‬

‫- هنوزم دیر نشده عزیزم میخوای برگردیم!‬

‫با عجله گفتم:‬

‫- نه ... نه! ... یعنی لازم نکرده این همه منو حرص دادی اشکمو در اووردی یه بستی که چیزی‬

‫نیست بیشتر از اینا باید جرشو بکشی تا از دلم در اری!‬

‫با دست هلم داد جلو و در همون حالت که به سمت بستنی فروشی میرفتیم گفت:‬

‫- زیاد حرف میزنی!‬

‫انقدر دلم هوسه بستی کرده بود که به جا یه دونه دو دونه خوردم! اووف انقدر همین دوتا بستی‬ ‫بهم‬

‫انرژی داشد که اگه جاش بود همون جا یه هلکوپتری میزدم! ...‬

‫داشتیم به خونه برمیگشتیم که گوشیه کیوون زنگ خورد ...‬

‫- جانم؟‬

‫- ...‬

‫- به سلام خانومه هیشه داغون! چطوری؟‬

‫چشمم روشن این دیگه کدوم خریه؟‬

‫- نازی حالت خوبه؟ تازه از مسفرت برگشتیا!‬

‫خب خدارو شکر خره خودم نانازه! موردی نداره!‬

‫- اخ دلم واسه نیما میسوزه! اوکی من بهش میگم ببینم چی میشه!‬

‫- ...‬

‫- بیکار که نیستم نمایشگاه رو باید به یکی بسپارم باز!‬

‫- ...‬

‫- خیلی خب مخمو خوردی بذار ببینم چی کار میکنم!‬

‫- ...‬

‫- اوکی فعال بای!‬

‫تماسو قطع کرد.‬

‫- نازی بود؟‬

‫سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد! و بعد از چند لحظه گفت:‬

‫- میگه اخر هفته بریم شمال!‬

‫لبخنده مرموزی زدمو گفتم:‬

‫- این که خیلی خوبه!‬

‫ابروهاشو بالا دادو گفت:‬

‫- وجدانا؟‬

‫چشمک زدمو گفتم:‬

‫- وجدانا!‬

‫با حالت خاصی گفت:‬

‫- اوکی پس میریم!‬

‫***‬

‫بالاخره این اخر هفته کوفتی رسید از بس نشستم روزاشو شموردم شبیه تقویم 02 شدم!‬

‫قرار شد بعد از ظهر حرکت کنیم! ... وسایلمو اماده کرده بودم! در ضمن غیر از منو کیویو‬

‫نانازو نی نی ، نگارو احسانم میومدم منتها رفته بوددن خونه ی ناناز اینا که با اونا بیان ...‬

‫کیوونو تو این چند روز ندیدم چون به قول شیوا جون باید کاراشو ردیف میکرد! هیچکیم نه‬

‫کیوی خوددمونه! ماله این حرفا نیست هست؟ ... صدای در اتاق باعث شد دهنمو ببندم ...‬

‫- بفرمایید!‬

‫شیوا جون وارد اتاقم شدو گفت:‬

‫- دختر یه زحمت دارم برات!‬

‫- این چه حرفی چی کار بکنم براتون؟‬

‫به کاغذ توی دستش اشاره کردو گفت:‬

‫- این یه نامه ی مهمه میتونی ببریش نمایشگاه کیوان اخه لازمش داره منتها خوش سرش شلوغه‬

‫نمیتونه بیاد!‬

‫لبخند زدم و نامه رو ازش گرفتم ..‬

‫- چشم رو چشم ...‬

‫- قربونت برم عزیزم!‬

‫- خدا نکنه!‬

‫سرمو بوسید و از اتاق خارج شد!‬

‫سریع پریدم یه تیپ اسپرت زدمو اماده رفتن شدم ...‬

‫نمایشگاش همین طرفای شمال شهر بود ... وقتی رسیدم جاتون خالی فکم چسبید کفه خیابون!‬

‫خدایی نمایشگاه نبود قصر ماشین بود! از ماشین پیاده شدمو با یه صلوات به طرفه در ووردی‬ ‫رفتم!‬

‫و اینک وارد نمایشگاهه گلابی پوست کنده خودمون میشیم! یعنی اینجاست که شاعر میگه اووف!‬

‫عجب چیزیه پسر! من موخوام از این ماشینا! اوه این پسره کیه دیگه داره همینطوری بهم نزدیک‬ ‫میشه!‬

‫اونم با این لبخنده چندشش!‬

‫- میتونم کمکتون کنم؟‬

‫اره ننه کمرم گرفته قربونه دستت بیا این خرت و پرتا رو تا خونه واسم بیار! با این فکر لبخنده گله‬ ‫گشادی‬

‫به پهنای صورتم باز شد ... البته نه اونقدرم بازا! قیافه این یکیو شبیه کره خری شده که بهش‬ ‫بیسکوییت مادر دادن!‬

‫جدی شدمو گفتم:‬

‫- میشه بگید کیوان کجاست؟‬

‫جوون کیوان؟! حداقل یه اقایی نه یه رادمنشی نه یه رئیسی نه یه گلابی اضافه میکرد سرش!‬

‫نیش پسره شل شد افتاد کفه نمایشگاه ... خیلی عادی جواب داد:‬

‫- بله هستش بفرمایید بشینید الآن میگم بیاد!‬

‫رو یکی از مبل راحتیایی که اونجا بود نشستم! ای گلابی عجب دمو دستگاهی!من موندم این کیوی‬

‫عجب شلیلی بودا ما خبر نداشتیم!‬

‫- سلام!‬

‫از فکر و خیال شوت شدم بیرون به صورت ته ریش داره کیوون خیره شدم! اخی عزیزم چقدر ته‬ ‫ریش‬

‫بهش میاد! بیشعور خیلی جذاب تر شده!‬

‫- سلام‬

‫رفتو خیلی جدی پشت میز کارش نشست این چرا ایینجوری شده امروز؟این یارو پسره هم که‬ ‫اومد‬

‫بود بیخه گوشه ما مثال داشت کار میکرد!‬

‫- اووردی؟‬

‫باز بهش خیره شدمو گفتم:‬

‫- اره!‬

‫- بدش پس!‬

‫با تعجب از رفتار امروزش نامه رو سمتش گرفتم ... از دستم گرفتشو و بلافاصله بازش کرد و‬ ‫خوندش!‬

‫بعدم بلند خطاب به همون پسر گفت:‬

‫- سپهر حدوده پنجا میلیون حوالست بده بره!‬

‫اسمونم منظورم همون سپهره پاکتو ازش گرفتو پاشود رفت!‬

‫- سلام اقای رادمنش!‬

‫غلط نکنم مشتریه!کیوی خیلی جدی و و محترمانه گفت:‬

‫- سلام اقای عقیلی بفرمایید بشینید!‬

‫مرده هم نشست ... وای که حوصلم سر رفت از دست اینا! اخه همه ی مکلامشون درباره ی‬

‫کار بود نه په میخوای درباره ی دختر همسایه صحبت کنن؟ ‬

‫این کیوی هم که امروز مثل برج زهر مار شده! کیفمو برداشتم قصد رفتن کردم که بالاخره صداشو‬ ‫شنیدم:‬

‫- کجا؟‬

‫با حرص گفتم:‬

‫- اگه اجازه بدید میرم خونه!‬

‫یکم با کنترل عصاب گفت:‬

‫- خانومه سهیلی تشریف داشته باشید میرسوندمتون!‬

‫اوف خانومه سهیلی از کجا اومد یهو؟‬

‫- نیازی نیست خودم میرم!‬

‫اینبار بار باز با همون لحن عصبی گفت:‬

‫- بهتون گفتم خودم میرسونمتون! شما فعال دست ما امانتین!‬

‫با این مدل حرف زدنش فکه منو چسبوند کفه نمایشگاه! کم نیاووردمو باز با حرص گفتم:‬

‫- اگه میشه سریع تر من عجله دارم!‬

‫مشتریه همچین بهم نگاه کرد که انگار تو عمرش ادم به پرروییه من ندیده!‬

‫کیوان با حرص بیشتری گفت:‬

‫- خیلی خب فعال بشینید لطفا!‬

‫دوباره پوفی کشیدمو باز سر جام نشستم! دارم برات کیویه کپکی!‬

‫یه چند دقیقه ای بعد اقای عقیلیه عزیز بالاخره قصد رفتن کردن! صلواتو بلند بفرست که دیگه‬ ‫اینورا پیداش‬

‫نشه! واال به خدا مخمونو خورد!‬

‫- بریم؟‬

‫با اخم به کیوان نگاه کردم بدونه هیچ جوابی جلو جلو خودم راه افتادم! بمون تو کفم برق بزنی! به‬ ‫ماشینش که‬

‫رسیدم منتظر شدم تا ریموتو بزن ولی گلابی مثل خیار چنبل واستاده بود فقط نگام میکرد! با‬ ‫حرص گفتم:‬

‫- میشه درو بزنی!‬

‫پوزخندی زدو جواب داد:‬

‫- نه من فقط بچه پرروا رو میزنم!‬

‫نفسمو با حرص بیرون دادم با لگد زدم به ماشینش! گفتم شاید حرصش بگیره ولی خیلی خونسرد‬ ‫یه پوزخند زد و گفت:‬

‫- کوچولو انقدر به خودت فشار نیار امروز با این ماشین میرم!‬

‫و ریموته تو دستشو فشار داد با صدای دزدگیر ماشین چشممو چرخوندمو با یه مازاراتیه مشکی‬ ‫چش تو چش شدم‬

‫! فکم که هیچی دندونامم خورد شد افتاد کفه زمین! سعی کردم خودمو ذایه نکنم برای همین‬

‫خیلی جدی و بی تفاوت بهش نگاه کردمو اروم سوار ماشین شدم! این همه من حرص خوردم حالا‬ ‫نوبته اینه‬

‫واال!‬

‫تا خود خونه نه اون حرف زد نه من!‬

‫***‬

‫تقریبا طرفای عصر بود که اماده ی رفتن شدیم ... ! تا زمانی که به محلی که با بچه ها قرار‬

‫گذاشته بودیم برسیم با کیوان یک کلمه هم حرف نزدم اونم با من حرف نمیزد انگار از دستم‬ ‫دلخور بود!‬

‫دوست نداشتم اینطور باشه ولی خب به درک! واال!‬

‫هر چقدر به احسانو و نگار اصرار کردیم که بیان تو این ماشین نیومدن ... میدونم همش زیر سر‬ ‫این‬

‫سیب زمینی اب پزه نانازو میگم ! مثال خیر سرش میخواد منو کیوون با هم تنها باشیم! اینم که‬ ‫مثل‬

‫برج زهره مار نشسته تنگه دله من! دستمو به سمته ضبط بردمو چند تا اهنگ زدم جلو اخر سرم با‬ ‫حرص سی دی رو در اووردمو‬

‫از تو کیفم سی دی خودمو بیرون اووردم ...‬

‫- چیکار میکنی؟‬

‫ا مگه خیار چنبلم حرف میزنه؟ چه جالب نمیدونستم!بی توجه بهش سی دی رو داخل دستگاه‬ ‫گذاشتم! تا پلی شد به صندلی تکیه‬

‫دادم به منظره بیرون خیره شدم! فکر میکنم از این اهنگ خوشش میومد چون خودش دستشو جلو‬ ‫برد صداشو‬

‫زیاد کرد ...‬

‫ اهنگ: این روزا که میخندی از امیر فرجام پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید ♥‬

‫خودت حتی نمیدونی منو وابسته تر کردی‬

‫چقدر زود منصرف میشم ازت میخوات که برگردی‬

‫بدون تو نمیتونم همه عشقم به تو راست بود‬

‫فقط اینو بدون این اشتباه از روی احساس بود‬

‫من این روزاتو دوس دارم‬

‫همین روزا که میخندی‬

‫نگاهت می کنم وقتی چشاتو ناز می بندی‬

‫تو آغوشه تو می خوابم‬

‫همه حسم شده عادت‬

‫یه دنیا هم نمی تونه بگم‬

‫برگرد از این حالت‬

‫آهسته پا به پای تو قدم میزنم‬

‫عطری که میمونه ازت به روی پیرهنم‬

‫موهاتو رو به آینه شونه که میکنی‬

‫وقتی منو با گریه هات بهونه می کنی‬

‫من این روزاتو دوس دارم‬

‫همین روزا که میخندی‬


موضوعات مرتبط: رمان با من قدم بزن

تاريخ : پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۴ | 13:25 | نویسنده : زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله) |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.