بسم الله الرحمن الرحیم
دانیال
تکون هایی رو احساس کردم اول محل ندادم گفتم شاید از اون تکون های همیشگی از اون هایی که بی توجه و بی اجازه عقلم شب ها به سراغم میاد انگار می خواست یاد اوری کنه که جسمم 7 ساله به راهی می ره که نه افکارم نه عقایدم نه ارزو هام قبولش نداره تکون ها طولانی تر شد کم کم احساس کردم عجیب می زنه و به اون تکون های قبلی نمی خوره اخه داشت حالت تحوم می گرفت
-دنی بیشعور خواب بودم!
از شدت عصبانیت صدای خر خر از گلوم شنیده می شد و قفسه سینه م بالا و پایین می رفت چیز خاصتی نبود که یک انسان زیاد برای همچین اتفاقی ناراحت نمی شد ولی من انسان نبودم حیون بودم یک حیون عوضی
-دانیال غلط کردم یک دقیقه ارومم باش ای بابا.
سریع یک لیوان اب از پارچ رو پاختی ریخت داد دستم اب رو سر کشیدم و گذاشتمش روی پاتختی
-برو بیرون.
-خبر مهمی...
-برو بیرون میام.
سریع برگشت و رفت بیرون می دونست چند ثانیه بیشتر موندن تو اتاق مساوی بود با کتک خوردنش گند اخلاق بودم تحملم می کرد تحملم می کردن.هه بدبختا رو تخت نشستم و پاهام رو روی زمین گذاشتم نگاهی به عضله های پیچ در پیچ جوگندمیشون انداختم لبخند کوچیکی زدم و از جام بلند شدم از تخت دو نفره اتاق تا آینه چند قدم راه بود با ارامش حرکت کردم انگار نه انگار یک نفر دم در منتظرمه عادت به دوش هر روزه نداشتم پس فقط کرم بدنم رو به دستام و گردنم مالیدم کرم گرونی که ارمین از فرانسه برام می اورد شونه دستی رو صورتم کشیدم ته ریش در اورده بودم باید می زدمش خیلی زود اصلا همین الان نه الان نه شب تا شب می خوام داشته باشمش رو از اینه گرفتم و به سمت کمد بزرگ اتاق رفتم بازش کردم کمد نبود که اتاق بود با یک قدم داخلش قرار گرفتم نگاه سرسری به صد تا لباسی که تو کمد بود انداختم و برگشتم سمت تیشرت ها یک تیشرت خاکستری داشتم که یقش تا سینه م باز بود و روش طرح ویسکی داشت شلوار ابی روشنم رو برداشتم همون موقع چند ضربه به در خورد
-اقا؟
حنانه بود خدمت کار خونه یا بهتر بگم رئیس خدمت کارهای خونه و تنها زنی که به من ارامش می داد
-نیان تو.
-چشم.
شلوارم رو پوشیدم
-بفرمایید.
با لبخند امد تو صبح بخیر گفت معدبانه جوابش رو دادم ای حنانه می دونستی همین پسر رو به روت یکی از کثیف ترین مردم دنیاست؟ رو صندلی رو به روی اینه نشستم امد پشتم و شروع کرد به شونه کردن موهام از اینه نگاش می کردم فکر کنم 50 سال داشت از مامان یکم بزرگ تر بود کمی تپل بود و سفید موهای رنگ کرده بلوطیش از زیر روسری دودیش زده بود بیرون چشمای کاهویی نازی داشت یک تونیک نقره ای پوشیده بود و چادر مشکی ش رو دور کمرش بسته بود نگاه من به زنی بود که جای مادرم رو برام پر کرده بود حواس اونم پی موهای من همه رو داد بالا و یک تیکه شو رو صورتم ریخت به مرد اخم رو داخل اینه خیره شدم با اون چشمایی جدی چشمایی که نمی دونم هرچقدر که گناه خلاف کنم چرا هنوز پاکه گول می زنه اره درباره ی دانیال گول می زنه
-دانیال؟!
از جا پریدم با اخم به دنی نگاه کردم طلبکار تر از من گفت:
-کشتیم من رو دو ساعت دم در منتظرم بابا اون دختر برگشته به جان خودم برگشته!
از جا پریدم چند ثانیه طول کشید تا حرفش تو ذهنم هجی بشه زبونم رو رو لب هام کشیدم و بزور گفتم
-برگشته؟!
الینا
-الینا؟
برگشتم سمتش
-نخوابیدی؟
امد کنارم واستاد
-نه هیجان دارم باورم نمی شه داریم بر می گردیم مشهد.
نگام رو نیم رخ برنزش بود دیگه وقتش بود بهش بگم سفر طولانی داشتیم سفر چند ساله بخاطر من اینهمه سال از همه دور موند حالا داشت بر می گشت ذوق داشت حق داشت ولی من دیگه تحمل بازگشت نداشتم من فراموش شده ای بودم که تحمل فراموش نداشتم
-برمی گردیم نه بر می گردی.
با بهت برگشت سمتم به چشمای گرد شده مشکی مادرم نگاه کردم
مامان-اااا مگه تو نمیای؟!
جوابش رو ندادم
-الینا؟!
-جانم؟
-تو که انقدر کینه ای نبودی.
پوزخندی زدمو دوباره به گرگ و میش صبح چشم دوختم دیوار بود یک دیوار یک تکیه گاه تکیه گاه برای عشق تکیه گاه برای ارزو تکیه گاه برای رویا میخ زدند به دیوار دلم ردش هنوز مونده هنوز می سوزه ذهنم رفت به گذشته ها گذشته ای که برای من تلخ بود خیلی تلخ
+++
-مراقب خودت باش دخترم.
-مراقبم مامان جون جون جونیم.
بعد کولم رو برداشتم دویدم سمت اتوبوس سریع پریدم داخل رو اولین صندلی خالی که نزدیکم بود نشستم اتوبوس حرکت کرد صدای زنگ گوشیم بلند شد برداشتمش اروم گرفتم بغل گوشم
-بله؟
-دیونه معلوم هست تو کدوم گوری هستی؟
ریز خندیدم
-دارم می رم پیش بابا.
-احمق خل و چل اقا بزرگ داره منفجر می شه از عصبانیت خاستگارا زنگ زدن تو راهن تو داری می ری پیش بابا اسکل کردی مارو کجایی؟
-ااا ملینا اسکل چیه؟ راست می گم.
-الینا؟!
همینطور که ریز می خندیدم گوشی رو قعط کردم انداختم توی کولم
+++
مامان رفت مشهد و من تهران از پله های هواپیما پایین رفتم و پام رو تو سالن فرودگاه گذاشتم نگاهی به دور و بر انداختم از دور چشمم به چند پلیس افتاد با همون لباس های سبز تیره و یک نفر با لباس سبز روشن حتما اون فرماندشون بود دسته ساک مشکی رنگم رو تو دستم فشوردم و به اون سمت رفتم برگشتن سمتم منتظر بودن ببینن منم مسافرشون یا نه به فرمانده نگاه کردم سرهنگ بود احترام گذاشتم با حرکت من سرباز ها هم احترام گذاشتن مردم بر می گشتن و به ما نگاه می کردن لابد با خودشون می گفتن این بچه کیه دیگه بی توجه به تمام نگاه های کنجکاوی که رو من خیره بود از سرهنگ پرسیدم:
-گفتن من از این به بعد باید مریدی شما بشم.
ابرویی بالا انداخت با افتخار نگاهم کرد
ولی به من گفتن یک استاد تحویلم می دن.
جز خود سرهنگ که عکس من رو دیده بود بقیه تعجب کرده بودن حتما توقع یک سرگرد قد بلند با مغرور و اخمو با قیافه هلولا داشتن نه یک سرگرد با قد متوسط صورت بچگانه چشمای عسلی-سبز لبخند به لب و مرموز
-خوشامد گویی عالی بود قربان ممنون.
-امیدوارم در مدت کار در اداره ما به شما خوش بگذره.امروز برین استراحت کنید فردا اول وقت به اداره تشریف بیارید.
لبخندی به شعورش زدم واقعا الان نمی خواستم و نمی تونستم برم اداره نه برای اینکه خسته راه بودم بلکه برای اینکه سخت بود برام باور اینکه دوباره برگشتمبه یکی از سربازا گفت برسونم به خونه ای که برای اقامتم در نظر گرفته بودن.یک خونه تا بتونم اولین و مهم ترین مامورتم یک ماموریت مخفی رو به بهترین شکل انجام بدم با دیدن الهایه اهی کشیدم یک خونه تازه ساز کنار همون خونه ای که نابودم کرد نگاهی به خونه با طرح سفید و یاسی خندم گرفت این ها واقعا من رو دختر بچه می دیدن کم مونده بود عکس گیتی هم بهش بچسوندن
بعد از خدافظی رفتم سمت در بسم ا... گفتم و وارد شدم بههههه چه حیاطی؟ 150 رو راحت داره دوتا باغچه پر از گل دو طرفش یک حوض کوچیک لب یک باغچه یک بهار خواب دو متر از زمین فاصله داشت و یک طرفش نرده های مشکی و یاسی نازی می خورد دویدم تو خونه دوبلکس بود و سه خوابه یک اتاق طبقه ی پایین بود دوتا بالا احتمالا چهارتا قالی می خورد سرامیک های مشکی نرده های پرتقالی و شکلاتی تا طبقه ی بالا می خورد کاغذ دیواری های سالن با طرح توپای تو پر و خالی بلوطی و استخونی رو فضای حنایی رنگ بود یک لوستر بزرگ از سقف اویزون بود
طبقه بالا یک راهروی کوچیک کاغذ دیواری های یاسی با طرح های کالباسی در اتاقا رو باز کردم هر دو پنجره ی قدی داشتن یکی شون بالکنم داشت اونی که بالکن داشت یک اتاق حدودا 20 متری کاغذ دیواری های نیلوفری با طرح های گلبهی بود استخونی لبخندم به بعض تبدیل شد فرقی نداشت هردو برای من تلخ بود من فقط وجودم یک هدف بود یک هدف
انقد راحت نگو دلم لرزید برو نذار بزاره روت تاثیر
وانمود میکنه صداتو نشنید دل من دل من
گوش میکنی چطور آهنگ غمگین بعدش دیگه نشه زندگی تعطیل
چند سال دیگه میفهمی بد نی دل من
دل من منم عاشق میشم ولی دیوونه نه
تو میگی من بدم خدا میدونه نه
تو یه دیوونه ای یهو میری تا تش
دیگه باید باشی پیش چشمم همش پیش چشمم همش
از من اگه داره میرسه کم بت حتما یه چیزی رو میدونم که میگم بت
این دفعه گوش نکن به قلبت من خوبیتو میخوام نمیام اگه سمتت
انقد نگو دوس داشتن تو کارم نیس من به موقعش هیشکی جلو دارم نیس
شاید اشکایی که امروز بریزم مث اونی که میخوام فردا ببارم نیس
منم عاشق میشم ولی دیوونه نه
تو میگی من بدم خدا میدونه نه
تو یه دیوونه ای یهو میری تا تش
دیگه باید باشی پیش چشمم همش پیش چشمم همش
علیرضا طلیسچی آهنگ غمگین
دانیال
-بله اقا؟
-ماشینم رو داده بودم بشورند.
-می خوان بیان تو برش دارین؟
چپ چپ نگاش کردم
-نه دیگه زحمت نمی دم بهش بگین تشریف بیاره دم در .
صورتش درهم شد و صورت من درهم تر بود از جلوی در کارواش رفت کنار رفتم تو صاحب کارواش با دیدم به حالت دو به سمتم امد و دستش رو گذاشت رو سینه ش و یکم خم شد
-سلام اقای شباهنگ.خوش امدین!
عینکم رو از رو صورتم برداشتم و دستش رو فشوردم
-علیک.
بعد بین ماشین ها چشم چرخوندم فهمید و گفت
-بفرمایید اون یکی مونده به اخریه.
با هم رفتیم اون سمت به دنا نوک مدادی رنگ خودم نگاه کردم که از تمیزی برق می زد
-دستتون درد نکنه.چند؟
تعجب کرد
-چی می فرمایید اقای شباهنگ؟!اینجا که کارواش خودتونه.
این حرفش تعارف نبود حقیقت بود اینجا کارواش من بود و اون فقط اجارش گرفته بود با همه اینها حوصله تعارف نداشتم پس محکم تر پرسیدم:
-چند؟
فهمید که نباید دیگه تعارف کنه از این لوس بازی ها متنفر بودم از زیاد حرف زدن هم همینطور قیمت رو گفت از تو جیبم دادم کمتر از اونی بود که نیازی به کارت داشته باشه پولدار تر از اونی بودم که نتونم دستی بدم سوار ماشین شدم و با زدن بوقی خدافظی کردم حواسم پی برگشت اون دختر بود من احمق فکر می کردم الان یا باید کنار جوب افتاده باشه یا مرده باشه تقصیر کار بودم باید مطمئن می شدم اه دختره...<هیس>ماشین رو به سمت خونه مامان برگردوندم عادت داشتم حداقل هفته ای یکبار بهش سر بزنم با اینکه براش اهمیتی نداشت رسیدم وسط های شهر تو کوچه دلگیرشون پیچیدم رسیدم به در خونه راه راه ی بادنجونی و عنابی شون قسمتی از تاک تو حیاط از رو دیوار کنار در زده بود بیرون پارک کردم و به سمت در خونه رفتم برعکس غر غر های اون مرتیکه برای خودم کلید زده بودم دستم رو کردم تو جیبم از کنار کیف پول چرم با طرح هخامنشی و گوشی سفیدم با قاب مشکی طرح تاج کلید دودی رنگ با جا کلیدی ببر در اوردم قبل از اینکه بکنمش تو قلف صدای لاستیک های ماشین رو شنیدم سرم رو برگردوندم مهران بود پسر بزرگ اون مرتیکه ارش شوهر مادرم دستش رو به نشونه سلام بالا اورد با سر جوابش رو دادم کلید رو کردم تو اونم ماشین رو پارک کرد و امد کنار من ایستاد صدای ارومش رو شنیدم-هر دفعه می خوام بیام اینجا،دست و پام می لرزه.
اهی کشیدم حرف دل من رو زد در باز کردم بدون تعارف رفتم تو چشمم به مامان افتاد داشت باغچه رو اب می داد با صدای در برگشت سمت ما مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد با اون چشم های مشکی زل زد بهمون خیلی چیزا دیگه براش مهم نبود برام عجیب بود چطور ممکنه چطور ممکنه یک نفر هیچی براش اهمیت نداشته باشه چطور ممکنه خودشو بسپره به دست سرنوشت چطور ممکن هیچی براش ترس اور سخت خوب تلخ نباشه سرش رو خم کرد خرمن موهای مشکیش افتاد یک طرف صورتش دیگه حتی براش مهم نبود که این پسره با این وضع می بینش ولی بازم احساس می کردم با اینکه گریه نمی کنه بغضی به بزرگی یک سکوت پشت چشماش مخفیه
برچسبها: رمان جزای عاشقی , کلبه ی رمان , رمان عاشقانه





