گردش با رادین در عین آرامش هیجان هم دارد…کم حرف میزند برعکس بقیه کودکان..اما حرفهایش هم گلچین است…
نمیدانم چرا اینقدر به او تعلق خاطر پیدا کرده ام..نمیدانم چرا اینقدر وجودش برای دل ناآرامم، آرامش است!
حس میکنم خود رهام است ..اما ورژن کوچکترش…
هوا سرد است…و نمیدانم چرا رادین عین پدرش دیوانه است…بستنی را دوست دارد اما در سرما…
برایش میخرم و رو نیمکتهای پارک مینشینیم…پاهایم را روی نیمکت جمع میکنم…
دیگر نگران خاکی شدن و یا از بین رفتن خط اتوی شلوارم نیستم…
فعلا تنها نگرانیم ریلیشنشیپ است…اینکه در یک رابطه پیچیده درجا میزنم اصلا حال خوبی نیست…………………………………..
– رادین!
– بله؟
– بابات تو این چند روز چیزی بهت نگفت؟
شانه بالا میاندازد:
– نه…
بستنی اش را لیس میزند…
– امروز خوش گذشت؟
لبخند میزند:
– خیلی…میشه بازم باهم بریم بیرون؟
– معلومه..چرا نمیشه!!!!
بستنی اش را نصفه طرفم میگیرد:
– دیگه نمیخورم…
– چرا؟
شانه بالا میاندازد…
ساعت حدودا 4 بعد از ظهر است…در راه، از کانون میگوید…از اینکه بعد از اینهمه مدت با من است…با یک زن که دوستش دارد…
با کسی که زیاد حرف نمیزند و زیاد سوال نمیکند..
خوشحال است از با من بودن!
به مقصد که میرسیم خواب است..خوابِ خواب…
دل در سینه میکوبد…صبح که دنبالش رفتم حتی از خانه بیرون نیامد…تا مرا ببیند…نیامد تا خودش را نشان دهد…
دلم گرفت و به روی احساسم نیاوردم…
رادین را بلند میکنم…سنگین است…
به سختی در میزنم…در باز میشود…از حیاط گذر میکنم و در چوبی هم باز است!
بدون رهام باز است…و چقدر دلم از این همه بی مهری میگیرد…
رادین را روی مبل میخوابانم…نگاهی به اطراف میاندازم..هه..صاحب خانه کجایی؟
هرچه منتظر میمانم خبری نمیشود…چکمه ام را پا میکنم..میخواهم در را ببندم که بالاخره صدای آسمانیش…
دیوانه ام میکند:
– مرسی…
نگاهش میکنم…لبخند نمیزنم… نمیتوانم که بخندم!
غمگینم..و نمیدانم این حس تلخ را در آشیانه نگاهم میبیند یانه!
نزدیکتر میشود…حالت خاصی نگاهم میکند:
– چیه؟
شانه بالا و سرم را متمایل پایین میاندازم…
– ببخشید!
– واسه قضیه ای که تموم شده؟
نگاهش میکنم:
– این فرجه دادنا چه معنی میده؟
اخم میکند:
– چرا جمع میبندی؟ یک اشتباه برای اولین و اخرین بار…
– کار من اشتباه نبود…
– پس چرا معذرت خواهی کردی؟
– اون به خاطر میونمونه…
کلافه سر تکان میدهد:
– همینجا فراموشش میکنیم..حله؟
نگاهش میکنم..بزرو لبخند میزند:
– باشه؟
لبخند میزنم..آرام و با احتیاط…او خودش را برای من مثل یک حریر در باد تعریف کرده است…میترسم اگر زیادی بوزم و او از دست دلم برود!
جلوتر میرود سمت رادین و میگوید:
– بشین!
مینشینم…
حسم را درک میکنی؟ بعد از آشتی با کسی انگار هزار سال حرف داری..انگار هزار سال غریبه شده ای و نمیتوانی چیزی بگویی…
برمیگردد..
نگاهم میکند:
– نمیخندی..چیه؟
نگاهش میکنم..به خدا که نگاه کردنش مهم ترین کار است!
نگاهش جدی میشود:
– نگار؟ چته؟
گریه ام میگیرد..نمیدانم چرا…اما چرا میدانم…تو به منزله بارانی برای دل کویری ام..حالا که امدی نماز شکر هم جوابگو نیست!
اشکم را پاک میکنم…نگاهش میکنم:
– هیچ وقت با من اینکارو نکن!
اخمش غلیظ تر میشود…
– بس کن دیگه!
میخواهد حال و هوایم را تغییر دهد:
– بستنی میخوری؟
سر تکان میدهم…دو ضربه روی رانش میزند و بلند میشود…
به اطراف نگاه میاندازم…هیچ نشانی از زن پیشین اش در خانه نیست…
ناکام به بستنی قیفی روبه رویم خیره میمانم!
– نمیخوای بگیری؟
از دستش میگیرم و آرام تشکر میکنم:
– مرسی…
به راحتی تکیه میدهد و در آرامش بستنی اش را گاز میزند…نگاهم میکند..در واقع چشم از صورتم برنمیدارد!
این اولین بار است که خیره خیره نگاهم میکند…
خسته میگویم:
– چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
میخندد:
– دوست دارم…مشکلیه؟
لبخند میزنم!
بستنی اش را که تمام میکند…به جلو خم میشود..با صدای آرامی میگوید:
– حرف دارم نگار…
نگاهش میکنم و قلبم صدبار بیشتر میزند:
– چیزی شده؟
– از این جمله بدم میاد..دیگه نگو…یه حرف عادی دارم..چیزی شده چیه؟
سر تکان میدهم…وای که چقدر با کلمات بازی میکنی…یک کلام بگو نه چیزی نشده!
نفس عمیقی میکشد :
– این رابطه زیاد درست نیست…
قلبم میایستد…وسط حرفش میپرم:
– یعنی چی؟
میخندد:
– میذاری حرفمو بزنم یانه؟
نگاه نگرانم نگران تر میشود..ادامه میدهد:
– از لحاظ شرعی…اگر میخوایم بیشتر باهم رفت و آمد داشته باشیم بهتره بهم محرم بشیم…فقط یه صیغه..شش ماه!
قلبم …نه میایستد..نه میلرزد…نه تند میزند..من فقط نمیدانم چه باید بگویم…خیره به قالیچه سرمه ای گرانقیمت…
چه بگویم؟ این که میگوید نه سوال است نه مشورت…این خوده خوده امر است!
نگاهش میکنم!
– چی باید بگم؟
میخندد:
– چیزی لازم نیست بگی…فقط دم در منتظرم!
مات میمانم…بعد از پوشیدن لباسش دم در میرود…من هم دنبالش…نمیدانم چرا اشک میریزم و این قطره ها دست از سر نگاهم برنمیدارند…
شالم را مرتب میکنم و کنارش مینشینم…هوای سرد ماشین تنم را بیشتر از قلبم میلرزاند…
– رهام…
ماشین را روشن میکند:
– هوم؟
– کجا میریم؟
– پیش یکی از دوستام!
– برای چی؟
از کوچه خارج میشویم…
– الان داشتم یک ساعت چی میگفتم؟
– به این زودی؟
میخندد:
– در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست…
– استخاره نه اما…کاش میذاشتی برای یه روز دیگه….
– چه روز دیگه؟
– اوووم…مثلا هفته دیگه…
ابرو بالا میاندازد:
– هه…متاسفم…در ضمن من از تو سوال نکردم که…فقط اطلاع دادم…
سرم را به شیشه تکیه میدهم…کمی از مسیر را که طی میکنیم…آرام میگوید:
– نگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته…تنها از بند گناه خلاص میشی…اینقدر فکرای الکی نکن!
همیشه جمله اش ابیست روی اتش افکارم…اما اینبار….
از حاج آقا خداحافظی میکنیم و من زودتر از رهام پایین میروم…در دلم آشوبیست…حس عجیب و جدیدی دارم…یعنی از این پس رهام مال من است؟ من مال رهامم؟ رسمی تر؟ عمیقتر؟
در ماشین منتظرش میمانم! حاج آقا تا دم در بدرقه میکند…رهام مینشیند و با تک بوقی راهی میشود!
کمی از خانه اش دور است!
ترافیک..باز لحظات مرد موردعلاقه ام…هی برمیگردد و نگاهم میکند…میگویم:
– چیزی شده؟
– اره..دوباره زندار شدم..
دو حس متضاد به جانم چنگ میزند…این زندار بودن خوب است اما این “دوباره” خوب نیست…
لبخند نصفه ای میزنم…
– یا نخند ..یا واقعا از ته دل بخند…
– ولم کن تورو خدا رهام…
– تازه گرفتمت…
نگاهش میکنم…دستش روی فرمان است و چقدر دلم میخواهدش…حالا که محرمیم میخواهمش…
– فکر نکنم بی منطق به دستام بشه عادت کرد…
خجالت میکشم…چشمانم را طولانی روی هم میگذارم و بعد نگاهش میکنم:
– خیلی…
پررو میشود:
– خیلی چی؟ ها؟
میخندم:
– خیلی نامردی…
– چیز تازه ای نیست!
بلندتر میخندم:
– یه جوری رفتار میکنی..یه جور حرف میزنی که…انگار من محتاج توام…
جدی نگاهم میکند:
– اینطور نیست؟
اخم میکنم:
– نه…
او هم اخم میکند:
– هر زنی به یه مرد نیاز داره…توام به من…
– هه…تو چی؟
– من چی؟
چراغ سبز میشود…
– تو به من نیاز نداری؟
نگاهم میکند و مرا منتظر جواب میگذارد..
– هنوز خیلی زودِ…
– نه زود نیست…
نگاهم میکند..و این یعنی روی حرفم حرف نزن!
لبخند میزند..
– تو خوبی…من زیادی خرم…
دهنم باز میماند از حرفش…مینالم:
– رهام..
با شیطنت میگوید:
– این اولین و اخرین باری بود که از این حرفا از دهن من میشنوی..من حقیقتو فقط یکبار تکرار میکنم…
بلندتر میخندد:
– شایدم سالی یکبار…
چقدر دوستش دارم…چقدر…با دل لرزه…بی مقدمه…خیلی جدی :
– دوست دارم…عزیزه لعنتیه من!
ماشین میایستد…نگاهم میکند…سر کج میکند…
– زن نباید مغرور باشه…
لبخند میزند:
– خوبه که نیستی…
میخندم…
– این جواب من نبود…
– تو سوال نکردی…
– رهام…
– نمیخوای پیاده شی؟
سر تکان میدهم و پیاده میشوم!
کیفم را روی کاپوت ماشین خودم میگذارم و دنبال سوئیچم…
– دنبال چی میگیردی؟
– سوئیچم…
بی حرف بازویم را میکشد و آرام میگوید:
– بیا تو بچه…
قلبم میلرزد..میخواهم امتناع کنم اما نمیشود!
در اتاق رادین باز است…هنوز هم خواب است…همیشه در ماشین خوابش میبرد..طولانی…
رهام کنارش نشسته…روی صورتش خم شده و بی مهابا میبوستش…
قلبم بیشتر میلرزد…به سالن برمیگردم…روی مبل ولو میشوم!!!
دوباره برف گرفته است…سمت پنجره میروم…صدای کلمات عربی که از دهان رهام خارج میشود…فضای خانه را تغییر میدهد…
دلم حالی به حالی میشود! چقدر نماز به ابهتش میاید…
دوباره به سالن برمیگردم…دوباره روی مبل پهن میشوم…دوباره در فکرم..
دوباره نمیتوانم اتفاق یک ساعت گذشته را هضم کنم!
چقدر اتفاقی…چقدر سریع…لعنت به دلت نگار..
مثل همین دانه های برف آرام کنارم مینشیند! تنم میلرزد…دقیقا کنارم…کناره دل نگار…کنار احساس عریان نگار..
سرش را به مبل تکیه میدهد…من هم…نگاهم میکند…نگاهش میکنم…
– رهام…
– …..
– از زنت بگو…
لبخند مسخره ای میزند:
– از تو بگم؟
قلبم میریزد…
– نه…از زن قبلیت!
لبخندش جمع میشود…
– طلاق گرفتیم…طلاق گرفت…طلاقش دادم!! دیگه چی بگم؟
– واسه چی؟
– با هم تفاهم نداشتیم…
– هه..با وجود رادین تفاهم معنایی نداره!
چشمانش را طولانی میبندد:
– دوسم نداشت…هیچ وقت!
قلبم میترکد…دلم میخواهد برایش بمیرم…
– تو چی؟
نگاهم میکند:
– میشه تمومش کنی؟
دیگر چیزی نمیگویم!
بلند میشود…بالای سرم میایستد…آرام میگوید:
– چی میخوری؟
سرم را عقب میبرم:
– هیچی…
اخم میکند و دوباره کنارم مینشیند…پایش را رو مبل جمع میکند و برمیگردد سمتم:
– چرا اینجوری شدی؟ هیچی فرق نکرده نگار…توام همون باش…مثل من!
نگاهش میکنم…آرام پلک میزنم…نگاه در نگاهم میدوزد و بی حرف…آرام..آرام …دستش را نزدیک میاورد..
دلم میمیرد…زنده نمیشود!
آرام شالم را باز میکند….ناگهان از روی سرم میکشد…
– از این لوس بازیا خوشم نمیاد…محرممی…از حیای بی جا بدم میاد!
سرم را به عقب هول میدهم…
– وااای چرا اینقدر عجیبی؟ چرا اینقدر غیر قابل پیش بینی؟
میخندد…اینبار دیگر واقعا میرود…
موهایم را در آینه موبایلم درست میکنم…آنچنان هم برایم مهم نیست که چگونه باشم؟
الان هم درگیری ذهنی دارم هم اینکه رهام برایش مهم نیست که من چه شکلی باشم! او یک مرد نایاب است…
در این دوره زمانه برعکس رهام همه معیار و ملاکشان برای با کسی بودن چهره زیبا و هیکل مانکن و لباسهای آنچنانیست..
رهام یک معجزست برای من!
مانتوام را درمیاورم…یک لباس یقه اسکی قرمز به تن دارم…
برمیگردد…نگاهش هیچ فرقی نمیکند…و حرص میخورم اینکه بدون حجاب و با حجاب برایش تفاوتی ندارم!
با یک ظرف آجیل برمیگردد…از شب چله مانده..کناری ترین کنارم مینشیند..حس عجیبی به وجودم میریزد…
دلم میلرزد مثل همیشه! برایم عجیب است که این مرد واقعا غریضه دارد یانه!
دستش را دور شانه هایم میاندازد و پایش را روی میز جلو دراز میکند…تخمه میشکند و به سریال شبکه سه چشم دوخته!
او در حال خودش است و من در حال او…چرا اینگونه ام؟
این خیلی فرصت بدی برای من بود…اینقدر یکدفعه و ناگهانی که هنوز خودم هم درشوکم و خود و تصمیماتم را باور ندارم…
دلم گرفته…
با احتیاط سرم را به شانه اش تکیه میدهم…لحظه ای دهانش از جنبیدن میایستدو دوباره به کارش ادامه میدهد…
گریه میکنم..خودم را سبک میکنم..واقعا نیاز دارم..حس میکنم او مرا خیلی دست و پا بسته صیغه کرد…بدون هیچ اجازه ای…بدون هیچ…
آه خدایا…چقدر عشق مرا درگیر خودش کرده…
متوجه گریه ام میشود…متوجه حال بارانی ام میشود و کاری نمیکند…
– یعنی قراره از امروز دیگه همش گریه هات واسه من باشه؟
شوره حالم بیشتر میشود…سرم را در گردنش فرو میکنم..گریه میکنم…
واکنش…ای خدا…
آرام آرام و با احتیاط دستش را دور کمرم حلقه میکند و با فشار کوچکی مرا روی پایش مینشاند…
نمیتوانم نگاهش کنم!!
دلم نمیخواهد هوای مرطوب گردنش را از دست دهم!
عطر تنش عجیب است…خوب و خنک…
سرم را عقب میکشد…میخندد…گریه ام خنده دار است؟
– بالاخره گریه تورم دیدیم!
بازهم بغضم میگیرد…بی توجه به حرفش میگویم:
– خیلی …تو حتی از من اجازه نگرفتی…
مات میماند…
– نگار…
نگاهش میکنم!
– رفتار درستی نبود…منو نادیده گرفتی…مرد بودن خوبه اما…
مرا به خودش بیشتر فشار میدهد:
– چی میگی؟ تو بهم گفتی دوسم داری…یعنی مشکل نداری…حالا…حالا ناراضی هستی؟
– نه نه…ناراضی نیستم اما…خواهش میکنم دیگه اینجوری نباش…به من توجه کن! این نادیده گرفته شدن عذابم میده….
مردونگیتو دوست دارم رهام اما…اینجوریشو نه!
نگاهم میکند…خیره….آرام دستش بالا میرود و کلیپس را از موهایم میکند…کنارش دراز میکشم…سرم را روی پایش میگذارم…
حرکتی نمیکند…
– میگم بچه ای…میگی نه…
چشمانم را به پایش میمالم:
– بچگی چیه رهام؟
– بچه ای نگونه…
– هر جور دوست داری فک کن!
– اینجوری دوست دارم..
خنده ام میگیرد مثل یک پسر بچه جواب میدهد..او خودش بچه ترین است و خبر ندارد!
چشم به تلوزیون دوخته ایم…رادین به سالن که میاید میخ ما میشود…هیچ عکس العملی از خودش نشان نمیدهد…
رهام دستانش راباز میکند:
– بیا اینجا بابا..
بلند میشوم…موهایم را میبندم…به نگاه عجیب و مات زده اش لبخند میزنم..چیزی در گوش رهام میگوید که ناگاه از خنده میترکد…سرش را به عقب تکیه میدهد و قهقه میزند…
لبخند میزنم اما یک لبخند پرسشی!
– چی میگه؟
بوسه محکمی به گونه رادین مینشاند و میگوید:
– هیچی زیادی از حد زبون باز کرده این آقا…
رادین خنده اش میگیرد…
شام را سه تایی میخوریم تا آخر شب هرچه من از حرف خنده دار رادین میپرسم رهام جواب نمیدهد!
رادین پا به پای ما مینشیند…نکه ظهر زیاد خوابیده است خوابش نمیبرد..
رهام خودش اورا به سوی اتاقش هدایت میکند…
نفسش را فوت میکند وبرمیگردد…
من هم بلند میشوم…مانتوام را میپوشم و شالم را هم روی سرم مرتب میکنم..
– داری میری؟
– نه دارم میام…
ابرو بالا میاندازد…روی مبل مینشیند…
– خدافظ…
حرصم میگیرد…در عین حال خنده ام هم میگیرد:
– نمیخوای بدرقم کنی؟
سرش را کج میکند:
– تو از فردا همش اینجایی…اگر بخوام برای هر رفت و آمد بیام تا دم در پیر میشم!!
قند در دلم آب میکنند…او روش های عجیب خودش را دارد ..برای فهماندن رابطه بیشترمان اینگونه عمل میکند…
این هم از همان غرور بیش از حدش نشات میگیرد…
نمیخواهد مستقیم بگوید…دلم برایش…برای همه چیزش ضعف میرود…
دل به دریا میزنم…دولا میشود و زیر گوشش آرام میگویم:
– خدافظ…
و آرام و کوتاه گردنش را میبوسم و به دو میروم..
به خانه که میرسم مسیج او هم میرسد:
– چه خوب که فرار کردی…
میخندم…عوضی نجیب زاده…
نکه او بگیرد…من میگیرم…دستانش را میگویم…دستانی که در ظاهر بی احساسند و فقط خدا از لا به لایش عالم است!
اجبارش کرده ام که در ماشین جز رادیو گوش کنیم…به زور و بلا سلکشن سنتی زده ام…
میدانم بازهم به تنهایی گوش نمیکند و هر وقت من در ماشینش حضور دارم به اجبار صدایش در میاید…
صدای پیانو آرامم نمیکند…صدای نفسهای رهام است که لالایی جانم میشود!
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
نگاهم نمیکند…آرام میگوید:
– کی میخونه اینو؟
با خوشحالی میگویم:
– خوشت اومد؟
نگاهم میکند…دوباره چشم به جاده میدوزد…آرام میگویم:
– علی زند وکیلی…
میخندد:
– خوشم اومد ازش…آهنگای دیگشم بیار…
میخندم… دوباره به منظره برفی چشم میدوزم..
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا…وای من اگر نیایی!
بازهم ترافیک…چقدر خوب است….چقدر هوای دو نفره مان خوب است…
نگاهم میکند:
– تو و موسیقی سنتی؟
میخندم…سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم…کفشم را درآورده و چهارزانو نشسته ام….
– همش زیره سره نگاه توئه…
نمیخندد..درست زمانی که توقع دارم کمی ..فقط کمی منحنی لبانش به رایحه لبخند معطر شود!
زیر این نگاه های خیره اش تاب نمیاورم…نگاهم را به ساعت ماشین میدوزم…
– نمیتونم ..نمیتونم عشق و باور کنم…
قلبم میریزد…حرکت میکند…نگاهش میکنم:
– رهام…چیکار کنم؟ چیکار کنم باورم کنی؟
کلافه است…کنار خیابان نگهمیدارد…برمیگردد سمتم..خسته میگوید:
– نمیدونم اما…نگار…وقتی میگی برات مهمم…نمیتونم باور کنم! چطور اینقدر زود؟ من یک سال با یه زن…با زنم زندگی میکردم…زندگی میکردم و درست عین یک سال دوسم نداشت! یک سال کنارم بود و عادت نکرد…
یک سال …از من بچه داشت و بازم هیچ احساسی تو وجودش نبود…نگار…تو سرجمع چهار پنج ماهم نمیشه که اومدی تو زندگیم…اینهمه خواستن از کجا اومد؟ هان؟
بغض میکنم…اما نمیخواهم گریه کنم..نمیخواهم!
– یه راهی پیشه روم بذار تا…اَه…به خدا دوست دارم…درست عین همین چهار ماه و نوزده روز…درست مثل همین ساعتهایی که دوسم نداشتی.هه..هنوزم نداری اما….من دوست دارم…
چیزی نمیگوید…و چقدر دلم میخواهد بگوید…سرش را روی فرمون میگذارد و آرام میگوید:
– آنا تیکه من نبود…من تیکه اون نبودم…هه….به قول مامان هم کف هم نبودیم…
اون و مهمونیهای آنچنانیش کجا؟؟ من و شیراز و هیئتا و سفره های یکی درمیون مامان کجا؟
نگاهم میکند:
– از خودم …از اعتقادم…از این زوری نماز خوندنا…از…از بابام و سخنرانیاش…از مامان و چادر سر کردناش..
از همه و همه بیزار بودم…از روشنک…از روشنک که نصیحتم میکرد…
چقدر خر بودم نگار…چقدر..
دستش را میگیرم…
– بگو رهام…حرف بزن… بعضی چیزا رو باید بگی…نکه دیگران بگن …خوبه قشنگه…آفرین…باید بگی…بگی تا خفه نشی..همین!
نیشخند میزند:
– دلم میخواد…
نفسش را محکم فوت میکند…
– اهل درس نبودم…اما خوندم…خوندم که پام از شیراز کنده بشه…بیام تهران…همین…میخواستم آزاد بشم..
از چنگ نصیحتای بابا…از لب گاز گرفتنای مامان…از نصیحتای خواهرانه روشنک…
میخواستم از همه جا کنده بشم…میخواستم خودم باشم…
هه ..خودم که نه …میخواستم یه کثافت باشم…
با فیروزه سپهر و دانیال و ….آنا آشنا شدم…یه اکیپ بودن…اکیپی که…به من نمیخوردن نگار …و من هرجوری بود میخواستم مثه اونا باشم…
از آنا خوشم میومد…خوشم میومد؟ هه…عاشقش شده بودم…
نگاهمم نمیکرد…همین منو میسوزوند…با پسرای لاشیِ هفت خط لاس میزد و با من دعای ندبم نمیخوند…
با حرص دندانش را روی هم میفشرد:
– دیگه یه پا هفت خط شده بودم خودم…هفت خط شدم تا بشم دلخواه آنا…
تولد فیروزه بود… مهمونیای باز و آنچنانی…دیگه خوب راه مشروب خوری و کثافت کاری رو یاد گرفته بودم…
نگاهم میکند:
– آنا نباید اون شب دم دستم میبود…نباید…
قلبم میریزد….دستش را فشار میدهم:
– رهام یعنی چی؟
بی تفاوت نگاهم میکند:
– یعنی چی؟
– یعنی تو…بهش تجاوز کردی؟
داد میزند:
– نه…نه…به زنم تجاوز نکردم…من به زنم تجاوز نکردم…اونم میخواست…میخواست اما فکر بعدهاش نبود…
– باشه …باشه…آروم…
نفس نفس میزند…بغضم زخیم تر میشود…
– مجبور بود با من ازدواج کنه…چون…رادین اومد تو زندگیمون…به اجبار پدرش ازدواج کرد..از خانوادش طرد شد…
من باعثش بودم..نگار..حالش از من بهم میخورد…درست عین یکسال ازم بیزار بود…
هه …میگفتم بچه به دنیا میاد…به من و رادین عادت میکنه…گفتم اینقدر عشق به پاش میریزم…گفتم..
گه خوردم که گفتم….روز اول با نفرت گفت بچتو به دنیا آوردم میرم…با خنده گفتم منم گذاشتم که بری…
نگاهم میکند:
– آنا سر حرفش موند…
– رفت؟
– حتی خونه ام نیومد…از همون بیمارستان فرار کرد…رفت…از دستم رفت…از زندگیم رفت…
اشکم میچکد…بمیرم برای دلت…
– تازه اون روزا بود که دلم برای عطر چادر مامان تنگ شده بود…دلم برای شله زردا..دلم برای مداحی های بابا یه ذره شده بود…دلم واسه روشنک و حرفاش تنگ شده بود…
– شیرازن؟
سر تکان میدهد:
– آره …شیرازن…
– قهری؟
نگاهم میکند:
– مگه بچم؟
اعتراض میکنم:
– رهام…
– برگشتم پیششون…روشنک دوسال بعدش ازدواج کرد..با همکلاسیش …رفت لبنان…موندنم تو شیراز مسئله مسخره ای بود…برگشتم…رادینو بزرگ کردم…زندگی کردم..درس خوندم..سرکار رفتم..خونه خریدم…
نمیتوانم نپرسم:
– رهام…یه سوال میکنم..تورو خدا واقعیتو بگو…
نگاهم میکند:
– هنوزم دوسش داری؟
به دستانم خیره میشود:
– نه…
– واقعا؟
عصبی میشود:
– یک کلام…نه…دیگه دوستش ندارم..آدم به مرده ها دل نمیبنده…
مات میمانم:
– مرده؟
سر تکان میدهد:
– آره…
– چرا؟
– هه وقتی از شوهرش فرار کرد…قاچاقی رفت دبی ..فروختنش به یه مرکز فساد…
– خوب…
– نمیدونم…فقط میدونم که مرده همین!
– کی بهت گفته…
کلافه میگوید:
– دوستا…بچه ها..اطرافیان…یکی گفت دیگه ….گیر نده!
راه میفتد…درست مقابل خانه اش میایستد…
پیاده میشویم…
در هم است…چگونه بازش کنم؟
با کلید در را باز میکند و زودتر داخل میرود…رادین پشت پنجره منتظر است…پرده را میاندازد و با تاخیر در چوبی باز میشود…
صدایم میکند:
– سلام نگاری…
بغلش میکنم..دیگر از بوسه هایم بدش نمیاید…دیگر نمیگوید خانم…میگوید نگاری…و چقدر این پسر آرام را دوست دارم چقدر…
با هم روی مبل مینشینیم…رهام دیگر به رفتار های جدید رادین عادت کرده…
باهم سر و کله میزنیم…رادین فرق کرده و انگار این روحیه کودکانه اش تازه سر باز کرده…و مطمئنا منتظر یک همراه..منتظر یک تلنگر بود…
رهام را نمیبینم اما صدایش میاید..دارد نماز میخواند..هه..با خواست و میل خودش…نه با اجبار مادر و پدرش…
از گذشته مرد مغرور زندگیم متعجبم…هنوز هم رادین میخندد و به سر و کله ام میکوبد…
رهام با روحیه ای دگرگون برمیگردد..کمر رادین را با خنده میکشد و با اشارتی بلندش میکند…به هم میپیچند و رادین گاهی از درد داد میزند اما رهام رهایش نمیکند…
روی زمین میافتد و رادین روی سینه اش مینشیند…صدایی نمیاید..با لبخند نگاهشان میکنم…
رهام در یک حرکت خشونت را در دستانش میریزد و کله رادین را پایین میکشد و بوسه محکمی به گونه اش مینشاند…
این بوسه با تمام بوسه هایش متفاوت بود…
تلفن زنگ میزند و رادین سریع میپرد سمت گوشی بی سیمی…
رهام با دست میپرسد که کیست؟ رادین در راهرو میدود و داد میزند:
– مامانیِ…
کنارم مینشیند…
– گفتم امشب قراره همرو خفه کنی…
نگاهم میکند:
– گذشته و حماقت خودم چه ربطی به تو و رادین داره که عذابتون بدم؟
لبخند میزنم…با حرکت لب..بدون صدا …میخندم و میگویم:
– چقدر دوست دارم…
میخندد..نگاه به تلوزیون میدوزد…چرا به رویم نمیخندد…چرا نمیخواهد چشمان خندانش را ببینم؟ چرا؟
چانه اش را میگیرم و محکم به سمت خودم برمیگردانم…نه اخم میکند نه میخندد..با لبخند میگویم:
– بخند…
اخم میکند:
– چی میگی؟
– میخوام خنده هاتو ببینم..تو که نمیذاری…
میخندد…سری به نشانه تاسف تکان میدهد:
– هه…دیوونه…
دلم آغوشش را میخواهد…هنوز درست و حسابی در بغل مردانه اش تاب نخوردم…دل به دریا که نه دل به چشمانش میزنم و دستانم را دور کمرش حلقه میکنم و محکم فشارش میدهم….
شوکه شده است…البته فکر میکنم..پیش بینی رهام سخت ترین کار دنیاست…
آرام آرام بغلم میکند…آرامتر از آن بلندم میکند و روی پایش مینشاند…دلم غنج میرود…
این تنها صحنه عاشقانه ماست…رهام عشق بازی بلد نیست…البته بلد است و برای من رو نمیکند..
نگاهش میکنم…نمیخندم…او هم …
– چیه؟
شانه بالا میاندازم…
– از من توقع نداشته باش…اونم الان..
گر میگیرم…خودم را به کوچه علی چپ میزنم:
– چی؟ توقع چی؟
میخندد:
– خودت میدونی…من این نگاهتو نشناسم که رهام نیستم….
میخندم..میخواهم از نگاه اتفاقی ام منحرفش کنم..میخندم و در آغوشش فرو میروم:
– تو رهام نیستی…همه کس منی…
مرا بیشتر به خودش فشار میدهد…این ته ته احساساتش است…و چقدر دلم ضعف میرود برای این احساسات اندکش..
ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
اینچنین به طوفان تن مرا سپردی
ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
– خوب رهام کمش کن…صداتو نمیشنوم..
– دوست ندارم…
میخندم..
– مسخره…
– خودتی..
باز هم میخندم:
– رهـــام…
– بله؟
با لودگی میگویم:
– یه بار شده صدات کنم بگی جانم؟
صدای موسیقی را کم میکند:
– یه بار از ته دل …یا هزار بار از روی تفنن؟
چیزی نمیگویم…میدانم که رهام از با من بودن راضیست…میدانم…و این را بهتر میدانم که یکروز از ته دل میگوید..میگوید..گاهی میخواهی جوابی را بشنوی که خودت از هرکسی بهتر میدانیش…اما از شنیدنش از دهان فرد مورد نظرت لذتی دیگر میبرد…دقیقا مثل حالای من:
– رهام…از با من بودن راضی هستی؟
میخندد…دلم ضعف میرود:
– تورو که میدونم هستی…
حرصم میگیرد:
– توام میدونم که بیش از حد از خود راضی هستی…
– طبیعت دیگه خانوم..طبیعته!
– قرار بود از طبیعتت دست بکشی…قرارمون چی شد؟
– ما خیلی قرارا داشتیم…تو سر پیچی کردی منم کردم…
میخندم:
– لـــوس…
– خیلیه که داری با رهام اینجوری حرف میزنیا…
– وای رهام…خیلی خودتو دست بالا گرفتی…
– نگرفتم..هستم…
بازهم خنده ام را درمیاورد:
– بحث کردن با تو بی نتیجست…
– معمولا تو دیر به واقعیتا پی میبری…
– خوب حالا چی میخواستی بگی؟
– فردا شب تولد رادینِ…بیا اینجا همین!
– واقعا؟؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟ هان؟
– خوب مثلا زودتر میگفتم میخواستی چیکار کنی؟
– وای رهام…
– وای نداره..فردا منتظریم….
– دوستاتم هستن؟
– نه فقط یغماست…
– باشه…مرسی که اینقدر زود گفتی…
– پررو نشو …خدافظ…
– خدافظ…
میخواهم یک هدیه خاص برای خاص بودن رادین بخرم..اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسد…
سرسری لباسی میپوشم و بیرون میزنم.ساعت شش بعد از ظهر و تازه رهام بی فکر خبردارم کرده…
روبه روی پاساژ همیشگی نگهمیدارم…
دو طبقه را زیر و رو میکنم…با آخرین امید به آخرین مغازه سر میزنم…
هم خسته شده ام و هم آن دلخواه خودم را پیدا نکرده ام…
ژاکت طوسی رنگ و نسبتا ضخیمی با حاشیه های مشکی…زیرش هم یک لباس مشکی ساده وصل است…
رنگش به درد سنش نمیخورد اما خوب به نظرم خیلی شیک میاید!