کلبه رمان

میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

قسمت چهارم رمان من و زندگیم دوتایی

زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله)
کلبه رمان میایم اینجا تا کنار هم کمی از شلوغی های دنیا و روزمرگی هاش فاصله بگیریم🧡

قسمت چهارم رمان من و زندگیم دوتایی

-ببخشید که میپرم وسط حرفاتون ولی مثل اینکه این سمیه خانوم باید یه کاری انجام بده

با تعجب به سپیده که این حرفو زد نگاه کردم و گفتم 

-من؟چیکارررررررر؟

-بیا اینجاوبه کنار دستش روی مبل اشاره کرد

رفتم کنارشو گفتم 

-چیکار باید بکنم ؟

-ازش معذرت خواهی کن

-از کی؟

-از مهمونمون دیگه

فهمیدم شاهینو میگه گفتم-من عمرا اگه از این شاهین سوسکه معذرت خواهی کنم

-عهخههههههههه سمیههههه 

یه نگاه به شاهین که عین این میر غضبا نشسته بود کردم و با دیدن قیافش ناخود اگاه کلمه معذرت میخام از دهنم پرید بیرون

-خواهش میکنم 

-من واقعا نمیخواستم اون حرفو بزنم

-گفتم که اشکال نداره بالاخره هر ادمی تو زندگیش از این اشتباها داره

-اووووووووووووووقققققققققق  حالم به هم خورد اخه پس هم انقدر سوسول؟ 

اییییییییییییششششششششششش دوباره ان سگرمه هاش رفت توهم نیگا نیگا اخماشو با اچار فرانسه هم نمیشه بارزشون کرد

-به هر حال منظورم از کلمه اشتباهی معذرت میخامه با اجازه ابجی من برم دنبال سمانه الان میام بعد از صدا کردن سمانه و گفتن اینکه ابجی اینا و اق شاهین اومدن بعد از تعویض لباسش جفتمون چادر های رنگی خوشجلمونو که ر وقت مهمون میومد میپوشیدیم و سر کردی و با هم به سمت پذیرایی حرکت کردیم منم یه ذره خجالت  کشیدم و رفتم وسایل پذیرایی رو اماده کردم و براشو بردم کتری رو هم سر گاز گذاشتم وزیرشو روشنن کردم تا چای درست کنم بعد از روشن کردن گاز و بیرون اوردن مرغ از فریزر مرغرو با اب و زردچوبه و پیاز های ریز شده و نمک و ادویه توی قابلمه سر گاز گذاشتم اب برنج رو هم گذاشتم بعد چایی رو اماده کردم و همراه با شکلات های خوشمزه وکیک هایی که خودم دیشب درست کردم به سمت  پذیرایی رفتم بعد از تعارف زدن نشستم که سپیده پرسید

-سمیه مامان اینا کجان؟

-خونه عمت

-بی ادب سمیه درست جوابمو بده 

-گفتم که خونه عمت

-تو از کی اینقده بی ادب شدی احترام سرت نمیشه میگم مامان اینا کجان؟

-گفتم کهه خونه عمت

سپیده داشت میفتاد دنبالم که سمانه سریع گفت

-رفتن خونه عمه هدی

سپیده باخشم به من نگاه کرد و گفت 

-میمردی عین ادم جواب بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-من که گفتم خونه عمت چیهه نکنه تو خواهر واقعی ما نیستیی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-سمیه میام با دیوار یکیت میکنماااااااااااااااا

-خو راست میگه دیگه اون که گفت خونه عمت ولی تو نفهمیدی از کجا معلوم(بعد برگشت  و به من نگاه کرد و گفت

-نکنهههههههههه مامان بابااینو از تو لپ لپ در اورده باشننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-منم همراهش با چشای گرد شده گفتم  -هههههعععععععععععییییییییییییی ارههههههههههههه

یهو یه پس گردنی خورد تو سرم که رفتم اون دنیا به اموات سر زدم و برگشتم داشتم دنبال اون کسی که این کارو میکرد میگشتم که دیدم سمانه هم عین من داغ دیده ست هر دومون سر هامون و برگردوندیم و با دهن باز به سپیده که در حال انفجار بود نگا کردیم فهمیدیم اوضاع خرابه پس اروم 1.2.3گفتیم و سریع عین قرقی در رفتیم من اینور میدویدم سمانه اونور سپیده هم با جیغ و داد داشت دنبال ما میدوید وبهمون فحش میدداد

-ای تیر اجل خورده ها ایشالا ناخوشی بگیرین احمق های بیشعور مگه دستم بهتون نرسه

سینا خواهر شوهرم که دید اگه یه ذره دیگه دیگه دست دست کنه باید به فکر مراسم ختممون باشه اومد دست زنشو گرفت و گفت

-خانومم حرص نخور الکی واست خوب نیست تو اینا رو ببخش بچه ان نمیفهمن 

من با داد-نفهم خودتیییییییییییییییییییییی

سینا -حسبهه خو یه دقیقه خفه خون بگیر الان من اگه اینو ول کنم زندتون نمیزاره اونوقت منه بدبخت باید دیه شما رو بدم شما خودتون مهم نیستین من به فکر جیب خودمم

-ایشالا ور بفتی(ایشالا ور بیفتی)(یا همون بمیری به لحجه اراکیه)

-من تا حلوا تورو نخورم به کسی حلوا نمیدم 

-هه هه هه هه عمرا من اگه به تو حلوا بدم من باید بیام ختمت موز بخورم 

-شده خودم از اون دنیا میام ولی نمیزارم یه دونه موز بهت برسه تازه پوستشو جلوت میندازم با سر بخوری زمین با رفیقام بهت بخندیم

-هه هه هه هه هه هه سینا در خواب بیند پنبه دانه

-حالا میبینیم

-من میمونا رو نمیبینم

-با منی؟

-نه بابا عممومیگم

-اهان فکر کردم با منی

- خدایا وقت داشتی اینم شفا بده

-بلند و ازته دل بگو امینننننننننننننن

-امین

با تعجب سرمو برگردوندم و به سهن که همچین حرفی زد نگاه کردم سینا باچشای ریز شده بهش گفت

-سهند جان شما که اخر هفته از من پول تو جیبی نمیخای؟

-نه پدر عزیز تر از جانم خاله جونم بهم میده مگه نه خاله؟

-اره دمت گرم واسه اینکه طرف منو گرفتی دو تا بسته ترقه سیگارت مهمون من 

- ایولللللللللللل خاله یه دونه ای 

-فدا مدا

-خاله بریم؟

-اره صبر کن من الان میام

سینا-کجا به سلامتی؟

من از تو اتاق داد زدم

-فضولو برد جهنم گفت اینجا اب سرد کن هم داره؟

-بی ادب

-قربون شما با ادب

-خاله بریم دیر شددددددددددد

- اومدم اومدمممممممممم

بریم

وبرگشتم به سمت همه و براشون دست تکون دادم 

-بای بای ما الان برمیگردیممممم

-بدو بدو دیر شد

با سهند به دو خودمونو به مغازه رسوندیم اوووف خدارو شکر هنوز مغازه شو نبسته بود 20تومن به سهند دادم و گفتم بره واسه خودمون خوراکی بخره وچند تا چیپس خلال و دو سه تا نوشابه ویه چیزای دیگه بگیره اونم گفت باشه ولی پولو بهم پس داد و گفت 

-ترقه ها با تو اینا با من و سریع جیمشدرفتم داخل مغازه و 5تا بسته ترقه سیگارت با7.8تا هفت ترقه خریدم و اومدم بیرون بعد از این که علی با وسایلی که خریده بود رسی جفتمون به سمت خونه راه افتادیم به محض اینکه رسیدیم خونه خوراکی های خودمونو با ترقه ها ور داشتیم و از در پشتی بردیم و داخل اتاق من توی مخفیگاهمون جاسازی کردیم وسریع اومدیم پایین وبقیه خرید هایی که مونده بود و مال خونه بود روبرداشتیم واز جلوی بقیه رد شدیم اونا هم که پاکت های خرید رو دستمون دیدن هیچی نگفتن و به حرف زدنشون ادامه دادن ما هم در کمال خونسردی به اشپزخونه رفتیم و به محض اینکه پامون به اشپزخونه رسید از خنده پخش زمین شدیم چون قیافه هاشون خیلی خنده دار شده بود بعد از یکم که خنده هامون تموم شد سهند به پذیرایی رفت و منم رفتم تو اتاقم و بعد از عوض کردن لباسم که همون لباسای بود که صبح پوشیده بودم چادرخوشجلمو سر کردم و به سمت اشپزخونه رفتم تا غذای ناهار رو اماده کنم...


موضوعات مرتبط: رمان من و زندگیم دو تایی

تاريخ : پنجشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۴ | 15:3 | نویسنده : زهرا سادات هاشمی(زهرا خوشگله) |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.