کلبه رمان

میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

پست 20 یکی یک دونه من

زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله)
کلبه رمان میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

پست 20 یکی یک دونه من

از حرفاش خندم گرفته بود عجیب.زدم زیر خنده.اونم باهام می خندید.یکم که روده بر شدیم گفتم:

-چی چی میگفتی واسه خودت؟

شروین یکم سرجاش جا به جا شدو گفت:

-آخ..کمرم.این چه طرز در زدن بود آخه؟بخدا اگه کسی غیرتو بود یه راست بایگانی!

اگه شوخ بودن شروین واقعا خوشم میومد.بامزه بود.

-مگه پیاممو نخوندی؟

شروین-مبنی بر؟

-بر اینکه میام اینجا.

شروین-نه.من پیامی ازت نداشتم.

گوشیشو برداشت و نگاهی بهش انداخت.

شروین-اوا.داشتم.ولی نگاه نکردم.

-مگه کجا بودی؟

شروین پیامو باز کرد و گفت:

-همین جا.

با حالت مشکوک گفتم:

-چیکار میکردی اونوقت؟

شروین-با دوست دخترم لاو میترکوندیم.

ابروهام بالا پرید.شروینو این کارا؟!

شروین گوشیشو روی میز سُر داد و به صندلی تکیه داد و گفت:

-چیه بهم نمیاد؟

دستمو زیر چونم گذاشتمو گفتم:

-آره خب.هرچی فکرمیکنم میبینم عرضه اینکارارو نداری.

درحالی که ورقه های جلوی میزو مرتب میکرد گفت:

-اون که بعله.در برابر شما من عددی نیستم توی مخ زدن.اونجور که تو مخ رادمانو زدی.

سریع گفتم:

-چی گفتی؟

شروین هُل شد و بهم نگاه کردو گفت:

-اونجور که شما دلربایی میکنی.دل رادمانم بردی.و اینکه.

وسط حرفش پریدمو گفتم:

-الان خواستی مثلا جملتو اصلاح کنی دیگه؟

شروین خندید.گفتم:

-بگذریم.من اومدم که یه اطلاعاتی درباره کارکرد شرکت بهم بدی.

شروین با صدای کش داری گفت:

-چشــــم!

تقه ای به در خورد.

شروین-بفرمایید.

آبدارچی که پیرمرد مسنی بود داخل شد و فنجون های قهوه رو روی میز گذاشتو گفت:

-با من امری ندارین؟

شروین-نه بفرمایید.

آبدارچی داشت میرفت که گفتم:

-وایسین.

آبدارچیه با ترس برگشت و گفت:

-بله خانوم؟

-اسمتون مشت صفر بود درسته؟

آبدارچی-بله خانم.صفر محمدی.

لبخندی زدم و گفتم:

-مشت صفر محمدی.میشه تموم کارکنای شرکتو جمع کنی تو محوطه؟

آبدارچی لبخند پدرانه ای زدو گفت:

-چشم خانوم.

و رفت.شروین یه سری برگه های حسابرسی گذاشت جلوم و یه دستشو گذاشت روی لبه میز.و یه دستشو گذاشت روی بالای صندلی من.و گفت:

-واسه چی کارکنارو جمع میکنی؟

درحالی که با ورقه ها با دقت نگاه میکردم گفتم:

-برای موضوع تعطیلات.

یکم که ورقه هارو نگاه کردم.با شروین به سمت محوطه رفتیم.همه بودن.چه جمعیتی!صدای پچ پچشون میومد.رفتم روی سکو.شروین میکروفونو گرفت دستش و گفت:

Please remain silentLadies and Gentleman -(خانم ها..آقایون..لطفا سکوت کنید)

همه خندیدن و بعد ساکت شدن.امان از دست این شروین.میکروفونو داد دست من.تک سرفه ای کردمو گفتم:

-سلام.از همتون ممنونم که سرسختانه در اینجا مشغول کارید.اگه شما نبودین این کارخونه به جایی نمی رسید.من سالهای قبل بیشتر از دو روز تعطیلی نمیذاشتم.میدونم سخت گیری بود ولی خب لازم بود.شرکت ما داشت تازه رشد میکرد.اما حالا میبینین یکی از بهترین کارخونه های ایران شده.به همین دلیل من شمارو تا8روز کاری تعطیل میکنم.امیدوارم سال خوب و پراز برکتی براتون باشه.

کم کم صدای دست زدن و جیغ و هورا بلند شد.بعضیا میگفتن ممنون.بعضیا میگفتن خانوم فرخ زاد دوستون داریم.خلاصه از این تشویق ها و تشکرها.روبه شروین کردمو گفتم:

-توهم از الان تعطیلی.

شروین لبخندی زدو گفت:

-اوخیش.8روز تعطیلی.مرسی طناز.

-خواهش..حالا یه زحمت میکشی با من بیای بریم شرکتای دیگه سر بزنیم و این خبرو بهشون بدیم؟

شروین-صدرصد.بریم.

سوار بوگاتی مشکی شروین شدیم و به سه کارخونه دیگه سر زدیم.شامو باهم خوردیم و منو رسوند خونه و خودش رفت.وارد خونه که شدم رادمان داشت شام میخورد.

سارا گفت:

-خانم.شام بکشم؟

دستمو به علامت نه بالا آوردم و گفتم:

-نه خوردم.

صدای پوزخندی که رادمان زد تا جایی که من وایساده بودمم اومد.مگه من چیکار کردم؟!خب بود واقعا با یه پسری قرار میذاشتم؟نکنه واقعا کنار من موندن انقدر براش سخته؟!رفتم به سمت اتاقم.یه پیرهن آستین کوتاه سفید پوشیدم با شلوارک تا زانو سرمه ای.از اتاق اومدم بیرون.رادمان داشت فیلم نگاه میکرد.روی یه کاناپه یه نفره نشستم که رادمان بلند شد و رفت تو اتاقش و درو بست!!!از کارش خیلی ناراحت شدم..بهم برخورد.یعنی انقدر رفتارم بد بود؟بغضم گرفت.اشک تو چشمام حلقه بست.حالا من چرا انقدر از اینکه رادمان بهم کم محلی میکنه ناراحتم؟!سارا و سمیرا و سمیه جلوی پام زانو زدن.سارا با ناباروری گفت:

-خانوم؟!گریه میکنین؟

بهش نگاه کردم که یه قطره اشک از گونم چکید.سریع پاکش کردمو با صدایی لرزون و با بغض گفتم:

-نه.

سمیه-برای اینکه آقا رادمان بهتون کم محلی میکنن؟

-من به محل گذاشتن کسی نیاز ندارم.

سمیرا-ولی برای محبت آقا رادمان چرا.

-منظورت چیه؟

سمیرا-شما تحمل بی محلی ایشونو ندارین.

-خب این یعنی چی؟

سارا-ای بابا.یعنی دوستش دارین.

چند لحظه با بُهت بهشون خیره شدم.یدفعه زدم زیر خنده.یه خنده عصبی و مسخره.ولی دیدم هرسه شون با جدیت بهم زل زدن.خندمو قطع کردمو اخم کردمو گفتم:

-امکان نداره.

سمیه-ولی امکان داره.

-میگم نه.

سمیرا-آره..

-نمیشه..

سارا-میشه.

-من دیگه حرفی ندارم.

هرسه شون خندیدن.

سارا-خانوم خب بهش فکرکنین.نه سرسری.اگه بهش علاقه مند شدین که اونو عاشق خودتون بکنین.

-فکرنکنم.عشقم واقعی باشه.یا اصلا عشق باشه.من عادت دارم همه بهم توجه کنن.از بی محلی بیزارم.

سارا-خب نکته همین جاست.شما اگه ببینین کسی بهتون بی محلی میکنه دیگه محل سگم نمیزارینش.ولی شما دنبال اینین که با آقا رادمان صحبت کنین.این فرق داره.

-سارا؟رشتت چیه؟

سارا-مشاوره خونواده.

-پس همینه.

سمیه-بهرحال خانوم بازم میگیم.خوب فکرکنین.

سمیرا-اگه دوستش دارین نزارین از دستتون بره.

به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:

-ای بابا.شما این فکرو انداختین تو سرما.

سارا-شما به یه روشن شدن نیاز داشتین.

-حالا من نفهمیدم این چرا از دستم ناراحت شده خانوم مشاور؟

سارا خندید و گفت:

-شما با غیرتش بازی کردین.

-ها؟؟؟؟؟؟

سارا دوباره خندید و گفت:

-وقتی گفتین قرار دارین ایشون به عنوان شوهرتون حساس شدن.بعد اینکه فهمیدن دروغ گفتین فهمیدن مسخرشون کردین.

-آها.خب.

دیگه واقعا حرفی نداشتم بزنم..سارا راست میگفت.دیگه زیادی شورش کرده بودم!ولی بازم از علاقه ام به رادمان شک داشتم.

-باشه..از راهنماییتون ممنون.بهش فکرمیکنم.

هر سه شون لبخندی زدن و شب بخیر گفتن.جوابشونو دادم و رفتم که بخوابم.ولی تا صبح خوابم نبرد..همش فکرم سمت حرفا سارا و سمیرا و سمیه و رادمان کشیده میشد.یعنی واقعا عاشق شده بودم؟من؟باورم نمیشه.نمی شه گفت نسبت به رادمان بی حسم ولی انقدرم حسم قوی نیست.عید ساعت 2بعد ازظهر بود.ساعت 4صبح بالاخره خوابم برد..

صبح با تکون های شدیدی از خواب بیدار شدم.با خواب آلودی گفتم:

-چیه..اه..تکون نده دیگه..مگه زلزه اومده؟ولم کن.

سارا-خانم.یه ساعت دیگه عیده شما هنوز کاری انجام ندادین.

سریع سرجام سیخ نشستم.پلکامو چندبار بازو بسته کردم که خوب ببینم.کشو قوسی به بدنم دادمو گفتم:

-تا4صبح بیدار موندن این عواقبو هم داره.

سارا-تا4واسه چی بیدار موندین؟

-به حرفاتون فکر میکردم.

سارا-و نتیجه؟

-اینکه بهش بی حس نیستم.ولی عاشقشم نیستم.

سارا-خب آره..همه چی یدفعه ای نمیشه.بیاین صبحونه بخورین.

از جام بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم.به سرو صورتم آب زدم و اومدم بیرون.رفتم توی آشپزخونه و صبحونمو خوردم.رادمان هنوزم از اتاقش بیرون نیومده بود.باید از دلش دربیارم.ولی مگه این غرور میزاره؟اگه پسم زد چی؟وای نه خدا.یه دوش ربعه.اومدم بیرون و لباسای عیدم که شامل یه پیرهن حلقه ای تا رو زانوم به رنگ ابی روشن. یه صندلی آبی هم پوشیدم.یه ریمل.رژ قرمز.خط چشم..سایه آبی.یکم پودر و تکمیل!از اتاق بیرون اومدم.کسی توی سالن نبود.سارا اینا توی آشپزخونه شیرینی میچیدن.رفتم سمت اتاق رادمان و بدون معطلی در زدم.جوابی نشنیدم!ای بمیری هی.اصلا من اینجا چه غلطی میکنم؟!خواستم برگردم که در باز شد و رادمان جلوی در وایساد.حالا انگار توی اتاقش چی داره نمیزاره من ببینم.گنج قارون که نیست.

-سلام.

رادمان سری تکون داد.اخمی کردمو گفتم:

-اینهمه سال فرانسه درس خوندی بهت یاد ندادن.جواب سلام..سلامه؟نه سر تکون دادن؟!

رادمان-من همین جوریم.میخوای بخواه..نمیخوای مشکل خودته.

-میشه بزاری بیام تو؟باهات حرف دارم.

رادمان-ولی من حرفی ندارم.

اه.آخر ضدحاله این پسر.کنارش زدم و رفتم تو اتاقش.ترکیب اتاقش سبز مغز پسته ای و سبز پر رنگ بود..از سلیقه اش خوشم اومد..نشستم روی کاناپه گوشه اتاقش.اونم نشست کنارم.آرنج دستاشو گذاشت روی زانو هاش و دستاشو به هم قلاب کرده بود و زیر چونش قرار داده بود و به زمین زل زده بود.تو یه نکاه آنالیزش کردم.پیرهن طوسی که آستیناشو تا آرنج بالا داده بود.شلوار جین طوسی.با جلیقه سفید.موهاشم طبق معمول جلوی چشم راستش.

-راستش.

سرش برگشت به طرفم.

-میخواستم درباره.موضوع قرار قلابی دیروز.

حرفمو قطع کردو گفت:

-من باهات هیچ سنمی ندارم.پس لازم نمی بینم که مسائل شخصیتو برام باز کنی.

اخم کردم..داره حرفای خودمو به رخم میکشه.عجب مارمولکی هستی تو!خودمو جمع و جور کردم و گفتم:

-البته که راست میگی.من نمیخواستم درباره قرار دیروزم حرف بزنم.میخواستم عذر خواهی کنم به خاطر اینکه مسخره ات کردم.میدونم از دستم ناراحت شدی.

رادمان-پس خودتم فهمیدی؟

-آره.

رادمان حرفی نزد و از جاش بلند شد.برگشت و بهم خیره شد.همین جور بهم زل زده بودیم که در اتاق زده شد.

رادمان-بفرمایید؟

سمیرا اومد داخل و گفت:

-ببخشید..فقط 10دقیقه به تحویل سال مونده.بفرمایید.

رادمان از اتاق رفت بیرون.منم بلند شدم برم که سمیرا جلومو گرفتو گفت:

-بازم از دستتون ناراحته؟

شون هامو به علامت نمیدونم بالا انداختم.و رفتم بیرون.به درخواست من سفره رو روی زمین گذاشته بودیم.نشستم کنار رادمان.سمیرا و سارا و سمیه هم روبرمون.رادمان قرآنو برداشته بود و میخوند.منم به تلویزیون چشم دوخته بودم.چشمم به سارا اینا افتاد که هی حرکات موزون با دستاشون نشون میدادن!با تکون دادن سرم پرسیدم چیه؟به دستاشون اشاره کردن.سمیه دست سارا رو گرفته بود و نوازش میداد و به منو رادمان اشاره میکرد!چی؟؟؟؟من دست رادمانو بگیرم.صد سال سیاه.چشم غره ای براشون رفتم و چشمامو بستم.از خدا خواستم عاقبت منو به خیر کنه.فقط همین!چشمامو باز کردم که با صدای شنیدن توپ سارا اینا شروع کردن به روب*و*سی.فقط منو رادمان ساکت مونده بودیم.سارا اینا رفتن توی آشپزخونه و ما دوتا موندیم.رادمان دستشو سمتم دراز کرد.با تردید دستشو گرفتم و فشردم.به رادمان نگاه کردم که گفت:

-از این به بعد بیا شبیه دوتا دوست و هم خونه باهم مهربون باشیم.قبوله؟

فکر کردم.یعنی واقعا من رادمانو به عنوان هم خونه قبول داشتم؟خدایا چی کارکنم؟بگم نه که خیلی بد میشه.

-قبول.

لبخندی زد و منو درآغوش کشید.دم گوشم گفت:

-عیدت مبارک هم خونه.

لبخندی زدم.حداقل دیگه از اون اعصاب خوردی ها خبری نبود.با صدای سرفه سارا اینا زا هم جدا شدیم..صورت هامون گُل انداخته بود.مخصوصا رادمان.بلند شد و رفت تو اتاق.سارا شیطون نگاهم کرد و گفت:

-تموم؟

اخمی کردمو گفتم:

-چی چیو تموم؟به عنوان دوتا دوست به همدیگه سالو تبریک گفتیم.

نمیدونم چرا احساس کردم بادشون خالی شد!فـــــس.

رادمان از اتاق بیرون اومد..ولی سرش پایین بود.نشست کنارم.به سارا اینا نفری دوتا تراول داد.سمت من یه جعبه گرفت.با تعجب از دستش گرفتم.

-مال منه؟!

رادمان-نه مال عمه مه.

اخم بامزه ای کردمو گفتم:

-تو هم از هرچی آتو بگیر.

سارا-ما میریم پایین شما هم بیاین.

سارا اینا رفتن.جعبه رو باز کردم..آخی..یه دستبند برلیان بود.سه تا گل چهار برگ داشت که با نگین های بنفش تزیین شده بودن.و روی هر بند از دستبند هم یه نگین کار شده بود.نگین ها خیلی خیره کننده بود.گرفتمش سمت رادمان و گفتم:

-دستم کن.

از دستم گرفت.دستمو بردم جلو.برام بستش.آخی چقدر ناز بود.

-وای..مرسی رادمان..خیلی نازو قشنگه..

رادمان در جواب فقط لبخندی زد.بلند شدیم و باهم رفتیم پایین.

اوه اوه همه بودن.رفتم طرف لیلا و ساغرو ترنم.باهم روب*و*سی کردیم.همین جور باهم حرف میزدیم.که یکی دستمو کشید..برگشتم دیدم مرضیه ست.با یه قیافه شادو خندون که ازش سراغ نداشتم.

-سلام مرضیه جان..عیدت مبارک.

مرضیه باهام روب*و*سی کرد و در همون حال گفت:

-عید توهم مبارک گلم.طناز؟

ازش جدا شدم و گفتم:

-جانم؟

مرضیه-یه خبر خوب!

-بگو گلم.

مرضیه-دارم ازدواج میکنم.

کُپ کردم!مگه منتظر آرسن نبود؟!وقتی قیافمو دید پی به افکارم بردو گفت:

-آرسن برگشته!


موضوعات مرتبط: رمان یکی یک دونه  من

تاريخ : سه شنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۷ | 14:3 | نویسنده : ملیکا ملازاده<پیله> |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.