-ای شیطون.شایان خوبه؟
لیلا بدون اینکه بدونه چی گفته،گفت:
-آره.الان رفت بیرون برام یه چیزی بگیره.شکمم داره میترکه از درد!
یه لحظه سکوت کردم و بعد زدم زیر خنده.حالا نخند کی بخند.
لیلا-ای کوفت.ببند نیشتو دیگه.
سریع جدی شدم و گفتم:
-چی گفتی؟
لیلا دوباره هُل شد و گفت:
-چیزه.
خندیدم و گفتم:
-هستی بیام پیشت؟
لیلا-آره..هستم.بیا.
-پس فعلا.
لیلا-فعلا عزیزم.
قطع کردم و پریدم تو آشپزخونه.یه لیوان شیر برداشتم با کیک خوردم.سریع رفتم سروقت لباسام.چی بپوشم؟یه مانتوی خردلی تا زانو با نقش های سفید با شلوار جین سفید تنگو شال سفید پوشیدم با کفش آل استار سفید.آرایش ملایم مشکی.از اتاق اومدم بیرون که رادمان در حالی که دستشو با حوله خشک میکرد از اتاقش اومد بیرون.
-سلام..صبح بخیر.
رادمان-صبح تو هم بخیر.
رفتم سمت در و گفتم:
-خداحافظ.
رفت سمت آشپزخونه و گفت:
-به سلامت.
سریع رفتم تو آسانسور و رفتم طبقه اول..داشتیم میرفتم سمت در که زهرا خانوم با یه سینی اومد جلوم.
زهرا خانوم-اوا..خدا مرگم بده خانوم..حالتون خوبه؟جداییتون درد نمیکنه؟
با تعجب نگاهش کردم که اومد نزدیک گوشم و گفت:
-مثلا زیر شکمتون.
منظورشو گرفتم.خندیدم و گفتم:
-نه زهرا خانوم.کاری داشتین؟
زهرا خانوم که تعجب کرده بود گفت:
-خواستم براتون کاچی بیارم.
-من نیازی ندارم..ببر به رادمان.
زهرا خانوم-چشم.
داشت میرفت سمت آسانسور که گفتم:
-زهرا خانوم؟
برگشت طرفم.ادامه دادم:
-بازم از این کاچی ها دارین؟
زهرا خانوم-بله خانوم.بفرمایید آشپزخونه.
رفتم توی آشپزخونه و یه قابلمه کوچیک کاچی گرفتم برای لیلا..سوار گالاردوم شدم و رفتم به سمت خونشون.جلوی یه برج شیک نگه داشتم.زنگ زدم به لیلا.
لیلا-جونم؟رسیدی؟
-آره..جلوی برجم..لیلا به این نگهبانت بگو اجازه بده من ماشینمو بیارم تو..میترسم روی عروسکم خش بندازن.
لیلا-ای جونم..گالاردو رو آوردی؟الان میام پایین..
سریع گفتم:
-اِ..نیایا..حالت بد میشه.
لیلا-نه دلم واسه ماشینت تنگ شده..الان میام.
و بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم قطع کرد.منتظر موندم و با انگشتام روی فرمون ضرب گرفتم.بالاخره لیلا اومد و نشست توی ماشین.یه نفس عمیق کشید و یدفعه گفت:
-ووییی..عزیزم.
بعد به بدنه ماشین دست کشید.
-سلام.
لیلا برگشت طرفم و گفت:
-ای وای..ببخشید.سلام..یادته چقدر با این ماشین خاطره داشتیم؟سرکارگذاشتن پسرا..کورس گذاشتن..عزیزم..
-خیله خب بابا.یه روز میریم باهاش بیرون.تو الان به این نگهبانه بگو بزاره من برم تو.
لیلا-گفتم.
بعدم دستشو گذاشت رو بوق ماشین و راهنما زد سمت نگهبان که نگهبان ریموت درو زد و در رفت بالا.آروم و با ناز ماشینو بردم داخل پارکینگ..نگهبان با تعجب و هیجان به ماشینم نگاه میکرد..خب همچین ماشینی نگاه خیلیا دنبالشه.از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور رفتیم.طبقه28توقف کرد.اوف اوف اوف.رفتیم سمت خونه که دیدم صدای چندتا دختر از خونشون میاد.
-لیلا؟کسی خونتونه؟
لیلا-آره.تموم دخترای فامیل.
با ذوق گفتم:
-راست میگی؟
لیلا-ژاله هم هستا.
سریه حالم گرفته شد و گفتم:
-راست میگی؟
لیلا لبهاشو جمع کرد و گفت:
-اوهوم.
بعدم در زد که ترنم درو باز کرد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-سلام.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.چرا تعجب کردی؟نباید میومدم؟
ترنم دستمو کشید و برد پیش بقیه و گفت:
-آخه گفتیم بعد لیلا بیایم پیش تو.ولی تو خودت اومدی.
ترنج منو نشوند پیش خودش و گفت:
-اصلا حال داشتی از تخت بیای پایین؟
خندم گرفت..اینا چه فکرایی میکردن.
-خب حالم خوب بود.
تمنا به شکمش اشاره کرد و گفت:
-یعنی شکمت در نمیکنه؟
-نه.
ترنم-چه جالب.ولی لیلا اومدیم داشت آخ و اوخ میکرد.
لیلا از خجالت سرخ شد و یکی زد پس کله ترنم.
ژاله برای اینکه حرفی زده باشه با پررویی و بی حیایی گفت:
-شایدم اصلا چیزی نبوده که بخواد دردی دشاته باشه.
حرصم گرفت..آخه یکی نیست بگه به تو چه؟از اونجایی که همه از رابطه خصمانه منو ژاله با خبر بودن بودن پرده گفتم:
-بود.تا چشات دراد.
بعد زیرلب گفتم:
-دختره ی ترشی انداخته.
فکر کنم شنید چون بدجور بهم نگاه میکرد و از کلش دود هوا میرفت.پوزخندی بهش زدم و بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و در همون حال که مخاطبم لیلا بود گفتم:
-این کاچی رو برای تو آوردم لیلا..زهرا خانوم آورده.
لیلا اومد تو آشپزخونه..قابلمه رو گذاشتم روی اپن.
لیلا-دستش درد نکنه.
اومد نزدیک و زیرگوشم گفت:
-حرص نخور آجی گلم..فعلا که خوب زدی تو پرش..
لبخندی زدم و باهم رفتیم به سمت پذیرایی.تا نزدیکای بعدازظهر پیش هم بودیم و می گفتیمو می خندیدیم.بعضی وقتام منو لیلا رو اذیت میکردن که تا میخورد میزدیمشون.ساعت5بود که همه عزم رفتن کردن..بدبخت شایان..نتونست روز اولی با زنش باشه.وقتی رسیدم خونه رزیتا اومد پیشم.رزیتا-سلام بر زن داداش گل!
لبخندی زدم و درحالی که به سمت آسانسور میرفتم گفتم:
-سلام برخواهر شوهر گرامی!بیابریم خونه ما حوصلم سر میره.
باهام اومد تو آسانسور و گفت:
-اِ..چرا حوصلت سرمیره؟پس رادمان اینجا چکاره ست؟
-بی خیال رزی..اون الان شرکته.
رزیتا با تعجب گفت:
-طبقه سوم یا چهارم؟
-رادمان تو طبقه سوم کارمیکنه..ولی الان شرکته بیرون از خونس..مرکز شهر.
رزیتا-آها.
رفتیم داخل خونه.نشست روی تخت.
-ورق بیارم بازی کنیم؟
رزیتا-آره هستم.
لباسمو عوض کردم و جاش یه تاپ بندی کاملا یقه باز مشکی با شلوارک سفید تا زانو پوشیدم و با ورقها پریدم رو تخت.رزیتا یه شلوار راحتی آدیداس مشکی پوشیده بود با پیرهن زرد آستین کوتاه.موهاشم که بلوند بود و تا روی شونش بلاای سرش بسته بود..چشماش رنگ چشمای رادمان بود.طوسی.ولی جذابیت چشمای رادمان یه چیز دیگه بود.مشغول شدیم..یه عالمه فال جورواجور گرفتیمو بازی کردیم که یدفعه در باز شد و رادمان اومد داخل.من خم شده بودم و یقه پیرهنم یکم پایین اومده بود.کاملا خشک شده بودم و داشتم نگاهش میکردم.نگاهش که خیره مونده بود رومو سریع گرفت و به رزیتا دوخت که با شیطنت نگاهمون میکرد.منو رادمان باهم گفتیم:
-کوفت!
رزیتا خندشو قورت داد و گفت:
-خب نزنین بابا!
رادمان-سلام.
منو رزیتا بهم سلام کردیم.رادمان لباسشو از کمد برداشت و رفت بیرون.
رزیتا چشمکی بهم زد که زیرلب گفتم کوفت!دوباره شروع به بازی کردیم..بدبخت رادمان از رزیتا پذیرایی میکرد.دفعه آخر که برامون قهوه آورده بود گفت:
-ببینم من خانوم خونم یا طناز؟من باید پذیرایی کنم یا طناز؟
-خب بابا.حالا یه بار پذیرایی کن..
رادمان مثل دخترا پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون از اتاق..منو رزیتا از حرکتش غش غش خندیدیم..خدایی بامزه شده بود.ساعت8رزیتا رفت.یکم کتاب خوندم و ساعت 10با رادمان رفتیم پایین برای شام.بعدشم خیلی عادی برگشتیم بالا.
*****
یه ماهه از عروسی میگذره و خب تا اینجا تونستیم باهم همکاری کنیم.کسی به کار کسی گیر نمیده .گوشیم زنگ خورد کتاب رمانو انداختم رو مبل و چنگش زدم که روی عسلی بود.ساعت چند بود؟.اوه اوه6غروبه.لیلا بود برداشتم.
-سلام..لیلا خانم بی معرفت.
لیلا-سلام بر دوست رمان خون!
-حالا تو به رمان خوندن من گیر بده!
لیلا-خب..همش چپیدی تو اتاقت میخونیو میخونیو میخونی!
-چون دوست دارم.حالا کاری داشتی یاد فقیر فقرا کردی؟
لیلا پقی زد زیر خنده و میون خنده هاش گفت:
-آخه..آخه..یه چیزی بگو تو مخیله من بگنجه.فقیر و فقرا؟اونم تو؟ماشینت گالاردو.خونت200..300متر.همه وسایل خونت قیمتشون از200به بالا.بابای دست و دلباز..شوهر عاشق.
جیغ زدم و گفتم:
-مورد آخرو حذف کن!
لیلا-خب بابا..پرده گوشمو پاره کردی.بهرحال گفتم که تیپت به فقیر و فقرا نمیخوره.
-خب بابا..حالا یه بار خواستیم از این جمله ها بیایم تو نذاشتی.میگی چیکار داشتی یا قطع کنم؟
لیلا-میگم بابا..میگم.ما برای فردا با دخترای فامیل میخوایم بریم صفا سیتی!میای؟
خندیدم و با تعجب گفتم:
-لیلا؟فقط یه ماه از عروسیت گذشته توهم صفاسیتی؟داشتیم؟
لیلا-بیخی بابا.همینه دیگه..یه هفته با شایان میگردم..یه روز با دوستام..معامله منصفانه ایه.
-حالا همچین میگه یه هفته با شایانو معامله منصفانه،انگاری به زور شوهرت دادن داری تحملش میکنی تو اون چهار دیواری پوسیدی!
لیلا-نخیرم.من عاشق شوهرمم..جونم براش میره.هرروز هفته بعد کارش منو میبره بیرون کلی کیف میکنیم.یه روزم گفته با هم جنسای خودت باش!حالا تو حسودی کن.
خب آره حسودیم شده بود..منم آرزوی یه شوهر عاشقو داشتم ولی حالا زندگیم به این روز کشیده شده بود. ولی خب خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-من؟به این جلف بازیای به قول خودت عاشقونه حسودی کنم؟عمرا.
لیلا-هرجور راحتی.حالا میای؟
یکم فکر کردم..نمیتونستم تا ابد اینجا بمونم که.
-آره میام.
لیلا-باشه..خبرای بعدیو بهت میدم..کاری نداری؟
-نه عزیزم.
لیلا-قربانت..خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم..دیگه حال رمان خوندن نداشتم..اصلا زندگی من خودش رمانه.تا الانشم توی دفتر خاطرات لپ تابم ثبت شده.بلند شدم برم توی آشپزخونه یه چیزی بخورم.خونه غرق در سکوت بود.اصلا منو رادمان ازهم خبر نداشتیم..برامون مهمم نبود.از یخچال یه خیار برداشتم و درحالی که میخوردم به سمت کاناپه راحتی رفتم.هنوز ننشسته بودم و سرجام نیم خیز بودم که صدای گیتار شنیدم..گیتار؟اینجا؟کی داشت میزد؟به دنبال صدا رفتم..چقدر صداش آرامش بخش بود.صدا از بالکن میومد.در کشوییشو آروم و بی صدا باز کردم که یه صدایی شروع به خوندن کرد.رادمان بود؟آره رادمان بود.چقدر قشنگ میخوند.به جرات میتونم بگم صداش فوق العاده بود!چی میشد رادمان خواننده بشه.اوه..فکرشو بکن رادمان پاپو رپ بخونه.از فکرم ریز خندیدم و بهش نزدیک تر شدم..پشتش به من بود.با کمی فاصله روی سکوی بالکن نشستم.نیفتم؟دارم رد پاهامو پاک میکنم
که این بغضتو از سرت وا کنی
من از من کلافم منو درک کن
نمیخوام به من حسی پیدا کنی
نمیخوام به من حسی پیدا کنی..
خودمم دارم از خودم میبرم
نمیخوام ببینی که عادت شده
تو نیستی و دائم زمین میخورم..
نگاه کن به آوازه ی این سکوت
نمیخوام تو رو حرف مردم کنم
تو زیباترین اشتباه ِ منی
نباید تو رو با خودم گُم کنم
نگاه کن به آوازه ی این سکوت
نمیخوام تو رو حرف مردم کنم
تو زیباترین اشتباه ِ منی
نباید تو رو با خودم گُم کنم
نباید تو رو با خودم گُم کنم..
چقد گریه کردم که از خواب ِ من
فقط قد یه لحظه بیدار شی
خودم خستمو تو نباید دیگه
به این خستگیام گرفتار شی
شبیه کدوم حس ِ خوب تو ام
سراپای من چیزی جز درد نیست
نمیخوام به من حسی پیدا کنی
خودمم حواسم به این درد نیست..
نگاه کن به آوازه ی این سکوت
نمیخوام تورو حرف مردم کنم
تو زیباترین اشتباهِ منی
نباید تورو با خودم گم کنم.
نباید.
موضوعات مرتبط: رمان یکی یک دونه من




